- میدونی چیه که کشنده است؟
- نیش عقرب؟!
- نه دیوونه!... در مناسبات انسانی منظورمه.
- دعوا به قصد کشت؟!
- نه بابا!... این که یه دوست یا آشنات بیاد ازت دربارۀ یه موضوع شخصی پیچیده سؤال کنه و تو شروع کنی به توضیح دادن. بعد وسطاش بفهمی که اون یه موقعی دربارهات قضاوت منفیشو کرده و الان دنبال یه شاهدی برای درستی نظر خودش میگرده... میفهمی؟
- ممم... یه کمی.
- یعنی وقتی طرف دل به حرفات نمیده... دنبال یه دلیلیه که به خودش بگه حق داشته فکر کنه تو آدم گهی هستی...
- من؟!
- نه، کلاً... مخاطبش.
- آهان... خب بعد چی میشه؟
- بعد تو هی توضیح میدی که دلش رو به حرفات نزدیک کنی... نه اینکه تأییدت کنه، ها...
- پس چی؟!
- همین که یه کم دل به حرفات بده و سعی کنه بفهمه چی میگی... اما اون هی دورتر میشه و چهرهاش پشت یه برقعی از شک و ظن پنهان میشه.
- اوووه!... «برقع شک و تردید» خیلی عالی بود!... میشه یه جا خرجش کنم؟!
- قابلی نداره!... اما من گفتم «شک و ظن»!... درست خرجش کن!
- حالا چیزی شده مگه؟
- دیروز ظهر منیرخانوم اومده بود پیش مامان اینا؛ بعد از ناهار گفت «فروغجون شما بفرمایید استراحت کنید و من و مژگان ظرفا رو جمع میکنیم»... هیچی!... بعد یهویی ازم پرسید «تو دیگه از وحید خبر نداری؟»... گفتم «نه، کاری باهاش ندارم»... گفت «خب آخه شنیدم اون خیلی ضربه خورد از اینکه تو نامزدیتون رو به هم زدی»... میدونی... یهو اینو گفت... از او ماجرا هفتهشت ماه میگذره... از خودت میپرسی یعنی چی حالا؟!... گفتم «خب شاید خیر هردومون در همین بوده که...» پرید تو حرفم که «... که اون ضربه بخوره»... وا رفتم... اصن لحن صدام کش اومده بود... گفتم «نـــه ایـــــنکـــه اووون ضــــــربــــــه...» هی داشتم فکر میکردم این چی میخواد بگه...
- منیرخانوم با وحید فامیلیای آشناییای چیزی داره؟...
- نه؟!
- پس چرا طرفداریشو میکرد؟
- ببین!... یه جوری نمیگفت که یعنی داره طرفداریشو میکنه... یه جوری میگفت که یعنی تو نامردی کردی؟
- من؟!
- نه خره...
- هههه!... ایندفعه رو مخصوصنی گفتم... خب حالا گیرم کردی یا نکردی، به اون چه مربوطه؟
- همین دیگه... انگار که میخواد بهت بفهمونه که من بهت نمرۀ منفی دادم... من نه ها... اون!... به من!
- فهمیدم...
- هیچی. بعد خودمو جمع و جور کردم و گفتم «ببینید منیرجون، وحید خیلی چیزاش خوبه... اصلن تو پسرای امروزی جزو خیلیخیلیکمعیبونقصاست... اما خب، یه جوری به دنیا و زندگی نیگا میکنه که من خوشم نمیآد و طبعاً نمیتونم...» باز پرید تو حرفم که «خب آخه شما دوتا دهساله همدیگه رو میشناسین... بعد اینهمه سال اومده خواستگاری و نامزد شدین... تو هم قبول کردی... بعد یهو نگاهشو شناختی؟»... یه مدت طولانی سکوت کردم... اون هم همینطور به من خیره شده بود ببینه چی میگم... دیدم چی بهش بگم؟ میخواستم بگم، آدم یه مدت زیاد که با یکی رفتوآمد کنه باورش میشه که یه چیزی بینشون هست. اگه اختلاف آزارندهای هم باشه، سعی میکنه سخت نگیره یا با حرف و بحث و منطق رفعش کنه... آدم گاهی خیال میکنه که اختلاف آدما مسألۀ هندسه است!... نیست که، هست؟
- چی؟ مسألۀ هندسه؟... نه، معمولاً نیست...
- خب دیگه آدما که نمیتونن هم رو عوض کنن... اصن به چه درد میخوره تو یکی دیگه بشی عین من؟... اینهمه آینه تو خونهمون هست... میرم میشینم جلو یکیش!... اما دوست ندارم جلوی یه تابلویی بشینم که دائم چشمم رو آزار میده!... حقمه دیگه ، نه؟
- یعنی فکر میکنی منیرخانوم نمیفهمید «یه جوری به دنیا و اینا نیگا میکنه» بعنی چی؟
- چرا حتماً میفهمه... اول یه سؤال میکنه، جواب اونو که میدم یه سؤال دیگه میکنه که خیلی هم به اولی مربوط نیست ها... اما یه جوری این سؤالا رو به هم مربوط میکنه که انگار برای اینکه قبول کنه جواب اولت کشکی نبوده باید جواب سؤال دومو سومو و بقیه رو جوری بدی که متقاعد شه... بعد اگه یه جا بگی «نمیدونم» شروع میکنه همۀ جواباتو میشاشه توش...
- خب آخه قصد و غرضش چیه منیرخانوم؟
- قصد و غرضی نداره... یه موقعی نشسته با خودش فکر کرده که «این مژگان هم بد کاری کرد نامزدیشو با وحید به هم زد»... بعدش لابد (چه میدونم، مثلاً میگم!)... با خودش فکر کرده من دختر بوالهوسی هستم که اهل زندگی و شوهر و خونواده نیستم... بعد هم همۀ کارهایی رو که یه عمر خودش میخواسته تو زندگیش بکنه و نکرده و یهخاطرشون به پای شوهر و خانوادهاش نشسته، ردیف میکنه و ناخودآگاه فکر میکنه «مژگان به خاطر ایناست که دل اون پسر طفلک رو شکست!... عجب!»
- اینا رو هم گفت بهت؟!!
- نه... گفتم که «مثلاً»... میخوام بگم لازم نیست آدم قصد و غرضی داشته باشه... کافیه که با روش و نگاه تو مسأله داشته باشه..و خلقیاتش تصمیم تو رو هضم نکنه... همینا میتونه سبب شه بهت کارت زرد بده...
- خب بعد چی شد؟
- هیچی یه مدتی در سکوت به هم نگا کردیم و بعد من نگاهم رو انداختم روی چندتا بشقابی که دستم بود و بهش گفتم «نمیدونم». بعدش رفتم طرف سینک...
- چرا بهش نگفتی که فکر میکنی این دو تا سؤال به هم ربطی ندارن؟
- ...
- یعنی خب چرا بهش نفهموندی که تو مطمئنی که آدم بوالهوسی نیستی و مسؤول هستی و اگه یه وقت یه تصمیمی گرفتی به خاطر هوی و هوس نبوده و دلایل خودتو داشتی؟... مگه تو به خودت و تصمیمت شک داری؟...
- ...
- هان؟
- نمیدونم.
- نیش عقرب؟!
- نه دیوونه!... در مناسبات انسانی منظورمه.
- دعوا به قصد کشت؟!
- نه بابا!... این که یه دوست یا آشنات بیاد ازت دربارۀ یه موضوع شخصی پیچیده سؤال کنه و تو شروع کنی به توضیح دادن. بعد وسطاش بفهمی که اون یه موقعی دربارهات قضاوت منفیشو کرده و الان دنبال یه شاهدی برای درستی نظر خودش میگرده... میفهمی؟
- ممم... یه کمی.
- یعنی وقتی طرف دل به حرفات نمیده... دنبال یه دلیلیه که به خودش بگه حق داشته فکر کنه تو آدم گهی هستی...
- من؟!
- نه، کلاً... مخاطبش.
- آهان... خب بعد چی میشه؟
- بعد تو هی توضیح میدی که دلش رو به حرفات نزدیک کنی... نه اینکه تأییدت کنه، ها...
- پس چی؟!
- همین که یه کم دل به حرفات بده و سعی کنه بفهمه چی میگی... اما اون هی دورتر میشه و چهرهاش پشت یه برقعی از شک و ظن پنهان میشه.
- اوووه!... «برقع شک و تردید» خیلی عالی بود!... میشه یه جا خرجش کنم؟!
- قابلی نداره!... اما من گفتم «شک و ظن»!... درست خرجش کن!
- حالا چیزی شده مگه؟
- دیروز ظهر منیرخانوم اومده بود پیش مامان اینا؛ بعد از ناهار گفت «فروغجون شما بفرمایید استراحت کنید و من و مژگان ظرفا رو جمع میکنیم»... هیچی!... بعد یهویی ازم پرسید «تو دیگه از وحید خبر نداری؟»... گفتم «نه، کاری باهاش ندارم»... گفت «خب آخه شنیدم اون خیلی ضربه خورد از اینکه تو نامزدیتون رو به هم زدی»... میدونی... یهو اینو گفت... از او ماجرا هفتهشت ماه میگذره... از خودت میپرسی یعنی چی حالا؟!... گفتم «خب شاید خیر هردومون در همین بوده که...» پرید تو حرفم که «... که اون ضربه بخوره»... وا رفتم... اصن لحن صدام کش اومده بود... گفتم «نـــه ایـــــنکـــه اووون ضــــــربــــــه...» هی داشتم فکر میکردم این چی میخواد بگه...
- منیرخانوم با وحید فامیلیای آشناییای چیزی داره؟...
- نه؟!
- پس چرا طرفداریشو میکرد؟
- ببین!... یه جوری نمیگفت که یعنی داره طرفداریشو میکنه... یه جوری میگفت که یعنی تو نامردی کردی؟
- من؟!
- نه خره...
- هههه!... ایندفعه رو مخصوصنی گفتم... خب حالا گیرم کردی یا نکردی، به اون چه مربوطه؟
- همین دیگه... انگار که میخواد بهت بفهمونه که من بهت نمرۀ منفی دادم... من نه ها... اون!... به من!
- فهمیدم...
- هیچی. بعد خودمو جمع و جور کردم و گفتم «ببینید منیرجون، وحید خیلی چیزاش خوبه... اصلن تو پسرای امروزی جزو خیلیخیلیکمعیبونقصاست... اما خب، یه جوری به دنیا و زندگی نیگا میکنه که من خوشم نمیآد و طبعاً نمیتونم...» باز پرید تو حرفم که «خب آخه شما دوتا دهساله همدیگه رو میشناسین... بعد اینهمه سال اومده خواستگاری و نامزد شدین... تو هم قبول کردی... بعد یهو نگاهشو شناختی؟»... یه مدت طولانی سکوت کردم... اون هم همینطور به من خیره شده بود ببینه چی میگم... دیدم چی بهش بگم؟ میخواستم بگم، آدم یه مدت زیاد که با یکی رفتوآمد کنه باورش میشه که یه چیزی بینشون هست. اگه اختلاف آزارندهای هم باشه، سعی میکنه سخت نگیره یا با حرف و بحث و منطق رفعش کنه... آدم گاهی خیال میکنه که اختلاف آدما مسألۀ هندسه است!... نیست که، هست؟
- چی؟ مسألۀ هندسه؟... نه، معمولاً نیست...
- خب دیگه آدما که نمیتونن هم رو عوض کنن... اصن به چه درد میخوره تو یکی دیگه بشی عین من؟... اینهمه آینه تو خونهمون هست... میرم میشینم جلو یکیش!... اما دوست ندارم جلوی یه تابلویی بشینم که دائم چشمم رو آزار میده!... حقمه دیگه ، نه؟
- یعنی فکر میکنی منیرخانوم نمیفهمید «یه جوری به دنیا و اینا نیگا میکنه» بعنی چی؟
- چرا حتماً میفهمه... اول یه سؤال میکنه، جواب اونو که میدم یه سؤال دیگه میکنه که خیلی هم به اولی مربوط نیست ها... اما یه جوری این سؤالا رو به هم مربوط میکنه که انگار برای اینکه قبول کنه جواب اولت کشکی نبوده باید جواب سؤال دومو سومو و بقیه رو جوری بدی که متقاعد شه... بعد اگه یه جا بگی «نمیدونم» شروع میکنه همۀ جواباتو میشاشه توش...
- خب آخه قصد و غرضش چیه منیرخانوم؟
- قصد و غرضی نداره... یه موقعی نشسته با خودش فکر کرده که «این مژگان هم بد کاری کرد نامزدیشو با وحید به هم زد»... بعدش لابد (چه میدونم، مثلاً میگم!)... با خودش فکر کرده من دختر بوالهوسی هستم که اهل زندگی و شوهر و خونواده نیستم... بعد هم همۀ کارهایی رو که یه عمر خودش میخواسته تو زندگیش بکنه و نکرده و یهخاطرشون به پای شوهر و خانوادهاش نشسته، ردیف میکنه و ناخودآگاه فکر میکنه «مژگان به خاطر ایناست که دل اون پسر طفلک رو شکست!... عجب!»
- اینا رو هم گفت بهت؟!!
- نه... گفتم که «مثلاً»... میخوام بگم لازم نیست آدم قصد و غرضی داشته باشه... کافیه که با روش و نگاه تو مسأله داشته باشه..و خلقیاتش تصمیم تو رو هضم نکنه... همینا میتونه سبب شه بهت کارت زرد بده...
- خب بعد چی شد؟
- هیچی یه مدتی در سکوت به هم نگا کردیم و بعد من نگاهم رو انداختم روی چندتا بشقابی که دستم بود و بهش گفتم «نمیدونم». بعدش رفتم طرف سینک...
- چرا بهش نگفتی که فکر میکنی این دو تا سؤال به هم ربطی ندارن؟
- ...
- یعنی خب چرا بهش نفهموندی که تو مطمئنی که آدم بوالهوسی نیستی و مسؤول هستی و اگه یه وقت یه تصمیمی گرفتی به خاطر هوی و هوس نبوده و دلایل خودتو داشتی؟... مگه تو به خودت و تصمیمت شک داری؟...
- ...
- هان؟
- نمیدونم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر