مرد، مدتها پیش از جداییاش از زن، متوجه شده بود که دارد به دنبال عشقی میگردد که، شاید خیلی اوایل زندگی مشترکشان، در لابهلای سنگینیها و لَختیها «نقش همسری» مدفون شده بود. هربار که، این اواخر، از زن دربارة «آن چیز مشترک» زندگیشان میپرسید، در واقع سراغ عشق را میگرفت و هربار با این پاسخ ناگفته(!) مواجه میشد که «مگر آدمها باید تا آخر عمر و زندگی مشترکشان همینطور عاشق هم باشند؟» یا این که «عشق مال دوران جوانی است»... اما مرد در برابر ازهمگسیختگیای که «نقش»هاشان در این زندگی «مشترک» به آن دچار شده بود، به این باور رسیده بود که انگار یک زمانی چله و پود این قالی را کشیدهاند و او و زن سالهاست دارند، در عین احترام به استقلال خود و دیگری، هر کدام در یک سر نیمکت و بر گوشهای از یک «هیچ» آویخته بر دار، گره میزنند.
میدانید؟!... سنگینی وزن «نقش همسری» گاه چنان است که وقتی عشق گم میشود، «اخلاقی»ترین الگویی که هر کس به ذهنش خطور میکند این است که به دنبال خردهریزهای عشق در وجود همان دیگریای بگردد که «نقش همسری»ایاش را با او به اشتراک گذارده، و آن را احیاء کند. مرد هم تا سالیان سال تصور میکرد همین کار را باید بکند و بدتر این که تصور میکرد دارد همین کار را میکند. در حالی که ابداً چنین نمیکرد: او به دنبال احساس عاشقانة دوران جوانیاش میگشت، ولی در حقیقت نمیتوانست زن را، به رغم همة کیفیات و قابلیتها و مشترکاتش، چنان که بود، با آن نگاه نگرانش و کمالجوییهایش، با رضایتی که به دست نیامدنی مینمود و با تصویری که از شوهری که نصیبش شده به او بازمیگرداند (مردی که چالشهای بزرگ، ارزشهای فخیم یا آرمانهای رفیع که ندارد، هیچ!، در خصوص بسیاری مسؤولیتهای جاری زندگی نیز مسامحه و بیقیدی از خود نشان میدهد) دوست بدارد؛ لذا در تمام سالهای تا پیش از این شعرواره، مرد در واقع داشت تلاش میکرد تا زن را سوهان بزند و لاک بزند...
دو معشوقانه
-1-
طلبها
بازپسگرفتني نيستند
بدهكار خوب
آن است كه
به قدر وسعاش ميپردازد
تا كمي از رضايت تو را
براي خود خريده باشد
و بهترين بدهكار
آن كه همة دارايياش را
بابت تمام خوشنودي تو روي پيشخوان بريزد
ديگر تو را مايملكي بيش نيست
-2-
از تكدرخت سدري كه
در پهناي دشت دور
متانت سبزش را ميپراكند
چه ميخواهي؟
از غذاي لذيذي كه
در رستوران مورد علاقهات
سفارش ميدهي
چه ميخواهي؟
از نوازش گذراي قطرههاي باران يك عصر بهاري چه ميخواهي؟
از يك فيلم خوب چه ميخواهي؟
از ابرهاي گلبهي هنگام غروب آفتاب چه ميخواهي؟
از روزنامهات چه ميخواهي؟
از ستارگان آسمان شب كوير چه ميخواهي؟
و از ناخنهايت، موهايت، دندانهايت
چه ميخواهي؟
مرا تا ميتواني
لاك نزن، شانه نزن، مسواك نزن
مرا
براي هر چه دلت ميخواهد بخواه
اما براي توجهت
و براي آسودن
فقط انتخابم كن!
24 خرداد 1382
تلاش میکرد سوهان و مسواک و لاکش بزند، چون نمیتوانست بپذیرد که یا باید عاشق زن، چنان که هست، باشد، یا قید عشق را بزند! نمیتوانست بپذیرد که آنچه زمانی انتخاب کرده بود، امروز اگر بود انتخاب نمیکرد؛ در واقع نمیدانست که داستان عشق، اصلاً داستان انتخاب نیست: سفری است که دو همسفر، یک زمانی، که «آن»هاشان به هم حلقه میخورد، میآغازند و اصل قضیه، خود سفر و همسفری این دو است؛ نه مبداء مهم است و... (این یکی را همه بلدند!)... نه مقصد! زوجهایی که واقعاً عاشق هم میمانند، جفتشش آوردهاند!... ولی خیلی زوجها هم زندگی مشترک بدون عشق را به هزار انگیزة متفاوت، ترجیح و ادامه میدهند: احساس امنیت بیشتر، فرار از تنهایی، مسائل مالی و البته در صدر همة ادله (یا بهانهها؟) «تکلیف بچهها چه میشود؟» (وقتی بچهای هست)، «جواب خانواده را چی بدهیم؟»، «مردم چی فکر میکنند؟»...
باری، هشت سال بدین منوال گذشته بود و در این فاصله، مرد یک بار رابطهای از نوع یک «عشق مجازی» طوفانی و «نوافلاطونی» را در خود پس رانده بود و خود را، از هراس آنچه لاجرم هشت سال بعد اتفاق افتاد، در پشت یک «دوستی مجازی» عقیممانده پنهان کرده بود و به خود دروغکی باورانده بود که کماکان دارد تلاش میکند عاشق زن خودش بشود!... و باز سوهاناش زده بود و مسواکش زده بود و لاکش زده بود...
اعزام پسر به فرانسه تقة محکمی به این سفال بندزده بود. با وجود آن که دختر با والدین زندگی میکرد ولی یک «نیمهسندروم آشیانة نیمهخالی» هم کافی بود برای این که مرد کمکم نصفة آن «هیچ آویخته بر دار» خود را بردارد و ببرد در اتاقی دیگر و خیال کند که میتواند بر تار و پودی از خاطرات و از خودبسندگی، طرحی ببافد:
بازی 9
با این همه عکس یادگاری
میگویی
در این شهر بیکافه
چه باید بکنم
عکسها را بُر میزنم
پشت میز آشپزخانه
روبهروی خودم مینشینم و
(تو که بازی نمیکنی)
برای خودمان ورق میکشم
دستهای گذشته
یک عیب بزرگ دارند
همهشان
قبلاً
یکبار بازی و تمام شدهاند
من میروم
تو هم هر وقت تمام شالگردنها را بافتی بیا
برویم با بچههای کوچههای این شهر بیکافه
اگر هنوز بلد باشند
الکدولک بازی کنیم
12 شهریور 1384
استحالة زندگی مشترک به همخانگی مرد با زن اجتنابناپذیر بود و چهار پنج سال به طول انجامید تا سرانجام مرد روپوش سفیدش را پوشید، فرم گواهی فوت را برداشت و رویش نوشت:
در جستجوی تکسایه
این خوانچه نیست که بر سر نهادهایم
فرسوده تنکشی است
بر آن شمع خامُشی
در قاب آینهای خالی از نگاه
وینان که از پی ما ریسه گشتهاند
عادات و خاطرات و هراسِ جداییاند
کور و کرانِ هیاهوگری که مست
بر پاکشان خستة ما رقص میکنند
در انتظار جرعهای از آن سراب عشق
خورشید میدمد و پیر میشویم
زین رهسپاری بیهم کنارِ هم
تکسایهای کجاست در این خشکزارِ پهن
تا زیر آن به زمینش فرونهیم
این خوانچه را
که در آن شمع خامُشی است
با قاب آینهای خالی از نگاه
3 اردیبهشت 1387
آن «جستجوی» دیگر، که دوازده سیزدهسال پیش از این آغاز شده بود (و مرد چندان درست نمیدانست کجا باید دنبال چه چیز بگردد، فقط میدانست چیزی کم است)، اکنون روشنتر نقش گرفته بود. اما هنوز هم در لابهلای دیالوگهای یک همسر گم و گور بود: مرد مادری برای خود زاییده بود و حالا بیست سال بعد از آن که دو بار بند نافهایی را که فرزندانشان را به زن متصل میکرد، قیچی کرده بود، نمیتوانست بند ناف خود را از او ببرد و گویی انتظار داشت با کمک زن بر این مهم فائق آید.
زن بعدها در جریان گفتمانهای زبروزمخت جدایی به او گفت، و صادقانه هم گفت، که تمام هشدارها و پیشآگهیهای مرد را از این که «داریم به تهاش میرسیم»، جدی نگرفته بود و پیش خود خیال کرده بود یقین حال و هوایی گذراست... وقتی میگویم انگیزة «خزیدن در نقش همسری» بین زن و مرد قویتر از هر چیز بوده است، خیال میکنید اغراق میگویم!
و باز دو سال از روزی که مرد بازی را واگذار کرده بود و از سر میز بلند شده بود، گذشت تا به این نتیجة بدیهی رسید که برای به خاک سپردن این «تنکش» نمیتواند منتظر زن بماند. این شد که حضور فیزیکیاش را نیز از آن رابطه بیرون کشید و این در آغاز نیمقرن دوم بود (همینجا نکتهای را تصریح کنم: عنوان «نیمقرن دوم» را حالا ما نوشتهایم و کسی هم به رویمان نیاورد! اما خدائیاش، واقعبینانهتر این میبود که اسمش را «ربعقرن سوم» بگذاریم، جون نیمقرن دوم که قطعاً به آخر نمیرسد؛ «ربعقرن سوم» هم تازه خیلی خوشبینانه است!)
میانسالان عرفاً ترجیح میدهند عطش خود را برای همدلی و همزبانی، در رابطههایی در جمعهای همجنس جستجو کنند: مردهای 40 تا 55 ساله با هم به کوه و استخر و دورههای کلهپاچه میروند. زنها هم دورههای بازی، یا گپ و گفت، یا تورهای چندروزة ایرانگردی و جهانگردی میگذراند. بعد با قدری اکسیژن مصنوعی به زیر چادر همسری خود باز میگردند و از این تفاهمی که بالاخره در زوجشان برقرار شده و زن میتواند تنفر خود را از کلهپاچه و مرد انزجارش را از بادبزنهای یائسگی نادیده بگیرد، احساس سعادتمندی میکنند. مهم این است که کانون خانواده صیانت شده است و تقدس «قبلت تزویج» ملوث نشده است.
اما، در راستای رسالت اصلی انسان، که عبارت از تلاش برای شادزیستن است، عشق در میانسالی چیز دیگری است!... عشق در میانسالی یعنی این که راحتترین لباسهایتان را برای سفر به تن کنید؛ لباسهایی که شاید از نویی افتاده باشد، اما به رغم نخنماییها و چروکهایی که دیگر با هیچ اتویی باز نمیشود، از راحتی آن در حیرت میمانید! احساس جوانانی را که شلوارهای جین سنگشور و نخنما میخرند و به پا میکنند را میفهمید! در میانسالی، معمولاً آدمهایی با هم همسفر میشوند که هم تلخی و هم شیرینی تنهایی را چشیدهاند. آدمهایی که در لابهلای چندین نقش و مسؤولیت الزامی و اجباری زندگی، به دنبال جرعههای گوارایی از خوشی و شادی میگردند تا باقی زندگی را تاب بیاورند. آدمهایی که هم خراش دادهاند، هم خراش برداشتهاند. گربهسانانی که دیگر از درخت بالارفتن برایشان هیجان انگیز نیست و میتوانند پنجههایشان را لای بالشتکهای نرم دست و پاشان غلاف کنند تا نرم و آهسته، باهم و درکنار هم، قدم بردارند، ضمن آن که به چینی نازک تنهایی هم احترام میگذارند. آوردة هر کدام در این سفر، قدری است که از زنده و سرحال نگاه داشتن «رابطهمان» میدانند. اشراف به این واقعیت است که «رقصی چنین میانة میدان» بر روی آهنگهای از پیش ساخته و نواخته شده، میسر نیست.
رقص در این استعاره نماد لذت زندگی است. آدم میتواند تنهایی از زندگی لذت ببرد (مثل آن که «رقصش گرفته بود» و «تنها، تنها، رقصیده بود»، «مثل درختکی در باد»!). تنهایی، اینجوری است: بالا و پایین شدنها، خوشیها، ناخوشیها و لحظات غور یا نشاطش هر وقت، هر جور بیایند و بروند، آدم را با خودشان میبرند به حس و حالهای مختلف.
اما وقتی دو نفر دارند دونفره از زندگی لذت میبرند، یعنی که میخواهند به لذتشان از زندگی بعد و غنا و غلظت بیشتری بدهند که با وجود و در حضور دیگری (که ضرورتاً هم حضور فیزیکی او نیست) متجلی میشود. حالا دیگر حرکات رقصشان «هرجوری» نیست، اما هر کدام جور رقصیدن خودش را دارد. هر کدام در عین این که همانی است که در تنهاییاش بود، جور دیگری نیز هست که حاصل حضور دیگری است. این که موسیقی این رقص را خود رقصندهها بیافرینند، یعنی خلاقیتی که در یک عشق (نه به معنای متعارف و کلیشهایاش که در آن آدمها عاشق میشوند برای این که «پیوند زناشویی ببنندند و فرزندان بسیار داشته باشند و سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی سعادتمندی بکنند تا مرگ از هم جداشان کند»)، عشق به معنایی شبیه به معنای ایدهآلش، لازم است تا بیشترین تعداد لحظههای خوش، لحظههایی خوشتر از جمع خوشیهایی که این دو نفر اگر هرکدام در تنهایی خودشان مانده بودند، برایشان واقع شود.
در این تعبیر، تنها چیزی که لذت بردن دونفره از زندگی را معنیدار میکند، نه عادت است، نه عرف است، نه آیین و مقررات اجتماعی است... فقط تبحر این دو نفر است در ساختن لحظههای خوش. اگر موسیقی این رقص از پیش نوشته شده بود، رقصندهها مجبور بودند بعضی حرکات را به احترام موسیقی و هماهنگ با آن انجام دهند. اما تصور کنیم دو رقصنده را که هر کدام، ضمن این که موسیقیای در سر دارند و با آن میرقصند، دارند با دیگری هم میرقصند... کمکم و به تدریج هریک احساس میکند دارد موسیقیای را که در سر دیگری است هم میشنود... موسیقی، خودش، چیز بسیار انتزاعیای است! شنیدن موسیقیای که در سر دیگری است و رقصیدن با آن چیزی به کل انتزاعیتر است!!
شاید این جور رقصیدن جز در میانسالی ممکن نباشد! اما اصلاً آسان نیست!!... تنهاییهای انسانهای تنها، نوعی اعتیاد به همراه میآورد، که مثل هر اعتیادی قابلتوجیه است، اما آسیبش را به روح میرساند. آدم در تنهایی خودش آزاد است هر جور میخواهد جهان خودش را تبیین کند و خودش با خودش شطرنج بازی میکند؛ اگر خواست سیاه ببرد، وزیر سفیدش را قربانی میکند؛ اگر خواست سفید ببرد، رخ سیاه را فدای یک پیادة تکافتاده میکند...
حالا دو همبازی مطبوع روبهروی هم نشستهاند. با ملایمت و تأنی مهرهها را حرکت میدهند. با هم بازی را تحلیل میکنند. برد و باخت مطرح نیست، بازی مهم است. هر چه طولانیتر، بهتر. حرکتها را برمیگردانند... گاه پیش از پایان از بازی دست میکشند، چون یکی خسته شده و یا دیگری قرار دکتر دارد!
و بازیهایی هم دارند که یادآور بازیهای گذشتههای دورشان در مسابقات رسمی «کلوپ شطرنجبازان جوان» است: بازیهای عصبی، بازیهایی که هیچکدام نمیخواهند و نمیتوانند کوتاه بیایند که حالا «دست به مهره» چندان هم چیز مهمی نیست!... و باز یادشان میآید که این بازی قرار است بهانهای برای آفرینش لحظههای خوش باشد... و غرور و اقتدار دنیای تنهاییشان را کنار میگذارند و بازی ادامه مییابد...
به گمانم این همافزایی مقدور نیست مگر در چارچوب دیالکتیک «آزادی-دلبستگی» و درک این چارچوب مقدور و میسر نیست مگر در میانسالی، در این «پاگرد در نیمهراه پرواز»:
آشتی با میانسالی
بالای دره
کورهراهی است
که شناور
بر خاطرة ژرفی از شادخوانیِ رودخانه
تاب میخورد و میخزد
و از فروغلطیدن در سراشیبها
میپرهیزد...
پاگردی
در نیمهراه پرواز
25 مهر 1387