۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

1395-10-03- کبوتر خون‌آلود

- خب، شرح ماوقع را تعریف کن.
- بله جناب سروان، من پشت زانتیای مشکی این جناب... درجه‌شون چیه؟...
- بگو «فرد لباس شخصی».
- پشت زانتیای این فرد لباس شخصی منتظر بودم که چراغ سبز شه. خباون هفدهم از غرب به شرق یه‌طرفه است. من در خط سمت چپ بودم. جلوی ایشون هم ماشینی نبود. چراغ راهنمایی هنوز قرمز بود و کنتورش روی 6 مونده بود. بعد ایشون از ماشین پیاده شدن یه چراغ گردون سیار پلیس دستشون بود گذاشتند روی سقف ماشین. من گفتم تیمسار از این گیلاس‌ها یه دونه نداری بدی یه حالی باهاش بکنیم؟... با لبخند و به قصد شوخی گفتم... معلوم بود نمی‌خوام مسخره کنم یا اساعۀ ادبی کرده باشم!... آخه تازه چراغشون هم خاموش بود اصن!... یک نگاه غضبناکی به من کرد... گفتم این چراغا رو آمریکاییا می‌گن گیلاس... نه آلبالو... نه همون گیلاس!... لبخند می‌زدم؛... به ارواح عمه‌ام که از نامادریم بیشتر دوسش داشتم!... با قدم‌های آهسته آمد جلو و نفهمیدم کی سلاحش رو کشید و نشونه گرفت طرف من.
- چقدر از ماشین شما فاصله داشت؟
- دومتر، تقریباً... کنار جوب ایستاده بود... من بی‌اختیار دستام رفت بالا. با لولۀ هفتیرش اشاره کرد که «بیا پایین»... حالا به این سادگی نیس که... می‌لرزیدم جناب سروان.... دست راستمو یواش آوردم پایین سوییچو پیچوندم... بعد ماشینو زدم تو دنده... مگه جا می‌رفت... بعد ترمزدستی...
- ماشینو چرا زدی تو دنده؟
- عادتمه جناب سروان؛ تو سرازیری می‌زنم دنده عقب، تو جای صاف دنده دو، سربالایی هم دنده یک... بعد با همون دست راست کمربندم را باز کردم...
-کمربندت رو برا چی وا کردی تو اون وضعیت؟
- جناب سروان!... کمربند ایمنی رو می‌گم!... بسته باشه که نمی‌تونم پیاده شم...
- خب، خب! بقیه‌اش!
-درا را باز کردم و پای چپم را گذاشتم بیرون؛ دست چپم هنوز بالا بود.... بعد که پای راستم را هم گذاشتم بیرون دست راستم را هم بردم بالا که یه وقت هول نکنه... اونجا بود که یک قدم رفت عقب... منتها حواسش به جوب و جدول بود؛ فرز پاشو گذاشت رو لبۀ پیاده رو... حالا دیگه یه پونزده نفری دورمون جمع شده بودن... بیشترشون کسبۀ در و همساده یا مشتری خودم بودن... یکیشون داد زند «هی پسر!... جنس خلاف همراته بنداز برات دودر کنم!»... (هروقت احساساتی می‌شه لهجه‌اش می‌شه عین دوبله‌های دوزاری فیلم خارجی)... یه دفتر نمایندگی بیمه هست تو محل که مدیرش آدم جاافتادۀ متینیه... از فاصلۀ دو سه متری با صدای آرومش به تیمسار می‌گفت...
- گفتم بگو «فرد لباس شخصی»...
- آره به‌اش گفت «تیمسا...» (نه! گفت) «فرد لباس شخصی! این جَوون را توی محل همه می‌شناسن، پسر شری نیست. اگر مشکلی هست بفرمایید توی دفتر بنده حلش می‌کنیم»... کم‌کم‌ همهمه شد و شخص لباس فردین هم انگار نمی‌دونست بعدش می‌خواد چیکار کنه... یه هو قاط زد!... سلاحش را گرفت هوا و سه تا تیر هوایی شلیک کرد!... همه پخش و پلا شدن... یه کفتر خون‌آلود افتاد جلو پاش، یه کلاغ هم یه غار کشدار کرد و تالاپی افتاد روی همون آرنجی که سلاح رو گرفته بود. دستش از حالت هوایی به حالت افقی درآمد و یک تیر چهارم هم دررفت که نزدیک درز زیربغل چپ کت من رو سوراخ کرد و رفت خورد تو شیشۀ عقب ماشین... شیشه، پودر... کت، دوجا سوراخ... کلاغه همینطور کج‌کجکی آمد طرف من و با منقارش پاچۀ خیس شلوار من رو گرفت و گفت «خیلی دل داری که فقط شاشیدی! من اون وسطا ریدم رو سر یارو! نیگا!»... بعد کج‌کج رفت... رو سر لباس فرد شخصی یک لکه مثل ماه‌گرفتگی افتاده بود، خودش هم فریز شده بود... همه فریز شده بودن... چشمامو یک کم مالیدم و زودی دستم را کردم زیر لحاف دیدم خوشبختانه تشک خشک خشکه... آهی کشیدم و با خودم فکر کردم «یعنی سطح انتظارات ما از امنیت جامعۀ شهری در لایه‌های ناخودآگاه ذهنمان تا این اندازه تنزل کرده است؟»... سر در نیاورم!
- گفتی ماجرا کجا اتفاق افتاده بود؟
- جناب سروان؟!... شما چطور هنوز اینجایین؟... من که از خواب بیدار شدم؟
- کجا اتفاق افتاده بود؟
- در یکی از شهرهای... آمریکا... ی جنوبی.
- خب بیا اینجا رو امضاء کن.
- جناب سروان! جون مادرت بگو اینجا چیکار می‌کنی؟!...
- می‌گم بیا امضاء کن!... هی زر می‌زنه.

۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه

1395-08-08- ای توی اون اقتضای طبیعت‌ات...

- می‌دونی چیه که کشنده است؟
- نیش عقرب؟!
- نه دیوونه!... در مناسبات انسانی منظورمه.
- دعوا به قصد کشت؟!
- نه بابا!... این که یه دوست یا آشنات بیاد ازت دربارۀ یه موضوع شخصی پیچیده سؤال کنه و تو شروع کنی به توضیح دادن. بعد وسطاش بفهمی که اون یه موقعی درباره‌ات قضاوت منفی‌شو کرده و الان دنبال یه شاهدی برای درستی نظر خودش می‌گرده... می‌فهمی؟
- ممم... یه کمی.
- یعنی وقتی طرف دل به حرفات نمی‌ده... دنبال یه دلیلیه که به خودش بگه حق داشته فکر کنه تو آدم گهی هستی...
- من؟!
- نه، کلاً... مخاطبش.
- آهان... خب بعد چی می‌شه؟
- بعد تو هی توضیح می‌دی که دلش رو به حرفات نزدیک کنی... نه اینکه تأییدت کنه، ها...
- پس چی؟!
- همین که یه کم دل به حرفات بده و سعی کنه بفهمه چی می‌گی... اما اون هی دورتر می‌شه و چهره‌اش پشت یه برقعی از شک و ظن پنهان می‌شه.
- اوووه!... «برقع شک و تردید» خیلی عالی بود!... می‌شه یه جا خرجش کنم؟!
- قابلی نداره!... اما من گفتم «شک و ظن»!... درست خرجش کن!
- حالا چیزی شده مگه؟
- دیروز ظهر منیرخانوم اومده بود پیش مامان اینا؛ بعد از ناهار گفت «فروغ‌جون شما بفرمایید استراحت کنید و من و مژگان ظرفا رو جمع می‌کنیم»... هیچی!... بعد یهویی ازم پرسید «تو دیگه از وحید خبر نداری؟»... گفتم «نه، کاری باهاش ندارم»... گفت «خب آخه شنیدم اون خیلی ضربه خورد از اینکه تو نامزدیتون رو به هم زدی»... می‌دونی... یهو اینو گفت... از او ماجرا هفت‌هشت ماه می‌گذره... از خودت می‌پرسی یعنی چی حالا؟!... گفتم «خب شاید خیر هردومون در همین بوده که...» پرید تو حرفم که «... که اون ضربه بخوره»... وا رفتم... اصن لحن صدام کش اومده بود... گفتم «نـــه  ایـــــنکـــه  اووون  ضــــــربــــــه...» هی داشتم فکر می‌کردم این چی می‌خواد بگه...
- منیر‌خانوم با وحید فامیلی‌ای آشنایی‌ای چیزی داره؟...
- نه؟!
- پس چرا طرفداریشو می‌کرد؟
- ببین!... یه جوری نمی‌گفت که یعنی داره طرفداریشو می‌کنه... یه جوری می‌گفت که یعنی تو نامردی کردی؟
- من؟!
- نه خره...
- هه‌هه!... ایندفعه رو مخصوصنی گفتم... خب حالا گیرم کردی یا نکردی، به اون چه مربوطه؟
- همین دیگه... انگار که می‌خواد بهت بفهمونه که من بهت نمرۀ منفی دادم... من نه ها... اون!... به من!
- فهمیدم...
- هیچی. بعد خودمو جمع و جور کردم و گفتم «ببینید منیرجون، وحید خیلی چیزاش خوبه... اصلن تو پسرای امروزی جزو خیلی‌خیلی‌کم‌عیب‌ونقصاست... اما خب، یه جوری به دنیا و زندگی نیگا می‌کنه که من خوشم نمی‌آد و طبعاً نمی‌تونم...» باز پرید تو حرفم که «خب آخه شما دوتا ده‌ساله همدیگه رو می‌شناسین... بعد اینهمه سال اومده خواستگاری و نامزد شدین... تو هم قبول کردی... بعد یهو نگاهشو شناختی؟»... یه مدت طولانی سکوت کردم... اون هم همینطور به من خیره شده بود ببینه چی ‌می‌گم... دیدم چی بهش بگم؟ می‌خواستم بگم، آدم یه مدت زیاد که با یکی رفت‌وآمد کنه باورش می‌شه که یه چیزی بینشون هست. اگه اختلاف آزارنده‌ای هم باشه، سعی می‌کنه سخت نگیره یا با حرف و بحث و منطق رفعش کنه... آدم گاهی خیال می‌کنه که اختلاف آدما مسألۀ هندسه است!... نیست که، هست؟
- چی؟ مسألۀ هندسه؟... نه، معمولاً نیست...
- خب دیگه آدما که نمی‌تونن هم رو عوض کنن... اصن به چه درد می‌خوره تو یکی دیگه بشی عین من؟... اینهمه آینه تو خونه‌مون هست... می‌رم می‌شینم جلو یکیش!... اما دوست ندارم جلوی یه تابلویی بشینم که دائم چشمم رو آزار می‌ده!... حقمه دیگه ، نه؟
- یعنی فکر می‌کنی منیرخانوم نمی‌فهمید «یه جوری به دنیا و اینا نیگا می‌کنه» بعنی چی؟
- چرا حتماً می‌فهمه... اول یه سؤال می‌کنه، جواب اونو که می‌دم یه سؤال دیگه می‌کنه که خیلی هم به اولی مربوط نیست ها... اما یه جوری این سؤالا رو به هم مربوط می‌کنه که انگار برای اینکه قبول کنه جواب اولت کشکی نبوده باید جواب سؤال دومو سومو و بقیه رو جوری بدی که متقاعد شه... بعد اگه یه جا بگی «نمی‌دونم» شروع می‌کنه همۀ جواباتو می‌شاشه توش...
- خب آخه قصد و غرضش چیه منیرخانوم؟
- قصد و غرضی نداره... یه موقعی نشسته با خودش فکر کرده که «این مژگان هم بد کاری کرد نامزدیشو با وحید به هم زد»... بعدش لابد (چه می‌دونم، مثلاً می‌گم!)... با خودش فکر کرده من دختر بوالهوسی هستم که اهل زندگی و شوهر و خونواده نیستم... بعد هم همۀ کارهایی رو که یه عمر خودش می‌خواسته تو زندگیش بکنه و نکرده و یه‌خاطرشون به پای شوهر و خانواده‌اش نشسته، ردیف می‌کنه و ناخودآگاه فکر می‌کنه «مژگان به خاطر ایناست که دل اون پسر طفلک رو شکست!... عجب!»
- اینا رو هم گفت بهت؟!!
- نه... گفتم که «مثلاً»... می‌خوام بگم لازم نیست آدم قصد و غرضی داشته باشه... کافیه که با روش و نگاه تو مسأله داشته باشه..و خلقیاتش تصمیم تو رو هضم نکنه... همینا می‌تونه سبب شه بهت کارت زرد بده...
- خب بعد چی شد؟
- هیچی یه مدتی در سکوت به هم نگا کردیم و بعد من نگاهم رو انداختم روی چندتا بشقابی که دستم بود و بهش گفتم «نمی‌دونم». بعدش رفتم طرف سینک...
- چرا بهش نگفتی که فکر می‌کنی این دو تا سؤال به هم ربطی ندارن؟
- ...
- یعنی خب چرا بهش نفهموندی که تو مطمئنی که آدم بوالهوسی نیستی و مسؤول هستی و اگه یه وقت یه تصمیمی گرفتی به خاطر هوی و هوس نبوده و دلایل خودتو داشتی؟... مگه تو به خودت و تصمیمت شک داری؟...
- ...
- هان؟
- نمی‌دونم.

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

۱۳۹۵-۰۷-۱۲- ناخلف باشم اگر... اصلاً چیزی بفروشم!

- می‌گما، دایی...
- جون دایی! چی می‌گی؟
- داشتم فک می‌کردم که شاید همونقدر که دولت‌های بزرگ از این که یه دشمنای کوچیک ولی فعالی داشته باشن، خوششون می‌آد، آدم‌های مترقی هم کم‌کم از اینکه یه قدرت بزرگ مقتدر بالاسرشون باشه که گاهی اذیتشون کنه بدشون نیاد...
- چی؟!... اصن حواست هست چی داری می‌گی؟!
- خب داریم حرف می‌زنیم دیگه...
- نخیر... حرف نمی-زن-*یم*!... *تو* داری شروور می‌گی!... 
- منظورم اینه که...
- فهمیدم چی گفتی... دیگه تکرارش نکن!... دولت‌های بزرگ کلی اختیارات و قدرت و یدبیضاء دارند، یه تیکه‌اش هم می‌ذارن که چند تا گروه و گروهک توش ورجه‌وورجه کنن... اما آزادیخواهان مترقی همیشه همۀ هست و نیستشون زیر یوغ استبداد بوده و رنج و عذاب کشیدن و خون دادن و... اونوخ تو یه الف بچه اینجوری درباره‌شون چرند می‌بافی؟
- ... 
- کدوم خری گفته بچۀ حلالزاده به دایی‌اش می‌ره؟!... من نمی‌فهمم!...
- دایی!... عصبانی نشین!... خب شاید این مترقی‌ها هم... حالا نه همه‌شون... بعضی‌شون... اونایی که زیادی خون نداده‌ان... چندتایی‌شون... کم‌کم در اثر استبداد به این نتیجه برسن که شاید هم واقعاً همۀ قدرت و کشور و حل مسائلش براشون زیاده و کل انتظاراتشون از اختیارات و قدرت و یدبیضاء در محدودۀ همین کارهایی باشه که همیشه کرده‌اند... واردات بحث و فحص و ترجمه و تطبیق و... اونوخ اونها هم یه تیکه اذیت و آزار را می‌ذارن که دولت مقتدر بزنه تو سرشون...
- می‌زنم صدای سگ بدی‌ها... بلند شو... در و پنجره را هم باز کن هوای اتاق عوض شه الان استاد و بقیۀ دوستان می‌آن جلسه شروع می‌شه... زشته این حرف‌ها تو هوا باشه... بجنب!

۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

1395-07-05- باد با خود آورد...

- عموجون، استعاره یعنی چی؟
- استعاره، عمو؟... یا تمثیل؟
- نه استعاره...
- ببین عمو مثلاً من قصۀ یه پسربچه‌ای را برات می‌گم که در یکی از روستاهای حاشیۀ کویر در خانه‌ای از خشت و تیرهای چوبی زندگی می‌کرد و شب‌ها تشکچه‌اش را روی صندوقچه‌ای کنار پنجره می‌انداخت و چشم می‌دوخت به سایه‌های دیوارهای گلی و درختان گز که در تاریکی شب خاکستری می‌شدند و بعد نگاهش بر روی جلد یک مجلۀ توریستی، که یک روز باد با خودش از آسمان جلوی پای او انداخته و پدرش با آن سوراخ پنجرۀ شکسته را پوشانده بود، می‌افتاد و خودش را در میان آن ساختمان‌های پرنور شیشه‌ای و ماشین‌های عجیب و مردان و زنان خارجی شیک‌پوش و خندان تجسم می‌کرد و خوابش می‌برد و هر روز صبح با ذوق و شوق به مدرسه می‌رفت و نمراتش همیشه بیست بود و شاگرد اول کنکور و قهرمان المپیاد شد و با بورسیۀ دولتی رفت خارج درس خواند و مهندس شد و برای خدمت به مردمش به روستای کودکی‌اش برگشت و شروع کرد به پوشاندن نمای خانه‌شان با شیشه‌های رنگی و رنگ‌کردن گاو و قاطر پدرش با اکلیل نقره‌ای و طلایی و بعد که فهمید باید کارهای اساسی بکند، داخل خانه را لوله‌کشی کرد ولی از شیرها آب نمی‌آمد چون روستا آب لوله‌کشی نداشت تا یک روز که باد مقاله‌ای دربارۀ «بارپرستی(1)» را با خودش از آسمان جلوی پایش انداخت و خواند و باز هم نفهمید که ول معطل است و روزی با مش‌حسین بنا گپ می‌زد و فهمید که چرا در هیچ‌یک از خانه‌های روستا شیر آب و لوله‌کشی وجود ندارد و من اصلاً مانده‌ام که این بچه چطوری قهرمان المپیاد شده بود... سال‌ها گذشت و او سال‌ها بود که می‌دانست اما باز هم گهگاه شروع می‌کرد به فحش و فضیحت با مش‌حسن بنا که چرا در طراحی خانه‌های روستا لوله‌کشی را لحاظ نمی‌کند...
- استعاره اینه عمو؟
- نه عموجون، این تمثیل بود... استعاره را هیچ‌کس نمی‌تونه بگه چیه... آخرش هم با تمثیل می‌شه فهمید... اصلاً اینها شِر-و-وِر بود!... تو سعی کن بفهمی «بارپرستی» چیه... بیشتر به دردت می‌خوره!

(1) Cargo Cult

۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

۱۳۹۵-۰۵-۲۵- ضدروشنفکر منحط!

زلف‌آشفته و خوی‌کرده و هن‌هن‌زن و دنگ، رسید و خودش را انداخت روی صندلی روبه‌روی من... اشاره کرد که «صبر کن نفسم بالا بیاد».
- لوس نکن خودتو!... ما الان قرار داشتیم؟!
- نه... ولی...
- [نگاه شماتت بارم را با تمام نیرو می‌اندازم روی چهره‌اش!]
- [با صدای بلند پچ‌پچ کرد... نمی‌دانم چه‌جوری می‌شود این کار را کرد!... خودتان تجسم کنید!] یکی از بچه‌های دانشکده داشت تراکت پخش می‌کرد، ریختند به قصد کشت زدنش...
- چی؟!... تراکت؟!... الان چه وقت تراکته؟!...
- هیسسس!... یواشتر!...
- کی زدش؟... حراست؟
- نچ...
- نیروی انتظامی؟
- [با یک میمیکی که یعنی «چقدر خنگی!»] نچ...
- لباس شخصی بودن؟
- نه بابا!!... بگم باورت نمی‌شه!
- خب الان من چیکار کنم؟!...
- یه دقه زبون به دهن بگیر...
- [در حال زبان به دهن گرفتن]
- [در حال پچ‌پچ ملایم] ساختمان روبه‌روی دانشکده یک مؤسسۀ فرهنگیه که کلاس و دوره برگزار می‌کنه. ظاهراً جلسۀ مشترکی بود بین همۀ استادای دوره‌های مختلف... تاریخ هنر و بازخوانی هایدگر، تأویل دکارت، هرمنوتیک زیبایی‌شناسی، اخلاق پست‌مدرن، اسطوره‌ها و زندگی ما، جامعه‌شناسی از هگل به قبل و هفت هشت تا دورۀ دیگه... این رفیق ما هم عمداً یا تصادفی امروز را انتخاب کرده بود برای پخش تراکتش. استادها همه با هم داشتن از مؤسسه می‌آمدن بیرون که می‌بیننش و می‌رن جلو و ازش تراکت می‌گیرند و... می‌خونند و... می‌ریزن سرش تا می‌خوره می‌زننش...
- چی؟!... استادا؟!... برا چی آخه؟
- [در حال پچ‌پچ خیلی یواش] بیا بگیر بخون
یک ورق A5 مچالۀ دوباره صاف‌شدۀ بعدش چهارتاشده داد دستم... من هم تحت تأثیر شرایط رعب و وحشت... کاغذ را بردم زیر میز یوااااااشی بازش کردم:
—---
[با قلم ۱۴ سیاه، وسط‌چین]
پلاتفرم کلان روشنفکری و تجدد در ایران هزارۀ سوم

[با قلم ۱۲ نازک، راست‌چین]
1) روشنفکر و متجدد باید، علاوه بر زبان مادری و زبان فارسی، یک زبان زندۀ دنیا (به ترتیب انگلیسی، اسپانیایی، آلمانی، فرانسه، عربی، ایتالیایی... و تقریباً همین) را بلد باشد (به ترتیب) بخواند، بنویسد و حرف بزند.
تبصره: معلمان زبان روشنفکر و متجدد باید به شاگردان خود امکان انتخاب بین دو برنامۀ درسی را بدهند:
الف) زبان برای مهاجرت (با تأکید بر مصاحبۀ گزینش سفارتی)
ب) زبان برای روشنفکری و تجدد (با تأکید بر اول خواندن، بعد نوشتن، آخرش هم حرف زدن)
2) روشنفکر و متجدد نباید دست خود را به ترجمه آلوده کند (مگر رمان، شعر، تاریخ، سفرنامه، کتب فنی و علمی به‌جز فلسفه و علوم انسانی!)
3) روشنفکر و متجدد باید همۀ کتاب‌هایی را که به زبان اصلی در اختیار دارد یا به دستش می‌رسد برای اسکن و اشتراک رایگان به صورت eBook در اختیار سایت‌های ذی‌صلاح قرار دهد.
4) روشنفکر و متجدد نباید نق‌نق کند؛ اگر توانست کاری کند بکند، نتوانست برود سفر و عشق و حال.
5) روشنفکر و متجدد نباید ایران را با هیچ جا مقایسۀ ارزشی کند؛ مگر به نیت برشمردن ویژگی‌ها (با هرگونه مقایسۀ ارزشی زیرزیرکی و پنهان مطابق مقررات برخورد خواهد شد!).
6) روشنفکر و متجدد نباید حرف‌های دیگران را تکرار کند؛ فقط مجاز است به آن حرف‌ها ارجاع دهد (یک چیزی مثل hyperlink در سایت‌های اینترنتی؛ کپی پیست موقوف!)
7) روشنفکر و متجدد باید به شکل مؤثری در شناخت و تبیین منطق تطور و تحول اطرافیان غیرروشنفکر و/یا غیرمتجدد خود نقشی ایفاء کند (وگرنه آن زبانی که یاد گرفته و آن کتاب‌هایی که در دسترسش بوده بخورد توی سرش که به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورد این جور روشنفکر متجدد علاف!)
تبصره: «شکل مؤثر» متعاقباً در بخشنامه‌های اجرایی تصریح خواهد شد
8) فعلاً همین
—---
کاغذ را تا کردم یواشکی پس‌اش دادم.
- حقش بود! ضدروشنفکر منحط!...

۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

1395-05-17- صدایی از دور

آن روزها هنوز این حرف‌ها اینجاها به گوش کسی نخورده بود که «بال‌زدن پروانه‌ای در بوئنوس آیرس می‌تواند موجب بروز گردبادی در پکن بشود»... (یا شاید بال‌زدن پروانه در پکن بود و گردباد در فلوریدا)... اما این را جایی خوانده بود که نوسانات مدار زمین و سیارات منظومۀ شمسی به دور خورشید ناشی از نیروهای جاذبۀ خفیفی است که ستارگان منظومه‌های مجاور بر آنها اعمال می‌کنند... و این را مثال می‌آورد که پشت‌بندش بگوید «چو عضوی به درد آورد روزگار»... و همیشه هم اولش اشتباهی می‌گفت «چو دردی...» بعد درستش می‌کرد «چو عضوی...» من چندبار سعی کردم همان «چو دردی...» را ادامه دهم و چیز خنده‌داری باهاش بسازم اما نشد!... خنده‌دار که هیچ، معنی‌دار هم نشد!... اگر الان بود می‌گفتم «چو دردی ز تو در نیارد دمار؛ دگر عضوها را به خودشان گذار» (خودشان، به سکون دال)... که هنوز هم نه خنده‌دار است نه چندان معنی‌دار...
اما خب، آن روزها الان نبود و من با دهان باز از تحسین حرف‌هایش را داغ‌داغ می‌نوشیدم که با شور و حرارت می‌گفت هر شب از فکر این که در حلبی‌آبادهای مکزیکوسیتی کودکی گرسنه سر به بالین می‌گذارد، دچار کابوس باید شد... از این «باید شد»ِ آخرش خیلی حال می‌کردم!... ولی هر بار دل تو دلم نبود که بگوید «می‌شوم»... اگر می‌گفت عزا می‌گرفتم که «پس من چرا نمی‌شوم؟»... اما «باید شد» یک پروژه بود... یک کاری که باید بشود و هنوز نشده و تا بشود هم خدا بزرگ است.
برای او اما این معنی‌ها را نمی‌داد... «باید شد» معنی‌اش این بود که «من که می‌شوم، هیچ! شماها هم همه باید بشوید»... و «اصلاً می‌دانید؟!... شُدید، شُدید، نشدید هم نشدید،... بقیه‌اش مهم است: باید کاری کرد که ریشۀ ستم خشک شود!»... ببینید! من بچۀ روستا هستم و تا یاد دارم پدر و عموهایم پوست دست و صورتشان را زیر آفتاب چرم می‌کردند تا دو قطره آب پای درخت برسانند و کسی «ریشه‌خشک‌کردن» یادمان نداده بود. اما، خب! زده بود و هردومان شده بودیم دانشجوی جامعه‌شناسی دانشگاه تبریز و با ته‌ماندۀ کمک‌هزینۀ تحصیلی‌مان، تعطیلات عید را آمده بودیم بم و بر بالکن مهمانسرای جلب سیاحان توی پشه‌بند دراز کشیده بودیم و حرف حرف آورده بود...
سال‌ها بعد یکی از همان عضوهایی که روزگار به درد آورده بودش، یا توی حلبی‌آبادهای گود کوره‌پزخانه سر گشنه بر بالین گذاشته بوده بود، یا توی دهات ما بیابان بیل می‌زده بود... خلاصه یکی از همین‌هایی که این رفیقمان می‌خواست به خاطرشان ریشۀ ستم را خشک کند، لوش داد و حالا توی صف سی‌تی‌آنژیوی بیمارستان قلب همدیگر را پیدا کرده بودیم و داشت می‌گفت «دانشمندان علم آشوب می‌گویند بال‌زدن پروانه‌ای در... [پکن را نمی‌گفت، می‌خورد... مکث می‌کرد... بعد می‌گفت]... مکزیکوسیتی می‌تواند موجب بروز گردبادی در فلوریدا بشود»... کاری هم نداشت به این که پکن امروز که دیگر این حرف‌ها را ندارد و تازه مکزیکوسیتی تا فلوریدا که راهی نیست... بیشترش هم خشکی است... گردباد از اقیانوس اطلس بر فلوریدا می‌کوبد... به اینها کاری نداشت... می‌گفت هرشب از اینکه صلح جهانی در خطر است دچار کابوس می‌شود... گفتم «صدایت کردند استاد، کت‌ات را بده من، برو داخل»... آدم می‌شود همۀ عمرش صداهای نزدیکش را نشنود و گوشش به بال‌زدن پروانه در جاهای دوردست باشد؟!... اه!

1395-05-17- صدایی از دور

آن روزها هنوز این حرف‌ها اینجاها به گوش کسی نخورده بود که «بال‌زدن پروانه‌ای در بوئنوس آیرس می‌تواند موجب بروز گردبادی در پکن بشود»... (یا شاید بال‌زدن پروانه در پکن بود و گردباد در فلوریدا)... اما این را جایی خوانده بود که نوسانات مدار زمین و سیارات منظومۀ شمسی به دور خورشید ناشی از نیروهای جاذبۀ خفیفی است که ستارگان منظومه‌های مجاور بر آنها اعمال می‌کنند... و این را مثال می‌آورد که پشت‌بندش بگوید «چو عضوی به درد آورد روزگار»... و همیشه هم اولش اشتباهی می‌گفت «چو دردی...» بعد درستش می‌کرد «چو عضوی...» من چندبار سعی کردم همان «چو دردی...» را ادامه دهم و چیز خنده‌داری باهاش بسازم اما نشد!... خنده‌دار که هیچ، معنی‌دار هم نشد!... اگر الان بود می‌گفتم «چو دردی ز تو در نیارد دمار؛ دگر عضوها را به خودشان گذار» (خودشان، به سکون دال)... که هنوز هم نه خنده‌دار است نه چندان معنی‌دار...
اما خب، آن روزها الان نبود و من با دهان باز از تحسین حرف‌هایش را داغ‌داغ می‌نوشیدم که با شور و حرارت می‌گفت هر شب از فکر این که در حلبی‌آبادهای مکزیکوسیتی کودکی گرسنه سر به بالین می‌گذارد، دچار کابوس باید شد... از این «باید شد»ِ آخرش خیلی حال می‌کردم!... ولی هر بار دل تو دلم نبود که بگوید «می‌شوم»... اگر می‌گفت عزا می‌گرفتم که «پس من چرا نمی‌شوم؟»... اما «باید شد» یک پروژه بود... یک کاری که باید بشود و هنوز نشده و تا بشود هم خدا بزرگ است.
برای او اما این معنی‌ها را نمی‌داد... «باید شد» معنی‌اش این بود که «من که می‌شوم، هیچ! شماها هم همه باید بشوید»... و «اصلاً می‌دانید؟!... شُدید، شُدید، نشدید هم نشدید،... بقیه‌اش مهم است: باید کاری کرد که ریشۀ ستم خشک شود!»... ببینید! من بچۀ روستا هستم و تا یاد دارم پدر و عموهایم پوست دست و صورتشان را زیر آفتاب چرم می‌کردند تا دو قطره آب پای درخت برسانند و کسی «ریشه‌خشک‌کردن» یادمان نداده بود. اما، خب! زده بود و هردومان شده بودیم دانشجوی جامعه‌شناسی دانشگاه تبریز و با ته‌ماندۀ کمک‌هزینۀ تحصیلی‌مان، تعطیلات عید را آمده بودیم بم و بر بالکن مهمانسرای جلب سیاحان توی پشه‌بند دراز کشیده بودیم و حرف حرف آورده بود...
سال‌ها بعد یکی از همان عضوهایی که روزگار به درد آورده بودش، یا توی حلبی‌آبادهای گود کوره‌پزخانه سر گشنه بر بالین گذاشته بوده بود، یا توی دهات ما بیابان بیل می‌زده بود... خلاصه یکی از همین‌هایی که این رفیقمان می‌خواست به خاطرشان ریشۀ ستم را خشک کند، لوش داد و حالا توی صف سی‌تی‌آنژیوی بیمارستان قلب همدیگر را پیدا کرده بودیم و داشت می‌گفت «دانشمندان علم آشوب می‌گویند بال‌زدن پروانه‌ای در... [پکن را نمی‌گفت، می‌خورد... مکث می‌کرد... بعد می‌گفت]... مکزیکوسیتی می‌تواند موجب بروز گردبادی در فلوریدا بشود»... کاری هم نداشت به این که پکن امروز که دیگر این حرف‌ها را ندارد و تازه مکزیکوسیتی تا فلوریدا که راهی نیست... بیشترش هم خشکی است... گردباد از اقیانوس اطلس بر فلوریدا می‌کوبد... به اینها کاری نداشت... می‌گفت هرشب از اینکه صلح جهانی در خطر است دچار کابوس می‌شود... گفتم «صدایت کردند استاد، کت‌ات را بده من، برو داخل»... آدم می‌شود همۀ عمرش صداهای نزدیکش را نشنود و گوشش به بال‌زدن پروانه در جاهای دوردست باشد؟!... اه!

۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

1395-05-09- زبان انگلیسی

دخترم بیست‌ویک‌سال دارد و اولین رأی زندگی‌اش را به روحانی داده است. حالا سر میز صبحانۀ روز تعطیلی گیر داده به سیستم انتخابات آمریکا که چرا آنها رییس‌جمهوری‌شان را مستقیم انتخاب نمی‌کنند؟ و اصلاً قاعده‌شان چه ‌جوری است؟... من هم اول یک چیزهایی را قاطی‌پاطی از انتخابات مقدماتی و پارلمان و سنا به هم بافتم... بعد، گوشی هوشمند به‌دست، گوگل و ویک‌پدیان(!) را به کمک طلبیدم... می‌خواندم و ترجمه و تلخیص می‌کردم برای جوانکم... ناگزیر رسیدیم به متمم دوازدهم قانون اساسی آمریکا... و روی کلمۀ twelfth ماندم... انگار در یک کمد باز شد و عالمی از خرت و پرت‌های قدیمی هُرّی تل شد جلوی پایم... همه‌شان به زبان انگلیسی... و بالای این کوت، یک نسخه از Wuthering Heights، انتشارات پنگوئن؛ طرح روی جلدش سه نوار پهن افقی بود: بالایی و پایینی نارنجی-آجری-اخرا، وسطش عنوان کتاب و نام خانم برونته (امیلی‌شون) و در یک‌سوم پایین هم لوگو که یک پنگوئنِ ایستاده بود... بعضی بچه‌های کلاس یک نسخۀ دیگر را خریده بودند که پنگوئنش کمی به جلو یا پهلو خم شده بود... نمی‌دانم آیا این کتاب در آن سال‌ها به فارسی ترجمه شده بود یا نه ولی به ما می‌گفتند wuthering یعنی «بادگیر»... بعد فهمیدیم که بادگیر، سازه‌ای را در بناهای کویری گویند یا پوشش نازکی را که کوهنوردان برای پرهیز از نفوذ باد بر تن کنند... و wuthering یعنی جایی که طوفان‌های پرسروصدا بیاید... فوقِ‌فوقش اگر می‌گفتند «بادخیز» نیم‌نمره بهشان می‌شد داد... «بادگیر»!!... و در پسِ آن طرحِ روی جلد خیلی خیلی خیلی رسمی... دنیایی مه‌آلود و جنگل‌های تاریک و باد و بداخلاقی و... البته عشق هم بود... منتها همه‌اش در انگلستان قرن نوزدهم که شهرهاش پر از موش و الیور توییست بود و روستاهاش هم که اینجور طوفانی... هم طوفان جوی، هم عاطفی... و آن کلمه‌های عجیب که گذشته از یادگیری معنا و تلفظش، باید با قیافه‌شان هم کنار می‌آمدیم: از آن wuthering و خانۀ Thrushcross و اسم خود آقای Heathcliff شروع کنیم!.. بعد یک مشت کلمه‌هایی که از ترکیب gh و th و ou و w سرهم کرده بودند... معلوم نبود چرا همۀ حروف plough تلفظ نمی‌شود؟ این wreath چیست؟ hitherto و soothe... اصلاً انگار توی همۀ این کلمه‌ها باد و طوفان و مه بود... و دخترم که گفت «بابا؟!... کجایی؟!»... یک احساسی از پروست‌بودن بهم دست داد!... با این twelfth که مرا برده بود به آن زمان‌های بربادرفته... نه!.. ازدست‌رفته!... شاید هم گم‌شده!... گفتم «آهان متمم دوازدهم...» و بوی جوهر خودکار و گوله‌های پاک‌کن و میوه و بیسکویت مانده در کیف پلاستیکی که بوی ممزوج غریبی می‌گیرد... الان سال‌هاست که با آن ترکیب‌های نامأنوس حروف کنار آمده‌ام و دیگر هول شب‌های مه‌آلود جنگل‌های یورکشایر را در دلم نمی‌اندازند... «حالا چه فرقی می‌کنه مگه انتخابات مستقیم و غیرمستقیم؟»... کمی چپ‌چپ مرا نگاه کرد و در حالی که از سر میز بلند می‌شد گفت «هیچی!... جواب لاتاری گرین‌کارتم اومده خواستم ببینم برم بگیرمش یا نه؟... اما انتخابات غیرمستقیم حال نمی‌ده، ولش کن!»... بعد هم هرهر خندید و رفت... 
ای کاثرین‌ها، هیثکلیف‌ها (با آن ث‌های سه‌نقطه‌تان)!... به من بگویید چه بود فایدۀ آن همه سرگردانی در آن جنگل‌های هولناک برای یادگرفتن انگلیسی وقتی انتخابات آمریکا مستقیم نیست؟

۱۳۹۵ مرداد ۴, دوشنبه

1395-05-04- در فوائد تلویزیون (و فرانسوکی‌اش: Des avantages de la télé)

چراغ‌های خانه‌شان گاه تمام روز روشن بود و گاه تمام عصر و شب خاموش. مرد اخبار تلویزیون که تمام می‌شد آهسته و پاکشان خودش را به تختش می‌رساند و می‌خوابید. زن حتی نیم‌ساعتی از برنامۀ بعدی را هم توی اتاق تلویزیون می‌ماند و صدای خروپف همسرش را که می‌شنید، تلویزیون را خاموش می‌کرد، بلند می‌شد و یواش‌یواش از اتاق تلویزیون به سمت آشپزخانه می‌رفت، سر راه چراغ اتاق را اگر روشن بود خاموش می‌کرد و اگر خاموش بود روشن... یکی دو ظرفی را که توانسته بود از اتاق تلویزیون بیاورد می‌گذاشت توی سینک و به دستشویی می‌رفت و دندان‌هایش را می‌شست و به اتاقش می‌رفت و در تختش ولو می‌شد. صبح و ظهر و شب‌ها همگی شبیه هم در فاصلۀ اتاق‌های خواب، آشپزخانه و اتاق تلویزیون سپری می‌شد... پاکشان و به آهستگی...
مرد از چند ماه پیش بینایی‌اش ضعیف شده بود... و اخیراً بسیار سریع ضعیف‌تر شده بود. مدتی بود که دیگر اصلاً نمی‌دید. زنش اول متوجه نشده بود، بعد هم دیگر دیر بود که به رویش بیاورد: مرد جوری رفتار می‌کرد که انگار حرفش را هم نمی‌شد با او زد... به فاصلهٔ یکی دو هفته چشم راست زن ناگهان از کار افتاد، و چشم چپش به تدریج و به سرعت... چه می‌شد کرد؟ چه بگوید؟ چه فرقی می‌کرد بگوید؟...
انصافا آنهاً چگونه می‌بایست با این واقعیت که سال‌هاست همدیگر را نمی‌بینند زندگی کنند... اگر تلویزیون نبود؟!


Les lumières de leur appartement restaient parfois allumées toute la journée et parfois éteintes toute la soirée. L’homme se levait dès la fin des actualités de la télé en trainant les pieds jusqu’à son lit. La femme restait encore dans la pièce à télé pendant la première demi-heure du programme suivant, jusqu’à entendre l’homme ronfler, éteignait la télé, se levait et marchait à tâtons vers la cuisine ; en chemin appuyait l’interrupteur, allumant ou éteignant les lumières… mettait dans l’évier les quelques assiettes et verres qu’elle avait pu prendre de la table basse de la pièce à télé, se dirigeait vers le lavabo, se brossait les dents, allait dans sa chambre et se couchait. Les matins, midis et soirs, s’écoulaient, entre les chambres à coucher, cuisine et le salon… lentement et en trainant les pieds…
Depuis quelques mois la vue de l’homme s’était mise à baisser… et tout récemment elle était en chute libre. Il ne voyait plus du tout depuis peu. Au début, l’épouse ne s’en était pas rendu compte, et puis plus tard, c’était trop tard pour s’en enquérir a lui : il se montrait complètement impassible sur ce sujet… Une ou deux semaines après, d’un coup, la femme perdit la vue de son œil droit, l’œil gauche suivit progressivement et rapidement… Que pouvait-elle faire ? Que pouvait-elle dire ? Quelle différence y aurait-il eu de le dire ?...
Sincèrement, comment devraient-ils vivre avec cette réalité que, depuis des années, ils ne se voyaient plus… s’il n’y avait pas la télé ?!