۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

۱۳۹۲/۰۹/۲۸- قصه - دیدار با سردبیر

معلوم نیست این بوی چیست؟ یک مقدارش البته مال بنزین است، صدای شلپ و شلوپش توی دبۀ پلاستیکی صندوق عقب پیکان می‌آید. باقی‌اش چیست؟... بخشی‌اش هم که سهم جوراب و پیراهن رانندۀ تاکسی باشد، باز هم چیزهایی می‌ماند که قابل‌شناسایی نیستند!... پاکت حاوی برگه‌ای A4 فتوکپی و سیمی‌شده را گذاشته است روی دو زانویش، پاهایش را با مشقت روی برآمدگی‌ای که طول کف اتاق پیکان را طی می‌کند بند کرده و کله‌اش از هوای سنگین و بخارآلود این سوی پنجره‌های بسته منگ شده است. تا برسند به کاخ جوانان می‌تواند، در این حال بین خلسه و مسمومیت، مسافرانی را تجسم کند که امروز و روزهای پیش در این اتاقک فلزی بویی را از خود به جا گذاشته‌اند و باقی بوشان را با خودشان به جای دیگری برده‌اند...
دفعۀ پیش، اواسط آبان (خوب یادش است! سیزدهم) بود که به آن دفتر رفته بود و در اتاق نشیمن بخاری گازی روشن بود. در این سوز و سرمای دهۀ فجر قطعاً همۀ بخاری‌ها را روشن کرده‌اند. اگر باز قرار باشد سه‌ربع منتظر بماند خیس عرق خواهد شد؛ بهتر است همان اول که از در رفت تو کاپشن و شال گردنش را بکند. (یعنی حتی اگر خود اسدآبادی هم در را برویش باز کرد؟!...) خب آره!... حتی می‌تواند به شوخی به او بگوید «ببخشید، اما اگر اجازه بدهید خودم به زبان خوش پوستم را بکنم!» شاید بتواند او را از آن فیگور برمامگوزیدش خارج کند و اگر ناغافل لبخندی بر چهره‌اش هویدا شد، یک متلکی هم بارش کند توی این مایه که «هرچند! شما که از توابع همدانید!»...
دفعۀ اولِ اول خیلی حولٌ‌ولا داشت؛ نشریۀ وزین «گفتارها» یکی از معدود ستون‌های سترگ ایوانِ همیشه مدائنِ فضای روشنفکری مستقل بود و یک کم خوش‌خیالی می‌خواست که آدم نام و نشانی سردبیر را از روی کادر شناسنامه مجله بردارد و بعدازظهر یک روز چهارشنبه راه بگیرد و در کوچه‌ای شمال میدان جوانان دوطبقه پله را بالا برود و هی سیروسرکه‌ای را که توی دلش می‌جوشد باد بدهد و زنگ این آپارتمان سه اتاقه را بزند و به اولین کسی که در را برویش باز کرد بگوید «سلام، ببخشید آقای نهاوندی تشریف دارند؟»... به‌خصوص که طرف یک پیپ را نزدیک لبش گرفته باشد و بگوید «خودم هستم، چه فرمایش داشتین؟».
سه قصه‌های کوتاه نوشته بود که اعتقاد داشت تلفیقی از سبک و سیاق هدایت و کالوینو هستند. پانزده سال پیش در رُم چند مدرسۀ معماری عوض کرده بود تا بالاخره معمار شده بود. از سال دوم دانشجویی شروع کرده بود به کار کردن و به عنوان کمک راهنمای انگلیسی‌زبان تورهای یک روزه و ارزان قیمت هروقت خبرش می‌کردند درس و مشق را تعطیل می‌کرد و پولکی در می‌آورد. بعدها همین شد کارش. فقط زندگی و کارهای داوینچی را خوب می‌شناخت و نادان‌ترین مشتریان‌اش کمابیش با این باور از رم می‌رفتند که کلاً یک ایتالیا بوده و یک داوینچی! حالا آمده بود دین‌اش را به ادبیات و فرهنگ و هنر مام وطن ادا کند... و چه حیف می‌شد اگر نشریۀ وزین «گفتارها» کار او را نمی‌پسندید!... فلذا، سیر و سرکه بود که می‌جوشید!
ظاهراً از خوش‌اقبالی او بود که آن روز عصر، نهاوندی بود و دفتر نشریۀ وزین‌اش. او را به اتاق تحریریه دعوت کرد؛ تقریباً تمام اتاق را یک میز بزرگ دوازده‌نفره پر کرده بود. نهاوندی جای مسیح نشست و داوینچی هم در غیاب حواریون توانست صندلی‌اش را بکشد جلو و این طرف میز روبه‌روی نهاوندی بنشیند. در همان حال که داشت دربارۀ قصه‌هایش توضیحات کلی می‌داد نیم‌خیز شد و دو دستش را که دستۀ برگه‌های A4 فتوکپی و سیمی‌شدۀ لرزان را گرفته بودند، در ارتفاع کمی نسبت به میز به سمت نهاوندی دراز کرد؛ حال رعیتی را داشت که بهرۀ مالکانه‌ای اندک را، آن هم با پانزده‌سال تأخیر، به خدمت ارباب آورده و امید قبولی استمهال باقی دیونش را دارد. انصاف باید داشت! در تمام این سال‌ها که او برای خودش در موزه‌ها و کلیساهای رم با توریست‌های آمریکایی و اروپایی حال می‌کرده، نهاوندی و تنی چند از جان‌برکفان امر فرهنگی، خاک چاپخانه و ارشاد و غیظ و غضب اجرائیات مختلف را خورده بودند...
نهاوندی با نگاهی نافذ صفحه‌های فرد را از گوشۀ بالا سمت راست تا حوالی نیمه‌های پایین سمت چپ درنوردید و صفحات زوج را پرید و پانزده برگ A4 پشت‌ورو نوشته را در فاصلۀ دو کام پیپ تورق کرد و بست. بین برگ دوازده و سیزده مسیح از داوینچی پرسید، «شما تحصیلاتتان چیست، کجا درس خوانده‌اید؟»... توانسته بود در وجنات او ببیند که نباید «اهل این‌طرف‌ها» باشد. نهاوندی بود دیگر! برگ چغندر که نبود!...
پس از شندین اهم رزومۀ او، قدری دربارۀ زندگی در ایتالیا و مسائل اقتصادی از او پرسیده بود و دشواری‌های اقامت و ویزای ایتالیا و بازار کار در حوزۀ خرید و بازسازی و فروش مستغلات و... بیست دقیقۀ بعد: سه قطعه تلفیق هدایت و کالوینو ماند روی میز تحریریه و داوینچی با فتوکپی مقاله‌ای از شمارۀ 43 مجلۀ  Segnocinema از دفتر وزین آمد بیرون؛ «گزارش ماه» این شماره قرار بود دربارۀ زندگی و آثار سرجو لئونه (Sergio Leone) به زیور «گفتارها» مزین گردد؛ قول ترجمۀ مقاله را (از ایتالیایی، لطفاً!) برای هفتۀ آینده داد و بنا شد در این فاصله هم قصه‌هایش بررسی شوند. برای آن که خودش را با عوالم خان نهاوند قاطی کرده باشد، دم در از او پرسیده بود «ببخشید، بررسی توسط هیأت تحریریه به چه ترتیب انجام می‌شود و آیا باید از مسؤول کمیتۀ ادبی پی‌گیری کنم؟». پاسخ: «سردبیر و مسؤول "گفتارها" من هستم. اگر چیزی قرار باشد چاپ بشود، من باید تأیید کنم. اگر نه هم باز من باید رد کنم.»... خلاص!!... سه «من» شاهی بارش کرده بود و فرستاده بودش رد کارش.
دوشنبه با ترجمۀ مقاله راهی «گفتارها» شد؛ عنوان مقاله را به «شیر با لبخند می‌پرسد: سینما چیست؟» ترجمه کرده بود و نمی‌دانست آیا ضرورت دارد دربارۀ بازی کلامی‌ای که با نام لئونه در آن شده بود، توضیحی برای خوانندگان وزین «گفتارها» اضافه شود یا خیر. این بار جوانکی در را باز کرد. درِ اتاق تحریریه بسته بود و صدای مبهم بحث و گپ و گفت و سرخوشی گروهی از داخل می‌آمد. جوانک او را نشاند در نشیمن و نمادی از شبحی از چای را در استکانی ریخته و از فنجان زیرش گرفته، جلوی او روی میز گذاشت. حدوداً 40 دقیقه نشست. بعد از جوانک پرسید که آیا امکان دارد از آقای نهاوندی بپرسد امروز فرصت دیدار خواهند داشت. جوانک با احتیاط وارد تحریریه شد و یک مشت صدا و بوی دود ریخت بیرون. بعد با سینی استکان‌های خالی بیرون آمد و گفت «بفرمایید».
نهاوندی بود و تنی چند از حواریون. سلام و تعظیم و تواضع و خضوع و خشوع به‌جا آورد. «این مقاله را تمام کردم آوردم خدمتتان» و سه برگ ترجمۀ مقاله را به دست نهاوندی داد و گوشۀ میز نزدیک در نشست. «تمامش کردی؟! چه خوب!» و یک سینی استکان پر آمد و روی میز چیده شد. چند جمله از گپ و گفت‌ها مانده بود که ادا شد. با این که اخلاق نهاوندی خیلی خوش‌تر از چهارشنبۀ پیش بود، ولی جوشش سیروسرکه امروز بیشتر بود: آن بار، فیشر و اسپاسکی، هردو ظاهری خونسرد ولی باطنی تنش‌بار داشتند؛ اما این بار ماتادورها مشغول مزاح و مطایبه بودند و گاومیش نحیف در این گوشه داشت چای‌زیپویش را برانداز می‌گرد.
نهاوندی با نگاه نافذ ترجمه را از نظر گذراند و داد دست سنت جان (Saint John)- یا شاید هم سنت توماس (Saint Thomas) بود؛ بعد پک عمیقی به پیپش زد و نظرش را، همراه دود معطر توتون، در فضای تحریریه پراکند (پیش از آن که نظر دیگری بیان شود): «فارسی‌ات خیلی‌خوبه. ظاهراً دست‌ات هم تنده. برای شمارۀ بعدی ببین چیزی دربارۀ اثرات چرنوبیل در ایتالیا می‌توانی پیدا کنی که در بخش "جامعه و تکنولوژی" چاپ کنیم؟». بعد هم نگاهی به سنت بارتولومی (Saint Bartholomew) انداخت که داشت ترجمه را تفحص می‌کرد و گفت «هان؟ نظر شما چیست، جناب اسدآبادی؟» و ماتادور به نشانۀ تصدیق سری تکان داد و متفکرانه گفت «خیلی خوب و روان از آب درآمده». گاومیش نحیف تشکر کرد و لبخند شرمگینانه‌ای زد و قدری صبر کرد تا غلظت هالۀ مسیحایی نظرات نهاوندی فروکش کند و بگوید «فکر کنم دربارۀ اثرات چرنوبیل بتوانم چیزی پیدا کنم... بهتان خبر می‌دهم. راستی! فرصت کردید قصه‌هایم را مطالعه کنید؟»... نه! فرصت نکرده بود. ولی حتماً آنها را خواهد خواند...
به‌جز چرنوبیل، مطالبی دربارۀ ایدز در ایتالیا، قطارهای سریع‌السیر در ایتالیا، جنبش هواداران محیط زیست در ایتالیا و... بسیاری مطالب دیگر ترجمه کرد و بعضی را برای دفتر نشریۀ وزین ارسال کرد و بعضی را هم دستی تحویل داد. هر دو سه مقاله یک بار هم از قصه‌ها می‌پرسید... تا برگه‌های تقویم ورق خوردند و هفتۀ دوم آبان‌ماه نمایان شد. مقاله‌ای با عنوان «معنی ماستریخت (Maastricht) در ایتالیا چیست؟» را از Il Mondo ترجمه کرده بود و قصد داشت، در آن عصر چهارشنبه 13 آبان 1371، تکلیف چاپ قصه‌هایش را یکسره کند.
باز نهاوندی بود و سه اتاق دفتر نشریۀ وزین. سلام و احوالپرسی و بوی پیپ و «دیگه چه خبر؟» و... تا این که داوینچی از چزاره بورجا (Cesare Borgia) پرسید «جناب نهاوندی، شما قصه‌های من را خواندید؟ فکر می‌کنید قابل‌انتشارند؟». صدایی از ورای خاکستریِ معطر سوختن کاپتن بلَک بشارت داد «یکی از آنها به‌زودی در نشریه‌ای منتشر می‌شود»...
جریانی چندهزارولتی همۀ وریدهای اسپاسکی را لرزاند و بلافاصله نئون قرمز عبارتی استفهامی را در پس فضای هنوز مه‌آلود اتاق روشن کرد: «در نشریه‌ای؟!» وززززز... «در نشریه‌ای؟!» وززززز... «در نشریه‌ای؟!» وززززز...
«یعنی در کدام نشریه چاپ خواهد شد؟». نهاوندی سعی کرد اعتبار و اهمیت عنوان مجله را به درستی به‌جا آورد «ماهنامۀ پلیمر». در غیاب حواریون، گاومیش نحیف مثل هالک (Hulk) گنده شد و عضلاتش بزرگ شدند و پیراهن و پولور و کاپشنش را دریدند و سرش رسید به سقف و از آن بالا خطاب به آن جوجه سردبیر مدمغ نهیب زد که «جناب نهاوندی!... جسارتاً من درخواستم این بود که اگر امکان داشته باشد بررسی بفرمایید که قصه‌هایم در "گفتارها" قابل‌انتشارند یا خیر؟... اما... "ماهنامۀ پلیمر"؟!... استدعا دارم نوشته‌های مرا از آن نشریه پس بگیرید و نگذارید آنجا چاپ شود!...». چهرۀ نهاوندی را ماسک مبتذلی از تعجب تا حدودی پوشاند و اضافه کرد «پلیمر نشریۀ بسیار خوبی است!...». هالک پفش خوابیده بود و رنگ سبزش هم پریده بود «باشد!... لطفاً نوشته‌ها را ازشان بگیرید!»...
سرمقالۀ شمارۀ آذرماه «گفتارها» را اسدآبادی امضاء کرده بود. شناسنامه مجله: «سردبیر و دبیر تحریریه: غلامحسین اسدآبادی»... تلفن و پرس‌وجو از آشنایان آگاه به جیک‌وپوک عالم نشریات وزین: «آره! نهاوندی رفت استرالیا!... دخترش امسال دبیرستان می‌رود... همان کارهایی را که اینجا می‌کرد... نه بابا!... همین ساخت و ساز و اینها دیگر!». اسدآبادی یکی از حواریون ثابت بود. کمی عبوث و نگاهش همیشه متفکرانه و عاقل‌اندرسفیه بود. چندتا کتاب دربارۀ ادبیات مدرن ایران و یکی دو تحلیل از رمان‌های فصیح و معروفی نوشته بود... در «گفتارها» هم کلاً در حوضچۀ ادبیات شنا می‌کرد.
قصه‌ها را دوباره فتوکپی کرد و همراه با یک برگ سفید، به عنوان جلد، سیمی کرد و گذاشت توی پاکت کاهی‌ای که جوری طراحی شده بود که عرض و طولش با هیچ استاندارد ابعاد کاغذی در جهان سازگار نباشد. روی صفحۀ اول اسم و مشخصات تماسش را نوشته بود. مدتی در حوالی میدان تجریش و بازارش قدم زد و فکر کرد آیا خانی رفته و خانی دیگر آمده یا نه خانی رفته، نه خانی آمده؟... یا شاید اساساً سال‌هاست که واقعاً اصلاحات ارضی شده است!... آیا او احمق خوش‌باوری بیش نیست یا این که هنرمندی معتقد و نستوه است؟... طیف میان این دو منتهی‌الیه خیلی وسیع بود! آدم چقدر می‌تواند خودش را نشناسد؟!... بالاخره اول جادۀ قدیم شمیران جلوی یک دکۀ روزنامه‌فروشی ایستاد و مجموعۀ تلفیق‌های هدایت و کالوینو را از پاکت در آورد. بالای صفحۀ اول با خط درشت نوشت «خدمت جناب اسدآبادی، جهت چاپ در نشریۀ وزین "گفتارها"».
حوالی بولینگ عبدو مسافر وسطی جلو، چیزی می‌گوید شبیه به «همینجا لطفاً»؛ تاکسی می‌ایستد. به زحمت سعی می‌کند پیاده شود و در همان حال چند سکه کرایه‌اش را به دست راننده می‌رساند. در این فاصله بخشی از بوهای داخل پیاده می‌شوند و بوهای خارج سوار می‌شوند. ناگهان دلش ساندویچ ژامبون پارما می‌خواهد با یک پیاله کیانتی... هدایت و کالوینو را از پاکت بیرون می‌کشد. تورقی می‌کند چنان که آلبوم عکس‌های بچگی را تماشا می‌کنند. نهایتاً برگ اول را می‌کند و تا می‌کند می‌گذارد تو جیب کاپشنش؛ مجموعه آثارش را دوباره به زحمت توی پاکت بدقواره می‌چپاند. مسافر سمت چپش می‌خواهد پیاده شود. رسیده‌اند سر دولت. کنار خیابان منتظر است مسافر بقیۀ پولش را بگیرد و پیاده شود. سرمست از بوهای خارج صدای مسافر سمت راست را می‌شنود که «من یک کم پایینتر پیاده می‌شوم» یعنی که باید اول سوار شود. پاکت را می‌گذارد روی تاقچۀ پشت صندلی عقب و می‌خزد به گوشۀ صندلی و لم می‌دهد. از جلوی کاخ جوانان رد می‌شوند، از سیدخندان رد می‌شوند، از سه‌راه قصر رد می‌شوند،... سر تخت‌جمشید پیاده می‌شود، می‌پیچد داخل بهار و چشمش دنبال یک ساندویچ‌فروشی ارمنی است... واژۀ «نستوه» دائم در کله‌اش صدا می‌کند و ذهن او مجذوب آهنگ این واژه عجیب با آن مخرج دلهره‌آور سیلاب آخرش شده است... اما احساس رهایی و سبکی می‌کند... از بویی که از خود به جا گذاشته است... روی تاقچۀ پشت صندلی عقب آن تاکسی.

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

۱۳۹۲/۰۹/۲۳- آن مرد بی‌چتر آمد!

آدم زنده که وکیل و وصی نمی‌خواهد!... این را گفتم و پا شدم...

آمده بود – دفعۀ اول‌اش هم نبود – که دربارۀ وبلاگ حرف بزند، یا ازم حرف بکشد. اصلاً نمی‌دانم چرا یک زمانی خیال کرده بودم که لابد خیلی باحال‌تر است اگر کس دیگری حال و روز مرا تعریف کند؟ و چرا «این» باید سپر بلای من بشود؟ اصلاً مگر بلای خاصی در انتظارم بود؟!... خب بی‌تجربگی و تازه‌کاری است دیگر!

یک چیزهایی مثل پیاز است!... یکی‌اش خود پیاز!... هر پرش را که می‌کنید باز پیاز است!... تقریباً تا تهِ ته‌اش پیاز است. فقط آن آخرها رنگ‌اش و شکل‌اش عوض می‌شود. اما خب بوی‌اش که تا آخر پیاز است!... من هم انگار هیچ‌وقت قرار نبوده یادگرفتن را یاد بگیرم. تست IQ مفتکی توی اینترنت دادم، نتیجه‌ام شد 140! سایتش بهم گفت «اینشتین»! به این روشنایی اگر دروغ بگویم! ولی چه فایده؟! تست EQ مفتکی هم داشت. شدم 56! نوشت Ouch! که لابد یعنی «تر زدی!» یک بار هم از توی همین اینترنت فهمیدم که از دو نیمکرۀ مغزم به یک نسبت استفاده می‌کنم؛ که یعنی هیچ امیدی به این که چیزی عوض بشود نباید داشته باشم. خلاصه‌اش این که این پرهای پیاز وجودم را تا هر زمان به عقب که می‌کنم، باز همان پیاز است: همیشه یا از قبل بنا را بر این گذاشته‌ام که «این کار من نیست!» و سراغ‌اش نرفته‌ام، یا اگر دلم برای کاری رفته، دیگر حوصلۀ تحقیق و تفحص و یادگیری نداشته‌ام! با کله رفته‌ام توش و بعد با یک میان‌مایگی رقت‌آوری «تجربه»اش کرده‌ام، همان «تجربه»ای که گفته‌اند فاصلۀ بین دو اشتباه است!!... فی‌الواقع «تجربه» هم که نکرده‌ام؛ با کاری که دلم برایش رفته بود – ببخشید ها ترا بخدا! - «لاس زده‌ام». یعنی نقش‌اش را بازی کرده‌ام، ظواهرش را ادا در آورده‌ام، «بواطن‌اش» هم یک چیزکی شده است که نه آشغالِ آشغال بوده، نه چیزی که جان و دل سرش گذاشته باشم... همین که با ظواهرش حال کرده باشم کافی بوده.

اما این دفعه این طور نبود. این دفعه یک چیز دیگر بود. که آن هم از آن چیزهایی است که شبیه پیاز است!... مثلاً کلم پیچ!... هر برگ از کلم وجودم را که جدا می‌کنم، این را می‌بینم که کارهایی بوده که (نه این که «دلم برای‌شان رفته باشد»، بلکه) واقعاً خواسته‌ام بکنم و می‌دانسته‌ام چه می‌خواهم. اما به جای تمرکز بر روی خود کار همه‌اش به حواشی‌اش پرداخته‌ام تا جایی که موضوع اصلی گم شده، همیشه هم خودم آنقدر زده‌ام توی سر مال، که اگر یک چیز نیم‌بندی از آب درآمد، دیگر کسی دل‌اش نیاید له‌ام کند!... مثلاً سال‌ها بوده به این نتیجه رسیده بودم که آن رابطۀ زناشویی عمرش به سر آمده، اما آنقدر خودم را اسیر این «اصل» من‌درآوردی که «باید هر دو به این باور برسیم» کرده بوده‌ام که هردومان آچمز شده بودیم و سه سال بود که یک شاه سفید و یک شاه سیاه روی صفحه مانده بود و ما نمی‌دانستیم که به این موقعیت می‌گویند «پات» (و نه «آچمز»!!)... آن وقت آن سایت احمق به من می‌گوید «اینشتین»!!... تست مفتکی همین می‌شود دیگر!

حالا وبلاگ نوشتن که اینقدر ادا و اصول ندارد!... وکیل گرفته‌ای که چی؟... مگر متهم هستی؟! مگر شاکی هستی؟!... خب، خوش داری شرح احوالت را بنویسی؟!... بنویس دیگر!.... خلاصه این که جواب‌اش کردم و برای این که دست از سرم بردارد گفتم «به نظرم وجود شما در این مدت هیچ ارزش افزوده‌ای برای وبلاگ من نداشته است!»... اصلاً وقتی از این عبارت‌های غلط‌انداز استفاده می‌کنم یک احساسی شبیه – زبانم لال! -... ولش کنید!... شبیه هر چه می‌خواهد باشد!... مگر آن پیاز و کلم، ارزش افزوده‌ای داشتند!... خلاصه احساس خوبی بهم دست می‌دهد!... بعد هم گفتم «آدم زنده که وکیل و وصی نمی‌خواهد!»... و پا شدم. صندلی را کمی به سمت میز هل دادم سرجایش، ته لیوان آبی را که سر میز بود سرکشیدم و (او در تمام این مدت با یک جور دلخوری با اسانس غیظ به من نگاه می‌کرد) گفتم «خداحافظ». منتظر جوابش نشدم. رفتم به طرف در. توی کوچه یادم افتادم پول شکلات سفیدی را که خورده بودم ندادم. برگشتم. هنوز سرجایش نشسته بود. یک اسکناس ده‌تومنی گذاشتم روی میز و دوباره رفتم. نزدیک ماشین رسیده بودم که دیدم چتر همراهم نیست. ولی آن روز باران نمی‌آمد. و من هم اصولاً هیچوقت چتر دستم نمی‌گیرم! این بود که دیگر برنگشتم. ماشین هم که مال من نبود. رفتم به طرف مترو... این هم یک برگ دیگر از کلم وجودم!!