آن روزها هنوز این حرفها اینجاها به گوش کسی نخورده بود که
«بالزدن پروانهای در بوئنوس آیرس میتواند موجب بروز گردبادی در پکن بشود»... (یا
شاید بالزدن پروانه در پکن بود و گردباد در فلوریدا)... اما این را جایی خوانده
بود که نوسانات مدار زمین و سیارات منظومۀ شمسی به دور خورشید ناشی از نیروهای جاذبۀ خفیفی است که ستارگان منظومههای مجاور بر آنها اعمال میکنند... و این را
مثال میآورد که پشتبندش بگوید «چو عضوی به درد آورد روزگار»... و همیشه هم اولش اشتباهی
میگفت «چو دردی...» بعد درستش میکرد «چو عضوی...» من چندبار سعی کردم همان «چو
دردی...» را ادامه دهم و چیز خندهداری باهاش بسازم اما نشد!... خندهدار که هیچ،
معنیدار هم نشد!... اگر الان بود میگفتم «چو دردی ز تو در نیارد دمار؛ دگر عضوها
را به خودشان گذار» (خودشان، به سکون دال)... که هنوز هم نه خندهدار است نه چندان
معنیدار...
اما خب، آن روزها الان نبود و من با دهان باز از تحسین حرفهایش
را داغداغ مینوشیدم که با شور و حرارت میگفت هر شب از فکر این که در حلبیآبادهای
مکزیکوسیتی کودکی گرسنه سر به بالین میگذارد، دچار کابوس باید شد... از این «باید
شد»ِ آخرش خیلی حال میکردم!... ولی هر بار دل تو دلم نبود که بگوید «میشوم»... اگر میگفت
عزا میگرفتم که «پس من چرا نمیشوم؟»... اما «باید شد» یک پروژه بود... یک کاری
که باید بشود و هنوز نشده و تا بشود هم خدا بزرگ است.
برای او اما این معنیها را نمیداد... «باید شد» معنیاش
این بود که «من که میشوم، هیچ! شماها هم همه باید بشوید»... و «اصلاً میدانید؟!...
شُدید، شُدید، نشدید هم نشدید،... بقیهاش مهم است: باید کاری کرد که ریشۀ ستم خشک
شود!»... ببینید! من بچۀ روستا هستم و تا یاد دارم پدر و عموهایم پوست دست و صورتشان
را زیر آفتاب چرم میکردند تا دو قطره آب پای درخت برسانند و کسی «ریشهخشککردن»
یادمان نداده بود. اما، خب! زده بود و هردومان شده بودیم دانشجوی جامعهشناسی
دانشگاه تبریز و با تهماندۀ کمکهزینۀ تحصیلیمان، تعطیلات عید را آمده بودیم بم
و بر بالکن مهمانسرای جلب سیاحان توی پشهبند دراز کشیده بودیم و حرف حرف آورده
بود...
سالها بعد یکی از همان عضوهایی که روزگار به درد آورده
بودش، یا توی حلبیآبادهای گود کورهپزخانه سر گشنه بر بالین گذاشته بوده بود، یا
توی دهات ما بیابان بیل میزده بود... خلاصه یکی از همینهایی که این رفیقمان میخواست
به خاطرشان ریشۀ ستم را خشک کند، لوش داد و حالا توی صف سیتیآنژیوی بیمارستان
قلب همدیگر را پیدا کرده بودیم و داشت میگفت «دانشمندان علم آشوب میگویند بالزدن
پروانهای در... [پکن را نمیگفت، میخورد... مکث میکرد... بعد میگفت]...
مکزیکوسیتی میتواند موجب بروز گردبادی در فلوریدا بشود»... کاری هم نداشت به این
که پکن امروز که دیگر این حرفها را ندارد و تازه مکزیکوسیتی تا فلوریدا که راهی
نیست... بیشترش هم خشکی است... گردباد از اقیانوس اطلس بر فلوریدا میکوبد... به
اینها کاری نداشت... میگفت هرشب از اینکه صلح جهانی در خطر است دچار کابوس میشود... گفتم «صدایت کردند استاد، کتات را بده من، برو داخل»... آدم میشود همۀ
عمرش صداهای نزدیکش را نشنود و گوشش به بالزدن پروانه در جاهای دوردست باشد؟!... اه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر