- میگما، دایی...
- جون دایی! چی میگی؟
- داشتم فک میکردم که شاید همونقدر که دولتهای بزرگ از این که یه دشمنای کوچیک ولی فعالی داشته باشن، خوششون میآد، آدمهای مترقی هم کمکم از اینکه یه قدرت بزرگ مقتدر بالاسرشون باشه که گاهی اذیتشون کنه بدشون نیاد...
- چی؟!... اصن حواست هست چی داری میگی؟!
- خب داریم حرف میزنیم دیگه...
- نخیر... حرف نمی-زن-*یم*!... *تو* داری شروور میگی!...
- منظورم اینه که...
- فهمیدم چی گفتی... دیگه تکرارش نکن!... دولتهای بزرگ کلی اختیارات و قدرت و یدبیضاء دارند، یه تیکهاش هم میذارن که چند تا گروه و گروهک توش ورجهوورجه کنن... اما آزادیخواهان مترقی همیشه همۀ هست و نیستشون زیر یوغ استبداد بوده و رنج و عذاب کشیدن و خون دادن و... اونوخ تو یه الف بچه اینجوری دربارهشون چرند میبافی؟
- ...
- کدوم خری گفته بچۀ حلالزاده به داییاش میره؟!... من نمیفهمم!...
- دایی!... عصبانی نشین!... خب شاید این مترقیها هم... حالا نه همهشون... بعضیشون... اونایی که زیادی خون ندادهان... چندتاییشون... کمکم در اثر استبداد به این نتیجه برسن که شاید هم واقعاً همۀ قدرت و کشور و حل مسائلش براشون زیاده و کل انتظاراتشون از اختیارات و قدرت و یدبیضاء در محدودۀ همین کارهایی باشه که همیشه کردهاند... واردات بحث و فحص و ترجمه و تطبیق و... اونوخ اونها هم یه تیکه اذیت و آزار را میذارن که دولت مقتدر بزنه تو سرشون...
- میزنم صدای سگ بدیها... بلند شو... در و پنجره را هم باز کن هوای اتاق عوض شه الان استاد و بقیۀ دوستان میآن جلسه شروع میشه... زشته این حرفها تو هوا باشه... بجنب!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر