۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

1395-10-03- کبوتر خون‌آلود

- خب، شرح ماوقع را تعریف کن.
- بله جناب سروان، من پشت زانتیای مشکی این جناب... درجه‌شون چیه؟...
- بگو «فرد لباس شخصی».
- پشت زانتیای این فرد لباس شخصی منتظر بودم که چراغ سبز شه. خباون هفدهم از غرب به شرق یه‌طرفه است. من در خط سمت چپ بودم. جلوی ایشون هم ماشینی نبود. چراغ راهنمایی هنوز قرمز بود و کنتورش روی 6 مونده بود. بعد ایشون از ماشین پیاده شدن یه چراغ گردون سیار پلیس دستشون بود گذاشتند روی سقف ماشین. من گفتم تیمسار از این گیلاس‌ها یه دونه نداری بدی یه حالی باهاش بکنیم؟... با لبخند و به قصد شوخی گفتم... معلوم بود نمی‌خوام مسخره کنم یا اساعۀ ادبی کرده باشم!... آخه تازه چراغشون هم خاموش بود اصن!... یک نگاه غضبناکی به من کرد... گفتم این چراغا رو آمریکاییا می‌گن گیلاس... نه آلبالو... نه همون گیلاس!... لبخند می‌زدم؛... به ارواح عمه‌ام که از نامادریم بیشتر دوسش داشتم!... با قدم‌های آهسته آمد جلو و نفهمیدم کی سلاحش رو کشید و نشونه گرفت طرف من.
- چقدر از ماشین شما فاصله داشت؟
- دومتر، تقریباً... کنار جوب ایستاده بود... من بی‌اختیار دستام رفت بالا. با لولۀ هفتیرش اشاره کرد که «بیا پایین»... حالا به این سادگی نیس که... می‌لرزیدم جناب سروان.... دست راستمو یواش آوردم پایین سوییچو پیچوندم... بعد ماشینو زدم تو دنده... مگه جا می‌رفت... بعد ترمزدستی...
- ماشینو چرا زدی تو دنده؟
- عادتمه جناب سروان؛ تو سرازیری می‌زنم دنده عقب، تو جای صاف دنده دو، سربالایی هم دنده یک... بعد با همون دست راست کمربندم را باز کردم...
-کمربندت رو برا چی وا کردی تو اون وضعیت؟
- جناب سروان!... کمربند ایمنی رو می‌گم!... بسته باشه که نمی‌تونم پیاده شم...
- خب، خب! بقیه‌اش!
-درا را باز کردم و پای چپم را گذاشتم بیرون؛ دست چپم هنوز بالا بود.... بعد که پای راستم را هم گذاشتم بیرون دست راستم را هم بردم بالا که یه وقت هول نکنه... اونجا بود که یک قدم رفت عقب... منتها حواسش به جوب و جدول بود؛ فرز پاشو گذاشت رو لبۀ پیاده رو... حالا دیگه یه پونزده نفری دورمون جمع شده بودن... بیشترشون کسبۀ در و همساده یا مشتری خودم بودن... یکیشون داد زند «هی پسر!... جنس خلاف همراته بنداز برات دودر کنم!»... (هروقت احساساتی می‌شه لهجه‌اش می‌شه عین دوبله‌های دوزاری فیلم خارجی)... یه دفتر نمایندگی بیمه هست تو محل که مدیرش آدم جاافتادۀ متینیه... از فاصلۀ دو سه متری با صدای آرومش به تیمسار می‌گفت...
- گفتم بگو «فرد لباس شخصی»...
- آره به‌اش گفت «تیمسا...» (نه! گفت) «فرد لباس شخصی! این جَوون را توی محل همه می‌شناسن، پسر شری نیست. اگر مشکلی هست بفرمایید توی دفتر بنده حلش می‌کنیم»... کم‌کم‌ همهمه شد و شخص لباس فردین هم انگار نمی‌دونست بعدش می‌خواد چیکار کنه... یه هو قاط زد!... سلاحش را گرفت هوا و سه تا تیر هوایی شلیک کرد!... همه پخش و پلا شدن... یه کفتر خون‌آلود افتاد جلو پاش، یه کلاغ هم یه غار کشدار کرد و تالاپی افتاد روی همون آرنجی که سلاح رو گرفته بود. دستش از حالت هوایی به حالت افقی درآمد و یک تیر چهارم هم دررفت که نزدیک درز زیربغل چپ کت من رو سوراخ کرد و رفت خورد تو شیشۀ عقب ماشین... شیشه، پودر... کت، دوجا سوراخ... کلاغه همینطور کج‌کجکی آمد طرف من و با منقارش پاچۀ خیس شلوار من رو گرفت و گفت «خیلی دل داری که فقط شاشیدی! من اون وسطا ریدم رو سر یارو! نیگا!»... بعد کج‌کج رفت... رو سر لباس فرد شخصی یک لکه مثل ماه‌گرفتگی افتاده بود، خودش هم فریز شده بود... همه فریز شده بودن... چشمامو یک کم مالیدم و زودی دستم را کردم زیر لحاف دیدم خوشبختانه تشک خشک خشکه... آهی کشیدم و با خودم فکر کردم «یعنی سطح انتظارات ما از امنیت جامعۀ شهری در لایه‌های ناخودآگاه ذهنمان تا این اندازه تنزل کرده است؟»... سر در نیاورم!
- گفتی ماجرا کجا اتفاق افتاده بود؟
- جناب سروان؟!... شما چطور هنوز اینجایین؟... من که از خواب بیدار شدم؟
- کجا اتفاق افتاده بود؟
- در یکی از شهرهای... آمریکا... ی جنوبی.
- خب بیا اینجا رو امضاء کن.
- جناب سروان! جون مادرت بگو اینجا چیکار می‌کنی؟!...
- می‌گم بیا امضاء کن!... هی زر می‌زنه.