۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

1393/05/10 - «مغزۀ» زناشویی سپری‌شده

«مغزه» یک اصطلاح زمین‌شناسی است که (به گواهی حضرت گوگل) معادل ترکیب انگلیسی core sample و عبارت است از استوانه‌ای از (من‌جمله) لایه‌های زمین یا یخ یا کف اقیانوس که به ضرب مته و لوله و فناوری‌های عدیده، بیرون می‌کشند و با تجزیه و تحلیل ساختارش کلی نتایج عجیب و محیرالعقول از گذشتۀ زمین، جنس و حجم رسوبات، ترکیب گازهای جو، سطح آب‌ها و حتی وضع آب و هوای چندده‌هزارسال پیش به دست می‌آورند. 
این از این! 
یک نقل‌قولی هم هست از Eddie Cantor (که خواننده و کمدین و صاحب هنرهای نمایشی و ادبی دیگر بود و یک زن و 5 دختر داشت) که فرموده است: «ازدواج تلاشی است برای حل دونفرۀ مشکلاتی که پیش از آن اصلاً وجود نداشته‌اند»!... متممی هم بر آن هست که نمی‌دانم از کیست و می‌افزاید: «... و طلاق تلاشی است برای حل انفرادی مشکلاتی که دونفره به وجود آمده‌اند!» 
این هم از این! 
و اما ربط اینها به هم... 
[منتها قبلش یک یادآوری تکراری که الزامی است (عین این یادداشت‌هایی که اول بعضی فیلم‌ها می‌نویسند؛ الا اینکه اینجا باید یک چیزی نوشت همزمان درمایۀ «براساس داستانی حقیقی» و «هرگونه شباهت با اشخاص و رخدادهای حقیقی، اتفاقی است»): «هر ازدواج و/یا طلاقی داستان جداگانه‌ای است و هیچوقت نمی‌توان همه‌چیزش را به همگان تعمیم داد (به دلیلی غیر از این که همگان هنوز هم از مادر نزاده‌اند!). لذاست که هرگونه شباهت با هر داستان دیگر قطعاً ظاهری است»... من دارم فقط برداشت خودم را می‌نویسم.] 
به اعتبار نقل‌قول دوم، «طلاق» خیلی قبل از جدایی و تشریفات غیررسمی و رسمی متعارف آن به وقوع می‌پیوندد: از آن زمان که یکی از (یا هر) دو نفر به این نتیجه می‌رسـ(نـ)د که برای حل مشکلات زوج‌شان نمی‌توانـ(نـ)د روی همکاری دیگری حساب کنـ(نـ)د و تلاش می‌کنـ(نـ)د منفرداً ابتکار عمل را به دست بگیر(نـ)د. این «طلاق» ممکن است (موقتاً) به حال تعلیق دربیاید، در صورتی که دیگری هم صمیمانه (یا حتی در ظاهر) به این ابتکار عمل تن دهد؛ یعنی، در بهترین حالت، یکی (یا هردو با هم) موفق می‌شو(نـ)د تمهیدی بیابـ(نـ)د که زناشویی را «نجات دهند»... و فعلاً در اینجا به کیفیت و تبعات آن تمهید و کلاً به این زناشویی نجات‌یافته کاری نداریم... به پای هم پیر شوند... (یا به دست هم!) 
اما به مرور، هرچه، و به هر دلیل، تمهیدات نتیجۀ کمتری می‌دهد، وزن آن صفتِ «انفرادی» بیشتر و بیشتر می‌شود... و به همان نسبت احساس «تنهایی در حضور دیگری» همۀ هوای زندگی را پر می‌کند. یک ایهامی هم در این «انفرادی» هست (که نمی‌گذارم از دستم دربرود!): اولش آدم (مثل هر انفرادی دیگر) سعی می‌کند خودش را سرپا نگه دارد و واقعیت انفرادیش را نپذیرد و دست از مقاومت و ممارست بر ندارد: به هر بدبختی سعی می‌کند با انفرادی دیگر ارتباط برقرار کند، پیام‌هایش را به زبان مورس به دیوار می‌کوبد... بعد وا می‌دهد، با یأس و تنهایی خودش آشتی می‌کند و دیگر روزها و هفته‌ها و ماه‌ها را نمی‌شمرد... تا بالاخره به این باور می‌رسد که نچ!... باید خودش را از این انفرادی نجات دهد... هیچ هم نمی‌داند «بعدش» چه خواهد شد. فقط می‌داند چه نمی‌خواهد. 
وسوسۀ بزرگ آن است که همۀ آنچیزی را که روزی مظهری از «سعادت» می‌انگاشتی و امروز به «مسأله»ات بدل شده است، انکار کنی: «همه‌اش اشتباه بود!»، «همه‌اش بد بود!»... اما اگر بخواهی منصف باشی، خب!، همه‌چیز دشوارتر می‌شود: بر خود واجب می‌دانی که یک چیزهایی را از هم تفکیک کنی. می‌دانی که بالاخره باید یک جای این انفرادی را سوراخ کنی، چیری را تخریب کنی... اما مقید می‌شوی که بیش از آنچه برای نجات از تنهایی نیاز است، نقب نزنی! خودت را لاغرتر می‌کنی تا از سوراخ دیوار عبور کنی. سعی می‌کنی فقط روی علت‌های مستقیمی که به انفرادی‌ات انجامیده است متمرکز شوی و فقط آنها را در گذشته دنبال کنی... اما به هر حال، آخرش می‌رسی به این انفرادی که ته خط است و بن‌بست است و درها بسته‌اند و پیام‌هایت بی‌پاسخ می‌مانند و... تنها نگهبانت هم همین تصور (یا توهم؟!) دغدغۀ «انصاف» است که، بی‌انصاف!، دارد فلجت می‌کند. 
بالاخره خودت را بیرون می‌کشی و تازه گیر دوست و آشنا و فامیل می‌افتی که بنا به تجربیات مشترکی که داشته یا شنیده‌اند ازت می‌پرسند «آخه چی شد؟!»... و خیال می‌کنی وظیفه داری توجیه‌شان کنی، پس شروع می‌کنی تمام خاطرات انفرادی را برایشان تعریف کردن... که در بهترین حالت، ضمن ابراز تأسف، صمیمانه برایت آرزوی موفقیت در ادامۀ مسیرت می‌کنند و یا (از آن بهتر) در این راه کمکت هم می‌کنند... و در بدترین حالت، با اعجاب نگاهت می‌کنند که «همین؟!...» و این بار با تفصیل بیشتر توضیح می‌دهی و «ای بابا!!... آخه یعنی همینجوری؟!!...» یا «دست از این بچه‌بازی‌ها بردار(ید)!... برو(ید) سر خانه و زندگیت(ان)!...» (انگار که نقش‌تان از اساس «نگهبانی» از «خانه و زندگی» بوده و حالا دارید پست‌تان را ترک می‌کنید!)... و کم‌کم احساس می‌کنی که انگار این انفرادی گنگ دست‌بردار نیست! 
بالاخره کنجکاوی در راستای کشف «ته‌وتوی قضیه» کم‌کم آرام می‌گیرد و هر کس به نوعی تو را در وضعیت جدیدت می‌پذیرد؛ یعنی درواقع هرکس (و غالباً غیابی) تصویر جدیدی از وضعیتت برای خودش ترسیم می‌کند: یکی تقصیرها را به دقت توزیع می‌کند و سهم تو را بهت یادآور می‌شود، یکی «روایت اصلی ماجرا» را با استفاده از مهارت‌های نظریه‌پردازان توطئه بازنویسی می‌کند، یکی آه می‌کشد، یکی لبخند می‌زند... اما همواره این معضل که آنها حالا باید ترا کجای دلشان جا کنند، مهمتر (یا شاید آسانتر) از درک واقعی آنچه بر تو رفته، است! (البته فقط در مورد آنها که اصلاً از ابتدا اهمیتی برایشان داشته‌ای!)... و تو هم کم‌کم یاد می‌گیری که قصدت از فرار از انفرادی این نبوده که باقی عمرت را در صحن یک دادگاه بزرگ و زیر نگاه‌های سنگین و شکاک هیأت منصفه‌ای متشکل از نمایندگان دادستانی بگذرانی. 
و با نهایی‌شدن فرایند طلاق، ممکن است باورت شود که آن «تلاش برای حل انفرادی مشکلاتی که دونفره به‌وجود آمده بودند» دارد به پایان می‌رسد. البته مدتی با یا بی هر بهانه‌ای دوباره خاطرات انفرادی‌ات را مرور می‌کنی (و حتی وبلاگ می‌نویسی!!) بعد فاصلۀ این مرورها زیاد می‌شود و می‌رسی به «مدیریت زندگی هر روز» که سعی می‌کنی هر روزش را به جا بیاوری و «هر روز» نشود «روزمره»... 
اگر به دلیلی نیاز به کندوکاو در گذشتۀ پیش از انفرادی‌ات نباشد، خوب و بد و زشت زیبای آن نیز در صندوقچۀ خاطرات بایگانی می‌شود... یا کلاً سوزانده و از حافظه پاک می‌شود... اگر بشود. به هر حال زناشوییِ سپری‌شده، یا به فیلمی بدل می‌شود که خودت تصمیم می‌گیری هروقت خواستی به تماشایش بنشینی؛ یا این که گاهی تصاویری از آن، ناخواسته و ناخودآگاه، در خواب‌هایت می‌آیند و می‌روند. 
به بیان دیگر، اگر خیلی مخلص دکارت و عقل و تعقل باشی(!) همۀ گذشته را «تحلیل» می‌کنی و از احساسات می‌پالایی‌اش و اجزائش را در شیشه‌های دربستۀ جداگانه‌ای برچسب می‌زنی و طبقه‌بندی می‌کنی... اگر بشود. اگر هم کلاً احساساتی باشی (چنان که غالب آدم‌ها هستند)، یک شب‌هایی با کابوس از خواب بیدار می‌شوی، یک شب‌هایی خواب می‌بینی که باز از آن کوچه (که حتی در خواب هم می‌دانی که دیگر نیست و دیگر نمی‌توانسته که باشد) گذر می‌کنی و با مخلوطی از یک جور حس گیجی نوستالژیک و عتاب به این خویشتنی که در این اوهام سردرگمت کرده، چشم باز می‌کنی، قدری در تاریک‌روشنا راه می‌روی و یک لیوان آب می‌خوری و دوباره می‌خوابی و... رفت تا دفعۀ دیگری که خویشتنت ویرش بگیرد سربه‌سرت بگذارد!... 
خیلی وقت‌ها داستان تقریباً همینجاها تمام می‌شود و قاعدتاً دیگر کسی دنبال استخراج «مغزۀ زناشویی»ات نمی‌رود، مگر آن که بخواهد انگولکت کند؛ دشمن حسود، خاله‌خرسۀ دوست، یا احیاناً روانپزشکت!... اما... 
یک شرطش این است که بچه نداشته باشی!... 
مدتی طول می‌کشد تا فرزندت مفهوم «والدین» را (که پیشتر، بسیط بوده) به «این» و «آن» تفکیک کند و طبعاً با هر یک رابطۀ جداگانه‌ای را، بدون دیگری، بسازد (اگر بخواهیم مته به خشخاش بگذاریم باید بگوییم پیشتر هم «والدین» یک مفهوم سه‌وجهی بوده: خصوصیات و خلقیات بابام، خصوصیات و خلقیات مامانم، خصوصیات و خلقیات بابامامانمینا!). حالا، اما، به هر حال، با هرکدامتان یک رابطۀ فرزند-والدِ بیشتر و بیشتر مستقل دارد؛ که رابطه‌ای است، بنا به تعریف، و شاید بنا به طبیعت، پراصطکاک. شاید بخشی از مشکلات «فرزندان طلاق»، فائق‌آمدن بر همین «اصطکاک مضاعف» باشد (من دربارۀ بچه‌های زیر بیست‌سال حرف نمی‌زنم؛ در آن موارد مسأله خیلی ظرائف دیگر هم دارد)! شاید به همین دلیل است که گاه فرزندان (یحتمل ناخودآگاه) باعث می‌شوند مسائلی «بروز کند» که فایدۀ ضمنی‌شان بازیافتن روزگار خوشی است که جبهۀ «بابام» و «مامانم» یکی بود: جبهۀ واحد «والدین»!... (نام دیگر این «روزگار خوش»، یا تصویرش از زاویه‌ای دیگر، «کانون گرم خانواده» است!). 
اما سن فرزندان وقتی بالای بیست باشد، معمولاً یعنی که با سن (یا عمر؟!) آن زناشویی تقریباً هم‌ارز است و کم‌کم از آن در خواهد گذشت. همزمانی تقریبی این دو (فرزندت و زناشوییِ سپری‌شده‌ات) ممکن است در مواردی موجب شود که (به‌ویژه در زمان‌های دشواری رابطه با فرزند) نگاهت، از ورای او، به خاطرات (عمدتاً تلخ) زناشویی دوخته شود. ریشه‌یابی مشکلات در گذشته، امری است محترم و رویکردی آبرومندانه! اما یک جور نگاه عینی و خنکای علمی را طلب می‌کند که با غلظت احساسی خاطرات دورانی که منجر به انفرادی شده است، مغایر است. 
فرزندت همیشه خیلی خوب حس می‌کند که وقتی داری با او حرف می‌زنی نگاهت به کجا خیره شده است. درواقع به درستی احساس می‌کند که «او» را نمی‌بینی: مثلاً یا داری به فرزند ایده‌آلی نگاه می‌کنی که «او» نیست، یا به خاطرات کودکی خودت که باز هم «او» نیست... و یا، در این مورد، به «مغزۀ زناشویی سپری‌شده»‌ات، که به طریق اولی «او» نیست. 
خیلی حیف است که این موجوداتی که جلوی دیدگانت دارند قامت راست می‌کنند و دیگر مدت‌هاست که صرفاً گاهی از بالا و گاهی هم‌ارتفاع چشمانت به تو می‌نگرند، را به چشم مغزۀ زناشویی سپری‌شده‌ات بنگری! حیف است که هربار که هریک از برآمدگی‌های شخصیت و سیستم ارزش‌ها‌شان، به صورت جدی، به گوشه‌ای از شخصیت و ارزش‌هایت سایید و اصطکاک پیش آمد، به فکر فرو بروی و خیال کنی محل این برآمدگی را در آن مغزۀ خیالی یافته‌ای و رخدادهای پیش و پس از آن را به خاطر بیاوری و... روز از نو!!... دوباره بیفتی به انفرادی! 
مغزۀ زناشویی، بخشی از آن خاکی است که ریشۀ فرزندت در آن گسترده است؛ اما آنچه پیش روی تو قد می‌کشد، تنۀ نهالی است که، شاید بتوانی هرس‌اش کنی، پایش قیم بگذاری که کژومژ نشود، بتوانی آفاتش را سمپاشی کنی، لازم باشد آب و کود پایش بدهی، اما مسائل امروز و فردایش و رابطه‌اش با تو نباید بهانه‌ای بشود برای آن خویشتن کذایی‌ات که کابوس‌هایش را روی سر او خالی کند... 
خلاصه این که باید یک جایی بایستی که فرزندت و تصویر زناشویی‌ات در یک راستا نباشند و تصویر این روی آن نیفتد... منطقاً (یعنی با منطق هندسی!!) بهترین جا بین این دوتاست!... اما گاهی دیگرانی هستند که هلت می‌دهند و گاهی خود فرزندان باهات گرگم‌به‌هوا بازی می‌کنند، طوری که وادار شوی تصویر این دو را روی هم بیندازی!... تو هم باید پابه‌پاشان برقصی و در این دام نیفتی تا یک جایی به یک تعادلی برسید... اگر بشود! 

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

1392/10/21 – تنهایی لحظات «پروازی»

این باید یک عارضه‌ای باشد که من گاهی احساس می‌کنم مدتی است پایم از زمین جدا شده و دارم ارتفاع می‌گیرم. افکار و اندیشه‌ها و خیالات و اوهام و حرف‌های گفته یا ناگفته‌ای که پیش از آن، مثل مرغان آسمانی‌ای بودند که گاه و بی‌گاه می‌آمدند و دور و بر من می‌نشستند، در این لحظات «پروازی» همه‌باهم به طرفم هجوم می‌آورند و از سر و کولم بالا می‌روند.
و «مسائل»!... «مسائل» به سراغم می‌آیند! اینها یک جور مرغ‌هایی هستند که وقتی روی زمین هستم، می‌آیند در فاصله‌ای از من می‌نشینند و این‌طرف و آن‌طرف می‌پلکند... می‌توانم برای‌شان نان خشک بریزم یا کیش‌شان کنم. اما وقتی از زمین جدا شده‌ام، هیچ‌کاری‌شان نمی‌توانم بکنم: دور سرم بال‌بال می‌زنند و منقار و چنگال‌هاشان به سر و صورت و لباسم گیر می‌کنند. اینطور نیست که روی زمین از عهدۀ حل همۀ «مسائل» بربیایم. در واقع مسائلِ کمی را واقعاً می‌توانم حل کنم.
نه که به درد هیچ کاری نخورم!... گفتم: از عهدۀ حل «خیلی از مسائل» بر نمی‌آیم. «مسائل انسانی» بدخیم‌ترین گونۀ مسائل‌اند. حتی روی زمین هم وقتی سروکله‌شان پیدا می‌شود- با آن پرهای درهم و ژولیده‌شان که جوری همه‌جاشان را پوشانده که نمی‌توانی بفهمی سرشان کجا شروع می‌شود و دم‌شان کجاست- بلند می‌شوم و می‌روم روی یک نیمکت دیگر می‌نشینم که از دور نگاه‌شان کنم. حرف‌شان را زیاد می‌زنم. توصیف‌شان می‌کنم، درباره‌شان نظریه می‌بافم... از بعضی نظریات خودم هم خیلی راضی و سربلند هستم!... اما از درگیرشدن عملی در «حل» آنها پرهیز می‌کنم؛ یا اگر خودم را مجبور کنم، می‌توانم جداً گند بزنم!... بعد باید زور بزنم تا این پدیدۀ «گندزدن» خود را توصیف کنم و توضیح دهم!... فکر می‌کنم به کشف یک واقعیت جدی نائل شده‌ام و آن این که «مسائل انسانی» راه‌حل ندارند!... (والله خودم را توجیه نمی‌کنم!...)
حتی «مسائل غیرانسانی»ای هم هستند که مدت‌های مدید در اطرافم بق‌بقو می‌کنند و تا توی مستراح دنبالم می‌آیند. گاهی از بلندشدن ناخن‌هایم عاصی می‌شوم!... باورتان می‌شود؟!... گرفتن ناخن، حتی با کندترین ناخن‌گیر هم بیش از یک ربع... بگویید نیم‌ساعت!... که وقت نمی‌گیرد! اما من می‌توانم سه چهار روز به عاصی‌بودنم ادامه بدهم و آن نیم‌ساعت وقت را صرف گرفتن ناخن‌هایم نکنم... تا بالاخره روز پنجم یا ششم این «مسألۀ غیرانسانی» را حل کنم... یعنی «مسائل» من گاهی به همین کوچکی‌اند!... مضحک است؟!... حالا کجایش را دیده‌اید!...
من از کلمه‌های قلمبه‌سلمبه مثل «مماشات» و «مسامحه» خوش‌ترم می‌آید، اما فکر می‌کنم به این روحیه، «تنبلی» و مانند آن هم می‌گویند (در علوم قدیمه به آن «اتساء اسافل‌الاعضاء» می‌گفتند)!... از طرفی هم «تنبلی» متضاد «زرنگی» است و من از آدم‌های «زرنگ» هم اصلاً خوشم نمی‌آید (آدم‌های زرنگ باید یک مقداری پابند هیچ اصلی جز منفعت خودشان نباشند)!... به هر حال، اسمش هر چه باشد، به نظرم این پرنده‌های جورواجور وقتی زیاد می‌شوند یک هولی مانند آنچه هیچکاک در فیلم پرندگان تصویر کرده بود برم می‌دارد و دوربین ارتفاع می‌گیرد و از زمین جدا می‌شوم.
اما- گفتم که- در ارتفاعات وضع بدتر می‌شود. همۀ پرنده‌ها با هم دنبالم می‌آیند در آسمان و... من که با بال خودم بالا نرفته بودم!... نمی‌توانم برگردم پایین!... مثل بالن هوای گرم هستم که باید زمان بگذرد و بادم بخوابد تا ارتفاع کم کنم... و آن بالا وضع‌ام خیلی بد می‌شود!... چون در لحظات «پروازی»، تقریباً هیچ جور وجود مادی ندارم. نمرده‌ام؛ اما به یک جور فلجی دچار می‌مانم و فقط ذهنم کار می‌کند. ناخن‌گیرها همه روی زمین‌اند... یعنی حتی اگر اراده بکنم و «تنبلی» را هم کنار بگذارم، نمی‌توانم- می‌فهمید که؟ ن‍ِ... می... ت‍َ... وا... نَم!- حتی یکی از این پرنده‌های مزاحم را کیش کنم! نمی‌توانم نیمکت‌ام را عوض کنم!... هیچی به هیچی!... باید صبر کنم. تلاش بکنم هم، نمی‌شود!
فقط به تجربه یاد گرفته‌ام که در لحظات «پروازی» هرچه بیشتر به یک پرندۀ خاص فکر کنم، بیشتر به طرفم می‌آید. در نتیجه سعی می‌کنم به آنها که منقارشان نرم‌تر(!) است فکر کنم. منتها این لامصب‌ها انگار ریسۀ چراغانی‌اند: یکی‌شان که می‌آید طرف‌ات، یکی دیگر هم دنبالش می‌آید...
چندتا فیلم و داستان واقعی و نیمه‌تخیلی وجود دارد از آدم‌هایی که در اثر تصادف یا سکته روی تخت بیمارستان خوابیده‌اند، شنوایی و بینایی دارند و مغزشان کار می‌کند، اما هیچ حرکتی نمی‌توانند بکنند!... هولناک است! نه؟!... تنهایی لحظات «پروازی» من اصلاً به آن بدی نیست!... اما خسته‌کننده است. اگر شانس بیاورم و بخوابم زودتر خوب می‌شوم. بعضی وقت‌ها جسم‌ام خسته است اما خواب هم نمی‌بَرَدَم!
در عالم روان‌شناس‌بازی به این نتیجه رسیده‌ام که انگار این یک جور تنبیه ذهن است که به من یادآور می‌شود که «مماشات»اش را درآورده‌ام! انگار در اعماق ذهن یک قفس پر از این پرنده‌ها هست که با هر «مماشات» جمعیت‌اش زیادتر می‌شود. خب قفس یک ظرفیتی دارد... وقتی پر شد درش باز می‌شود و آنقدر بال می‌زنند که کم‌کم پایم از زمین جدا می‌شود. مرا می‌برند یک جایی که هیچ‌کار نتوانم بکنم. بعد هی از سروکولم بالا می‌روند و بهم چنگ و منقار می‌زنند. بهم یادآور می‌شوند که «ای که دست می‌رسد، باید دست به کاری زنی که غصه سرآید!»
در ازمنۀ ماضی که چند صباحی در فرنگان به کسب معرفت اشتغال داشتم، یک هموطنی بود که بُکسور بود و همزمان با انقلاب آمده بود به پاریس و در کنار یک کانالی در یادم‌نیست‌کدام منطقۀ عروس شهرها، اتاقی زیرشیروانی اجاره کرده بود. تعریف می‌کرد که صبح‌های زود که در خیابان‌های نمناک پاییزی می‌دود، یک ساک کوچک می‌اندازد کولش که در مسیر بازگشت از کنار کانال قدم‌زنان به خانه برگردد و یکی دوتا کبوتر بگیرد و درجا با دست سرشان را از تن جدا کند و بیندازدشان توی ساک... و یک بار هم من و چند نفر دیگر را برای صرف سوپ کبوتر به اتاق زیرشیروانی‌اش دعوت کرد... سوپ کبوترهای پاریس؟!...
آدم‌هایی هستند که همیشه «پای‌شان روی زمین است» و قفس پرندگان ذهن‌شان خالی خالی است، چون «زرنگ»اند و «مسائل»شان را درجا حل می‌کنند. حال این آدم‌ها رشک‌برانگیز است!...

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

1392/10/15- زندگی، مرگ و... همین دیگه!

در عبارت «زندگی پس از مرگ» یک تناقضی هست؛ وقتی دربارۀ یک موجود مشخص حرف می‌زنیم، مرگ، نقطۀ پایان زندگی آن است و لذا همواره بعد از آن واقع می‌شود. «کندۀ بعد از آتش» نیز (در یک شومینه) همانقدر متناقض است. چوب، بعد از سوختن، به گرما و دود و خاکستر و خاطرۀ دلچسبی از یک شب زمستانی بدل می‌شود، اما اینها دیگر کنده نیستند. این که سالیان بعد هم بخشی از دی‌اکسیدکربن و خاکستر و حرارت آن کندۀ مشخص، بخش بسیار کوچکی از تنۀ درختی را تشکیل دهد که شاید در شومینه‌ای بسوزد و غیره هم باز به معنای ادامه‌یافتن وجود آن کندۀ مشخص نیست...
ذهن آدمیزاد- این «جامی که عقل آفرین می‌زندش»- اما، درگیر تناقضی دیگر است: چگونه می‌توان در عین هستن، به نیستن خود اندیشید؟ آدم می‌تواند (حتی اگر پا و توان کوهنوردی نداشته باشد) خود را در یکی از قله‌های هیمالیا تجسم کند؛ چون می‌تواند تجسم کند که، حتی اگر دست و پا و چشم و گوش‌اش هم آن بالا یخ زده باشد، دارد دربارۀ سرمایی که دیگر حس‌اش نمی‌کند و صدای زوزۀ باد یا هیبت سکوتی که دیگر نمی‌شنود، بیندیشد. حالا هیمالیا را کسان دیگری رفته‌اند و دیده‌اند و درباره‌اش چیزهایی می‌دانیم!... اما ذهن حتی می‌تواند خود را در کهکشان‌های دور (که تنها تصاویر موجود از آنها، ترکیب نورهایی است که چند میلیون سال پیش از آن منتشر شده و الان به چشم تلسکوپ‌های ما رسیده‌اند)، یا در سرزمینی خیالی، ساخته و پرداختۀ خودش تجسم کند... در همۀ این تجسم‌ها، در جایی به جز اینجا و در زمانی به جز اکنون، ادارک آدمیزاد او را همراهی می‌کند. اما واقعاً چه نیازی انسان را وا می‌دارد به آنچه پس از مرگ او رخ می‌دهد بیندیشد؟ خواه بنا را بر آن بگذارد شکلی از ادراک او را همراهی خواهد کرد و نام آن را روح بگذارد، خواه برای خود «زندگی»ای را در قالب آنچه دیگران (بودگان و آیندگان) درباره‌اش خواهند گفت و اندیشید، مجسم کند...
به گمان من، تعلق خاطری که موجب اندیشۀ «زندگی پس از مرگ» می‌شود، مجموعۀ همان ارزش‌هایی است که در زندگی بر رفتار و کردار آدمی حکمفرماست. آدم نمی‌تواند از مناسباتش در زندگی امروزش غافل باشد ولی به نام نیکی که از او بر جای خواهد ماند بیندیشد. به همین ترتیب تصور می‌کنم انسان‌ها تلاش می‌کنند «زندگی پس از مرگ» خودشان را به سیاقی «سازمان دهند» که زندگی امروزشان را سازمان می‌دهند... تعجب نمی‌کنم اگر شمار قابل‌ملاحظه‌ای از انسان‌ها، در خلوت تأملات خود، یک چاشنی دراماتیک هم به این تصویر بیفزایند؛ یعنی مثلاً با لباس مبدل در مراسم ختم خودشان شرکت و سعی کنند با ذکر خاطره و بیان «حقایق نامکشوف» از زندگی خود، بازماندگان را تحت تأثیر قرار دهند و تصویری را که ایشان از متوفی دارند، رنگ و لعابی بزنند!
این «مرگ»، یعنی اندیشۀ مرگ، جزء قابل‌اعتنایی از واقعیت زندگی آدمی است: زندگی، و دیگر هیچ!!