۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

1390/4/29- جستجوی عشق در میانسالی

مرد، مدتها پیش از جدایی‌اش از زن، متوجه شده بود که دارد به دنبال عشقی می‌گردد که، شاید خیلی اوایل زندگی مشترک‌شان، در لابه‌لای سنگینی‌ها و لَختی‌ها «نقش همسری» مدفون شده بود. هربار که، این اواخر، از زن دربارة «آن چیز مشترک» زندگی‌شان می‌پرسید، در واقع سراغ عشق را می‌گرفت و هربار با این پاسخ ناگفته(!) مواجه می‌شد که «مگر آدم‌ها باید تا آخر عمر و زندگی مشترک‌شان همینطور عاشق هم باشند؟» یا این که «عشق مال دوران جوانی است»... اما مرد در برابر ازهم‌گسیختگی‌ای که «نقش»هاشان در این زندگی «مشترک» به آن دچار شده بود، به این باور رسیده بود که انگار یک زمانی چله و پود این قالی را کشیده‌اند و او و زن سال‌هاست دارند، در عین احترام به استقلال خود و دیگری، هر کدام در یک سر نیمکت و بر گوشه‌ای از یک «هیچ» آویخته بر دار، گره می‌زنند.

می‌دانید؟!... سنگینی وزن «نقش همسری» گاه چنان است که وقتی عشق گم می‌شود، «اخلاقی»‌ترین الگویی که هر کس به ذهنش خطور می‌کند این است که به دنبال خرده‌ریزهای عشق در وجود همان دیگری‌ای بگردد که «نقش همسری»ای‌اش را با او به اشتراک گذارده، و آن را احیاء کند. مرد هم تا سالیان سال تصور می‌کرد همین کار را باید بکند و بدتر این که تصور می‌کرد دارد همین کار را می‌کند. در حالی که ابداً چنین نمی‌کرد: او به دنبال احساس عاشقانة دوران جوانی‌اش می‌گشت، ولی در حقیقت نمی‌توانست زن را، به رغم همة کیفیات و قابلیت‌ها و مشترکاتش، چنان که بود، با آن نگاه نگرانش و کمال‌جویی‌هایش، با رضایتی که به دست نیامدنی می‌نمود و با تصویری که از شوهری که نصیبش شده به او بازمی‌گرداند (مردی که چالش‌های بزرگ، ارزش‌های فخیم یا آرمان‌های رفیع که ندارد، هیچ!، در خصوص بسیاری مسؤولیت‌های جاری زندگی نیز مسامحه و بی‌قیدی از خود نشان می‌دهد) دوست بدارد؛ لذا در تمام سال‌های تا پیش از این شعرواره، مرد در واقع داشت تلاش می‌کرد تا زن را سوهان بزند و لاک بزند... 

دو معشوقانه
-1-
طلب‌ها
بازپس‌گرفتني نيستند

بدهكار خوب
آن است كه
به قدر وسع‌اش مي‌پردازد
تا كمي از رضايت تو را
براي خود خريده باشد

و بهترين بدهكار
آن كه همة دارايي‌اش را
بابت تمام خوشنودي تو روي پيشخوان بريزد
ديگر تو را مايملكي بيش نيست

-2-
از تك‌درخت سدري كه
در پهناي دشت دور
متانت سبزش را مي‌پراكند
چه مي‌خواهي؟

از غذاي لذيذي كه
در رستوران مورد علاقه‌ات
سفارش مي‌دهي
چه مي‌خواهي؟

از نوازش گذراي قطره‌هاي باران يك عصر بهاري چه مي‌خواهي؟
از يك فيلم خوب چه مي‌خواهي؟
از ابرهاي گل‌بهي هنگام غروب آفتاب چه مي‌خواهي؟
از روزنامه‌ات چه مي‌خواهي؟
از ستارگان آسمان شب كوير چه مي‌خواهي؟

و از ناخن‌هايت، موهايت، دندان‌هايت
چه مي‌خواهي؟

مرا تا مي‌تواني
لاك نزن، شانه نزن، مسواك نزن

مرا
براي هر چه دلت مي‌خواهد بخواه

اما براي توجهت
و براي آسودن
فقط انتخابم كن!
24 خرداد 1382

تلاش می‌کرد سوهان و مسواک و لاکش بزند، چون نمی‌توانست بپذیرد که یا باید عاشق زن، چنان که هست، باشد، یا قید عشق را بزند! نمی‌توانست بپذیرد که آنچه زمانی انتخاب کرده بود، امروز اگر بود انتخاب نمی‌کرد؛ در واقع نمی‌دانست که داستان عشق، اصلاً داستان انتخاب نیست: سفری است که دو همسفر، یک زمانی، که «آن»هاشان به هم حلقه می‌خورد، می‌آغازند و اصل قضیه، خود سفر و همسفری این دو است؛ نه مبداء مهم است و... (این یکی را همه بلدند!)... نه مقصد! زوج‌هایی که واقعاً عاشق هم می‌مانند، جفت‌شش آورده‌اند!... ولی خیلی زوج‌ها هم زندگی مشترک بدون عشق را به هزار انگیزة متفاوت، ترجیح و ادامه می‌دهند: احساس امنیت بیشتر، فرار از تنهایی، مسائل مالی و البته در صدر همة ادله (یا بهانه‌ها؟) «تکلیف بچه‌ها چه می‌شود؟» (وقتی بچه‌ای هست)، «جواب خانواده را چی بدهیم؟»، «مردم چی فکر می‌کنند؟»...

باری، هشت سال بدین منوال گذشته بود و در این فاصله، مرد یک بار رابطه‌ای از نوع یک «عشق مجازی» طوفانی و «نوافلاطونی» را در خود پس رانده بود و خود را، از هراس آنچه لاجرم هشت سال بعد اتفاق افتاد، در پشت یک «دوستی مجازی» عقیم‌مانده پنهان کرده بود و به خود دروغکی باورانده بود که کماکان دارد تلاش می‌کند عاشق زن خودش بشود!... و باز سوهان‌اش زده بود و مسواکش زده بود و لاکش زده بود...

اعزام پسر به فرانسه تقة محکمی به این سفال بندزده بود. با وجود آن که دختر با والدین زندگی می‌کرد ولی یک «نیمه‌سندروم آشیانة نیمه‌خالی» هم کافی بود برای این که مرد کم‌کم نصفة آن «هیچ آویخته بر دار» خود را بردارد و ببرد در اتاقی دیگر و خیال کند که می‌تواند بر تار و پودی از خاطرات و از خودبسندگی، طرحی ببافد:

بازی 9
با این همه عکس یادگاری
می‌گویی
در این شهر بی‌کافه
چه باید بکنم
عکس‌ها را بُر می‌زنم
پشت میز آشپزخانه
روبه‌روی خودم می‌نشینم و
(تو که بازی نمی‌کنی)
برای خودمان ورق می‌کشم
دست‌های گذشته
یک عیب بزرگ دارند
همه‌شان
قبلاً
یک‌بار بازی و تمام شده‌اند
من می‌روم
تو هم هر وقت تمام شال‌گردن‌ها را بافتی بیا
برویم با بچه‌های کوچه‌های این شهر بی‌کافه
اگر هنوز بلد باشند
الک‌دولک بازی کنیم
12 شهریور 1384

استحالة زندگی مشترک به هم‌خانگی مرد با زن اجتناب‌ناپذیر بود و چهار پنج سال به طول انجامید تا سرانجام مرد روپوش سفیدش را پوشید، فرم گواهی فوت را برداشت و رویش نوشت:

در جستجوی تک‌سایه
این خوانچه نیست که بر سر نهاده‌ایم
فرسوده تن‌کشی است
بر آن شمع خامُشی
در قاب آینه‌ای خالی از نگاه

وینان که از پی ما ریسه گشته‌اند
عادات و خاطرات و هراسِ جدایی‌اند
کور و کرانِ هیاهوگری که مست
بر پاکشان خستة ما رقص می‌کنند

در انتظار جرعه‌ای از آن سراب عشق
خورشید می‌دمد و پیر می‌شویم
زین رهسپاری بی‌هم کنارِ هم

تک‌سایه‌ای کجاست در این خشکزارِ پهن
تا زیر آن به زمینش فرونهیم
این خوانچه را
که در آن شمع خامُشی است
با قاب آینه‌ای خالی از نگاه
3 اردی‌بهشت 1387

آن «جستجوی» دیگر، که دوازده سیزده‌سال پیش از این آغاز شده بود (و مرد چندان درست نمی‌دانست کجا باید دنبال چه چیز بگردد، فقط می‌دانست چیزی کم است)، اکنون روشن‌تر نقش گرفته بود. اما هنوز هم در لابه‌لای دیالوگ‌های یک همسر گم و گور بود: مرد مادری برای خود زاییده بود و حالا بیست سال بعد از آن که دو بار بند ناف‌هایی را که فرزندانشان را به زن متصل می‌کرد، قیچی کرده بود، نمی‌توانست بند ناف خود را از او ببرد و گویی انتظار داشت با کمک زن بر این مهم فائق آید.

زن بعدها در جریان گفتمان‌های زبروزمخت جدایی به او گفت، و صادقانه هم گفت، که تمام هشدارها و پیش‌آگهی‌های مرد را از این که «داریم به ته‌اش می‌رسیم»، جدی نگرفته بود و پیش خود خیال کرده بود یقین حال و هوایی گذراست... وقتی می‌گویم انگیزة «خزیدن در نقش همسری» بین زن و مرد قوی‌تر از هر چیز بوده است، خیال می‌کنید اغراق می‌گویم!

و باز دو سال از روزی که مرد بازی را واگذار کرده بود و از سر میز بلند شده بود، گذشت تا به این نتیجة بدیهی رسید که برای به خاک سپردن این «تن‌کش» نمی‌تواند منتظر زن بماند. این شد که حضور فیزیکی‌اش را نیز از آن رابطه بیرون کشید و این در آغاز نیم‌قرن دوم بود (همینجا نکته‌ای را تصریح کنم: عنوان «نیم‌قرن دوم» را حالا ما نوشته‌ایم و کسی هم به رویمان نیاورد! اما خدائی‌اش، واقع‌بینانه‌تر این می‌بود که اسمش را «ربع‌قرن سوم» بگذاریم، جون نیم‌قرن دوم که قطعاً به آخر نمی‌رسد؛ «ربع‌قرن سوم» هم تازه خیلی خوشبینانه است!)

میان‌سالان عرفاً ترجیح می‌دهند عطش خود را برای همدلی و همزبانی، در رابطه‌هایی در جمع‌های هم‌جنس جستجو کنند: مردهای 40 تا 55 ساله با هم به کوه و استخر و دوره‌های کله‌پاچه می‌روند. زن‌ها هم دوره‌های بازی، یا گپ و گفت، یا تورهای چندروزة ایران‌گردی و جهان‌گردی می‌گذراند. بعد با قدری اکسیژن مصنوعی به زیر چادر همسری خود باز می‌گردند و از این تفاهمی که بالاخره در زوجشان برقرار شده و زن می‌تواند تنفر خود را از کله‌پاچه و مرد انزجارش را از بادبزن‌های یائسگی نادیده بگیرد، احساس سعادتمندی می‌کنند. مهم این است که کانون خانواده صیانت شده است و تقدس «قبلت تزویج» ملوث نشده است.

اما، در راستای رسالت اصلی انسان، که عبارت از تلاش برای شادزیستن است، عشق در میانسالی چیز دیگری است!... عشق در میان‌سالی یعنی این که راحت‌ترین لباس‌هایتان را برای سفر به تن کنید؛ لباس‌هایی که شاید از نویی افتاده باشد، اما به رغم نخ‌نمایی‌ها و چروک‌هایی که دیگر با هیچ اتویی باز نمی‌شود، از راحتی آن در حیرت می‌مانید! احساس جوانانی را که شلوارهای جین سنگ‌شور و نخ‌نما می‌خرند و به پا می‌کنند را می‌فهمید! در میان‌سالی، معمولاً آدم‌هایی با هم همسفر می‌شوند که هم تلخی و هم شیرینی تنهایی را چشیده‌اند. آدم‌هایی که در لابه‌لای چندین نقش و مسؤولیت الزامی و اجباری زندگی، به دنبال جرعه‌های گوارایی از خوشی و شادی می‌گردند تا باقی زندگی را تاب بیاورند. آدم‌هایی که هم خراش داده‌اند، هم خراش برداشته‌اند. گربه‌سانانی که دیگر از درخت بالارفتن برایشان هیجان انگیز نیست و می‌توانند پنجه‌هایشان را لای بالشتک‌های نرم دست و پاشان غلاف کنند تا نرم و آهسته، باهم و درکنار هم، قدم بردارند، ضمن آن که به چینی نازک تنهایی هم احترام می‌گذارند. آوردة هر کدام در این سفر، قدری است که از زنده و سرحال نگاه داشتن «رابطه‌مان» می‌دانند. اشراف به این واقعیت است که «رقصی چنین میانة میدان» بر روی آهنگ‌های از پیش ساخته و نواخته شده، میسر نیست.

رقص در این استعاره نماد لذت زندگی است. آدم می‌تواند تنهایی از زندگی لذت ببرد (مثل آن که «رقصش گرفته بود» و «تنها، تنها، رقصیده بود»، «مثل درختکی در باد»!). تنهایی، اینجوری است: بالا و پایین شدن‌ها، خوشی‌ها، ناخوشی‌ها و لحظات غور یا نشاطش هر وقت، هر جور بیایند و بروند، آدم را با خودشان می‌برند به حس و حال‌های مختلف.

اما وقتی دو نفر دارند دونفره از زندگی لذت می‌برند، یعنی که می‌خواهند به لذتشان از زندگی بعد و غنا و غلظت بیشتری بدهند که با وجود و در حضور دیگری (که ضرورتاً هم حضور فیزیکی او نیست) متجلی می‌شود. حالا دیگر حرکات رقصشان «هرجوری» نیست، اما هر کدام جور رقصیدن خودش را دارد. هر کدام در عین این که همانی است که در تنهایی‌اش بود، جور دیگری نیز هست که حاصل حضور دیگری است. این که موسیقی این رقص را خود رقصنده‌ها بیافرینند، یعنی خلاقیتی که در یک عشق (نه به معنای متعارف و کلیشه‌ای‌اش که در آن آدم‌ها عاشق می‌شوند برای این که «پیوند زناشویی ببنندند و فرزندان بسیار داشته باشند و سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی سعادتمندی بکنند تا مرگ از هم جداشان کند»)، عشق به معنایی شبیه به معنای ایده‌آلش، لازم است تا بیشترین تعداد لحظه‌های خوش، لحظه‌هایی خوش‌تر از جمع خوشی‌هایی که این دو نفر اگر هرکدام در تنهایی خودشان مانده بودند، برایشان واقع شود.

در این تعبیر، تنها چیزی که لذت بردن دونفره از زندگی را معنی‌دار می‌کند، نه عادت است، نه عرف است، نه آیین و مقررات اجتماعی است... فقط تبحر این دو نفر است در ساختن لحظه‌های خوش. اگر موسیقی این رقص از پیش نوشته شده بود، رقصنده‌ها مجبور بودند بعضی حرکات را به احترام موسیقی و هماهنگ با آن انجام دهند. اما تصور کنیم دو رقصنده را که هر کدام، ضمن این که موسیقی‌ای در سر دارند و با آن می‌رقصند، دارند با دیگری هم می‌رقصند... کم‌کم و به تدریج هریک احساس می‌کند دارد موسیقی‌ای را که در سر دیگری است هم می‌شنود... موسیقی، خودش، چیز بسیار انتزاعی‌ای است! شنیدن موسیقی‌ای که در سر دیگری است و رقصیدن با آن چیزی به کل انتزاعی‌تر است!!

شاید این جور رقصیدن جز در میان‌سالی ممکن نباشد! اما اصلاً آسان نیست!!... تنهایی‌های انسان‌های تنها، نوعی اعتیاد به همراه می‌آورد، که مثل هر اعتیادی قابل‌توجیه است، اما آسیبش را به روح می‌رساند. آدم در تنهایی خودش آزاد است هر جور می‌خواهد جهان خودش را تبیین کند و خودش با خودش شطرنج بازی می‌کند؛ اگر خواست سیاه ببرد، وزیر سفیدش را قربانی می‌کند؛ اگر خواست سفید ببرد، رخ سیاه را فدای یک پیادة تک‌افتاده می‌کند...

حالا دو هم‌بازی مطبوع روبه‌روی هم نشسته‌اند. با ملایمت و تأنی مهره‌ها را حرکت می‌دهند. با هم بازی را تحلیل می‌کنند. برد و باخت مطرح نیست، بازی مهم است. هر چه طولانی‌تر، بهتر. حرکت‌ها را برمی‌گردانند... گاه پیش از پایان از بازی دست می‌کشند، چون یکی خسته شده و یا دیگری قرار دکتر دارد!

و بازی‌هایی هم دارند که یادآور بازی‌های گذشته‌های دورشان در مسابقات رسمی «کلوپ شطرنج‌بازان جوان» است: بازی‌های عصبی، بازی‌هایی که هیچ‌کدام نمی‌خواهند و نمی‌توانند کوتاه بیایند که حالا «دست به مهره» چندان هم چیز مهمی نیست!... و باز یادشان می‌آید که این بازی قرار است بهانه‌ای برای آفرینش لحظه‌های خوش باشد... و غرور و اقتدار دنیای تنهایی‌شان را کنار می‌گذارند و بازی ادامه می‌یابد...

به گمانم این هم‌افزایی مقدور نیست مگر در چارچوب دیالکتیک «آزادی-دل‌بستگی» و درک این چارچوب مقدور و میسر نیست مگر در میان‌سالی، در این «پاگرد در نیمه‌راه پرواز»:

آشتی با میان‌سالی
بالای دره
کوره‌راهی است
که شناور
بر خاطرة ژرفی از شادخوانیِ رودخانه
تاب می‌خورد و می‌خزد
و از فروغلطیدن در سراشیب‌ها
می‌پرهیزد...

پاگردی
در نیمه‌راه پرواز
25 مهر 1387

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

1390/04/09- درد مشترکی به نام «درد مشترک»

این سرود را یادتان می‌آید؟...
«همرااااااااااه شو عزیـــــــــــز (دو بار!)
تنها نمان به رـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ ه
کاین درد مشترـَـَـَـَـَـَـَـَ ک
هرگز جدااااااا جدااااااا
درمان نمــــــــــــــــــــــــــــــی‌شود»...

بگذارید آخرش را همین اول بگویم: مرد تصور می‌کرد که نسبت «مشترک» به «جداجدا» و «تنها» مانند نسبت «مویز» است به؟... آفرین!... پاسخ درست «غوره» است!!

این مصداقی است از همان «ایجاز مخل» که در بخش‌های پیشین به آن اشارتی رفت!... حالا سعی می‌کنم برایتان توضیح بدهم منظورش چی بوده.

آن قدیم‌ها که مسألة اصلی همة شیربچگان عالم روشنفکرانِ گردن-در-پوستة-سفید-تخم-گیرکرده، این بود که بالاخره چگونه انسان قرار است از اینی که هست غول‌تر بشود، یک چیزی بود به نام «جامعة اشتراکی اولیه» که آن «اولیه»اش حکایت از این داشت که «ثانویه»ای در راه است که در آن انسان‌ها (حداقل بعضی‌شان) حکماً به غول‌های بی‌شاخ و دم تبدیل می‌شوند و دمار از روزگار ناغول‌ها درمی‌آورند، اگر آنها هم بخواهند غول بشوند.

آن «اولیه» یک جورهایی مثل فردوس برین در قصص دینی بود با این تفاوت که جمعیتش از دو نفر خیلی بیشتر بود و اصلاً هم اینجور نبود که راست راست راه بروی و از هر درختی (جز آن که ممنوع بود) دلت خواست میوه بچینی و مثل مرفهان بی‌درد بخوری و عین خیالت نباشد! در این «اولیه» باید جان می‌کندی (چنان که آلکسی گریگوریویچ استاخانف در دالان‌های معادن کادیِوکا، کَند!... «ویکی‌پد! دوسِّت داریم!!») تا هم از سرما و گرسنگی تلف نشوی و هم این که مدال بگیری و به مدارج عالیة تَغَوّل (واژه‌ای جعلی، به معنی غول شدن!) نایل شوی... و باقی قضایا.

اممممممما!... یک چیز بسیار دل‌انگیز در آن «اولیه» بود و آن احساسی است به نام «خودبادیگران‌همان‌یکی‌انگاری» که اصلاً آن روزها هنگامه می‌کرده: بچه-نئاندرتال‌ها هر شب، بعد از یک روز تلاش بی‌امان و «نوشیدنی جبین»(!)، بانشاط و فرح‌آلود، دور آتش گرد می‌نشستند و سرودهای انقلابی می‌خواندند و گوشت شکاری را که هرکس (به اندازة توانش) با خودش آورده بود با هم کباب می‌کردند و هر کس (به اندازة نیازش) می‌خورد و شب قبل از خواب توی دالان‌های غار راه می‌افتادند و صداشان را سرشان می‌انداختند و عربده می‌کشیدند که «استثمار نابود است!! استفراغ ممنوع است!!» (قسمت اول شعار را احتیاطاً می‌دادند، چون در آن روزگار باور عامه بر آن بود که هنوز استثمار اختراع نشده است! اما قسمت دوم از آن رو بوده که آن روزها هم عده‌ای بودند که حال‌شان از «مناسبات اجتماعی» به هم می‌خورده و روی در و دیوار غار بالا می‌آوردند و کثافت‌کاری می‌کردند و مخل نظم می‌شدند و گویا ژان پل سارتر هم در این باره رمانی نوشته که من نخوانده‌ام!)

قرن‌ها، بل هزاره‌ها، از آن زمان گذشت و نفهمیدیم (مرد هم نمی‌دانست!) چه موقع این صفت «مشترک» که همه‌اش لطف و خوبی و سرزندگی و ترنم ازش می‌تراوید، چسبید به «درد» و حالا دیگر ور هم نمی‌آمد: همه متفق‌القول بودند که توی این «خراب‌شده» از یک «درد مشترک» رنج می‌برند. یک جوری که انگار اینجا تا همین چند ماه پیش اسمش «سالم‌آباد» بوده و یکی آمده «خراب»اش کرده و همه «مشترکاً» با هم «درد»شان گرفته! حالا این که آیا «خرابکار» مربوطه هم کلاً رفته یا همین‌جاها یک جایی قایم شده یا با بقیه هم‌ناله شده برای این که یک وقت لو نرود و رسوا نشود؟... کسی نمی‌داند!

از طرف دیگر مرد می‌دانست که، به شکل مشکوک و عجیبی، در جاهای دیگری از کرة ارض، آدم‌هایی زندگی می‌کنند که مثل ما یک جفت گوش و چشم و یک دهان و دو دست و دو پا سایر اعضاء و اندام‌ها را دارند به اضافة یک چیز دیگری به نام «فردیت» که هر چه گشته بود نفهمیده بود کجای بدن‌شان سبز شده است، اما در بودنش تردیدی نبود. و بعد این که آنها چون ثروتمند نبودند، باید به هر بدبختی‌ای هم که شده، ارزش تولید می‌کردند، حالا این وسط صاحب علم و فناوری هم شدند که (نه این که کلاً بد باشد، اما معلوم هم نیست بی‌ضرر باشد و به هر حال به خوبی عشق و معنویت و عرفانی که در وجود ما زبانه می‌کشد نیست و «خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت») و طبعاً حکامشان هم حواسشان بود که بقاء خودشان و تداوم تأمین خرج و برج دستگاه حکومتی‌شان وابسته به همین فردیت‌هایی است که ارزش تولید می‌کنند... خلاصه این که آن مردمان چون وسع‌شان نمی‌رسید که «درد مشترک» داشته باشند، ناچار یک چیزهایی داشتند به نام «تشکلات» که آنجا می‌رفتند و فردیت‌های‌شان را به هزار زور و زحمت به هم می‌تابیدند و ازش طناب درست می‌کردند تا از چاه و چاله‌های فراراهشان دربیایند. یک شیرین‌کاری‌ای هم بلد بودند که اسمش را گذاشته بودند «هم‌افزایی» که خیلی با آن «خودبادیگران‌همان‌یکی‌پنداری» (اون دفعه گفتم «انگاری»!!) فرق داشت و درش اصلاً و ابداً از آن فضای صمیمیت و همدلی و صفا و اشراق و یکرنگی‌ای که در غارهای اولیه دیده بودیم، خبری نبود.

باری!... مرد فراموش نکرده بود (ما هم یادمان نمی‌رود) که در فاصلة آن «اولیه» و این «درد مشترک» خیلی چیزهای ناب و ارزشمند در این «خراب‌شده» روییده و به بار نشسته است که شعر و ادبیات و قنات و صنایع مستظرفه و مثلث خیام و جبر و مقابلة خوارزمی و غزلیات و مثنوی مولانا و شماری دیگر از مفاخر از آن دست‌اند. اما خب! رابطة فرد و جمع مثل آن جاهای دیگر نشده!... فدای سرمان!... نشده دیگر!... ما فردیت‌مان اینجوری است که هر کداممان یک گلیمی داریم که باید سعی کنیم در زلال‌ترین قسمت رودخانه بشوییم و از آب بیرون بکشیم، بعد دور هم که جمع شدیم ته دلمان از زرنگی و هوش خودمان خرسند بشویم و درد مشترکمان را فریاد بزنیم.

در حقیقت فردیت ما از فردیت آنها خیلی هم بهتر است چون اول این که پنهان و مستور است و در معرض دید همگان نیست و دوم این ما به ازایش هم «درد مشترک» است که همه‌مان خوب مراقبیم که یک وقت کسی نیاید و روشن به زبان آدمیزاد تعریف و تصریح کند که اصلاً این درد مشترک چیست و واقعاً چقدر مشترک است؟ آن مردم دیگر (که وسع‌شان به «درد مشترک» نمی‌رسد) در کنار «فردیت»شان یک اندام دیگری دارند به نام «مسؤولیت» که ما، شکر خدا، از آن بی‌نیازیم. در واقع اینجوری است که اگر «درد مشترک» ما یک قدری ساکت شود، ناخودآگاه جمعی‌مان مضطرب می‌شود که نکند یکی از این روزها عاقبت مجبور شویم «مسؤول» چیزی باشیم!... بعد به هر ترتیبی شده یکی را پیدا می‌کنیم که این «خراب‌شده» را خراب‌تر کند و «درد مشترک»مان را تازه کند و ما برویم گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم و دور هم بنشینیم و از زرنگی خودمان مسرور، درد مشترکمان را فریاد بزنیم.

مرد اصلاً بلد نبود کم حرف بزند!!... آسمان و ریسمان را به هم می‌بافت و تا یک نصف کاسه آبگوشت ساده را با سس‌های مختلف توی هفت جور ظرف نمی‌ریخت، دلش نمی‌آمد بنشیند سر سفره... اما درد اصلی‌اش (شما را به خدا از من نشنیده بگیرید، ها!) این بود که چرا «کافه» نداریم و جایش «محفل» می‌زاییم؟! چرا درد مشترکمان این نیست که فردیت‌های‌مان را، همراه با مسؤولیت احترام به فردیت دیگری، عیان و آشکار، از حجاب تقیه و «خطاپوشی» و تظاهر و تکلف بیرون بیاوریم و به جای نیش و متلک و غیبت و قضاوت‌های اخلاق‌گرایانة سریع و حکم‌های بی‌رحمانة قاطع دربارة «هم‌دردان مشترک»، واژگان و دستور زبان لازم برای همزیستی فردیت‌هامان ابداع و تدوین کنیم؟

آیا استبداد، بهانه است؟ مرغ است؟ یا تخم‌مرغ؟... من که نمی‌دانم!... شما شده تنهایی توی یک اتاق به چیزی فکر کنید و یا مطلبی را بخوانید و با صدای بلند بخندید؟ یا با خودتان بلند بلند حرف بزنید؟ تعجب نمی‌کنید که چرا دارید با کسی که آنجا نیست ارتباط برقرار می‌کنید؟... آیا پیش نیامده که در خلوت خودتان چیزهایی را که دلتان می‌خواسته و فرصت نشده یا نتوانسته‌اید در فلان نشست بحث و جدل، به مخاطبتان بگویید، حالا که نیست با خیال راحت برای طرف بحث فرضی‌تان بلبل‌زبانی کنید؟ (نکند فقط من این کارها را می‌کنم؟!!)

آری! یکی از دردهای مشترک ما همین مفهوم «درد مشترک» است که آدم‌ها اول مثل نخ تسبیح خودشان را با آن به هم وصل می‌کنند، بعد گره‌اش که بسته شد شروع می‌کنند به کشیدن دانه‌ها به این طرف و آن طرف... مهم هم نیست که از دوازده‌سالگی داستایوفسکی خوانده باشند یا پست مدرنیسم را تا بیخش جویده باشند یا با ژان لوک گودار فالوده بخورند.

هیچ درد مشترکی بدون آن که اول صاحبان درد جدا جدا خودشان را پیدا کنند، درمان نمی‌شود و از آنجا که مرد یادش نمی‌آید در این مورد شعرواره‌ای سروده باشد، بنده نیابتاً چند سطری من باب حسن ختام مصدع اوقات بزرگواران می‌شوم:

در زیر کلاه تنهایی

انزوای غریبی است:
کلاه‌خودهای ذهن متعارف را
که بر نرمای روح نامتعارف آدمیان
پینه بسته است
لمس می‌کنم
بی اشمئزاز یا اکراه
تا سرحد نوازش

و تا آنجا که بازمی‌شناسم حتی
بر نرمای نامتعارف آستر کلاه خود
پینه‌هایی را
که روحم را می‌زند

چون توأمانی غریب
من نیز با خود
در میان این همسانان نایکسان
زندگی را
به تنهایی
گام می‌زنیم
به دنبال کلاه‌های ماهوتی!

20 اردی‌بهشت 1387

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

1390/03/19- فرزندان (2)

بچه‌ها از بدو تولد دارند بزرگ می‌شوند!!... اگر این جمله به طرز مسخره‌ای به نظرتان بدیهی می‌آید،... حالا!... باقی نوشته را بخوانید شاید نظرتان قدری تعدیل شد. پسر و دختر هم از این قاعده مستثنی نبودند. پسر 5 سال و دختر 2 سال آغاز عمر خود را در بلاد راقیه بزرگ شده بودند. مرد از حدود یک سال پیش از تولد پسر از خود می‌پرسید «در این بلاد چه می‌کنم؟... آمده بودم درس بخوانم که حالا تمام شده و البته مشغول به کار هم شده‌ام. اما آیا واقعاً تصمیمی به مهاجرت گرفته بودم؟ یعنی آیا آدم می‌تواند 18 سال اول عمر خود را در جایی بگذراند، زبان مادری و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را که کرد برود یک جای به‌کل دیگر، گیریم چند سالی هم تحصیلات عالیه بکند، بعدش چه؟... آدم وقتی تصمیم به مهاجرت می‌گیرد خیلی فرق می‌کند: دارد چمدان و زندگی‌اش را می‌بندد که ببرد جای دیگری پهن کند. اما برای تحصیل آمدن و برنگشتن... یک جوری است!»... برای مرد «یک جوری بود»! وگرنه خیلی‌ها هیچ «جور» خاصی در آن نمی‌دیدند. چرا؟ خب برای این که در این فاصله در آن جای اول یک انقلاب شده بود و یک جنگ در جریان بود!!... و البته برای مرد که سربازی هم نرفته بود، این شرایط خیلی دل‌انگیز نبود!

اما 6 سال بعد از آن، جنگ تمام شده بود و آن فکر که در این سال‌ها در صندوق‌خانة مغز مرد خاک خورده بود حالا دوباره سر بلند می‌کرد. در این فاصله فرزندان به دنیا آمده بودند و داشتند بزرگ می‌شدند(!) و دو سه اتفاق دیگر هم افتاده بود که سؤال 6 سال پیش را پررنگ‌تر می‌کرد: یکی از اتفاق‌ها شرکت مرد در خاکسپاری Coluche (یک کمدین فرانسوی) بود که در یک تصادف مشکوک کشته شده بود. پیش از آن به عنوان بازدید از دیدنی‌های پاریس به گورستان پرلاشز و بر مزار صادق هدایت (و بعدها غلامحسین ساعدی) رفته بود. اما این بار در میان خیل جمعیتی بود که برای آخرین بدرود با هنرپیشة محبوبشان به گورستان آمده بودند و حس غریبی از غربت او را دربرگرفت. دو یا سه سال بعد در سفری به جنوب فرانسه، به همراه زن و پسر، به شهر Sète رفتند که زادگاه Georges Brassens تصنیف‌سرا و خوانندة محبوبش بود. Brassens در یکی از تصنیف‌هایش وصیت کرده بود که او را در «گورستان دریایی» (Cimetière Marin) زادگاهش به خاک بسپارند. پس به «گورستان دریایی» رفتند و آنجا دانستند که Brassens در گورستان دیگری مدفون است (http://fr.wikipedia.org/wiki/Fichier:Tombe_de_Georges_Brassens.JPG) و بدانجا رفتند و مرد لحظاتی بر مزار هنرمند ایستاد و باز آن حس غریب غربت به سراغش آمد و این فکر را در ذهن مرد انداخت که «مگر می‌شود آدم در جایی زندگی کند و مرده‌ای نداشته باشد که سر خاکش برود؟»... و نهایتاً به این نتیجة کاملاً انتزاعی رسیده بود که یکی از عواملی که باعث می‌شود پای آدم به خاک بچسبد، عزیزانی است که در آن خاک دفن کرده است... و به مادربزرگ، پدربزرگ، خاله و برادرش فکر می‌کرد... اتفاق دیگر در یک سالن سینما رخ داد: نمایی از فیلم «شاید وقتی دیگر» بود که یکی از خیابان‌های تهران را نشان می‌داد پوشیده از برگ‌های زرد چنار در پاییز. ناگهان تمام آن فضا، صدای خش‌خش، جدول سیمانی جوی‌ها و حتی بوی خاک-نم بارانی که در راه بود، به یک‌باره در مغزش درخشید و باز حس غریب غربت!...

اینها شاید دلایل «دراماتیک»تر تصمیم او به بازگشت بودند. اما یک سری دلایل دیگر نیز بود که «شاید وقتی دیگر» بدان پرداختیم!... به هر حال اینگونه بود که فکر را با زن در میان گذاشت و همة دلایل «دراماتیک» و غیردراماتیک‌اش را ردیف کرد و زن پس از یک سفر سیاحتی که با فرزندان به تهران آمد، به رغم عدم‌تمایلش، پذیرفت که یک سالی را آزمایشی به آغوش مام وطن(!) برگردند و بعد تصمیم قطعی را بگیرند... خلاصه این که فرزندان باقی بزرگ‌شدن‌شان را در تهران از سر گذراندند.

پسر در سال‌های اول زندگی‌اش حضور و جنب و جوش زیادی داشت و دختر بسیار آرام بود. پسر سریع‌تر از دختر زبان باز کرد. دختر تقریباً به محض آن که راه افتاد، شروع به رقصیدن کرد... در سال‌های پیش از دبستان و دبستان، پسر در جذب مواد درسی متعارف بی هیچ مشکلی جلو می‌رفت. طبیعت دختر اما با چارچوب کلاس و درس و تمرکز و یک جا نشستن همخوانی نداشت؛ لذا با سنجه‌های نظام آموزشی، «شاگرد ضعیف» ارزیابی می‌شد. این تفاوت سبب نگرانی زن و (بالتبع و چندین درجه خفیف‌تر) نگرانی مرد شد.

در واقع کلاً مرد به یاد نمی‌آورد که هرگز تصورش از نقش پدر این بوده باشد که باید «کارهای خاصی» بکند: به نظرش می‌رسید که پس از حصول اطمینان از سلامت و تغذیه و رفاه بچه‌ها، باید آنها را در معرض چیزهایی قرار دهد که به نظر خودش مهم بودند: موسیقی، طنز و شوخی، معما و تمرین‌های ذهنی، نقاشی، کتاب خواندن... بنابراین نگرانی‌اش از نتایج تحصیلی دختر در سال‌های اول دبستان بسیار نسبی بود. زن اما به قضیه خیلی جدی‌تر می‌پرداخت و به همین سبب پس از آن که دختر سال اول دبستان را با معدل 17 از سر گذراند (عرفاً معدل بچه‌های آن مدرسة غیرانتفاعی در سال اول 20 بود!)، در جستجوی یک مدرسة «بهتر»، مدرسة دیگری را کشف کرد که به تازگی آغاز به کار کرده بود و قرار بود راه رشد غیرانتفاعی طراز نوین را بنیان بگذارد! با معرفی یکی از دوستان و منت سنگین مسؤولان ثبت نام، دختر را برای کلاس دوم به آن دبستان بردند. در همان ماه‌های اول، مدیر مدرسه زن و مرد را خواست و با لحنی که حکایت از وخامت اوضاع داشت به ایشان هشدار داد که دختر نمی‌تواند به این ترتیب ادامه دهد و باید در خانه با او کار کنید. کتاب تمرین ریاضی و برنامة آموزش تکمیلی و شرح وظایف برای مرد و زن تعیین کرد و آمدند خانه. از فردای آن روز و به مدت فقط 5 یا 7 روز، مرد با دختر تمرین‌های ریاضی را کار کرد و بعد... لنگ انداخت! و برای خانم مدیر یک نامة فدایت شوم نوشت که:

به نظر حقير، اساسا رابطه‌‏ي دخترمان با كار و تكليف مدرسه، از كودكستان و آمادگي هم، به شكلي ناسالم و غلط برقرار شده است و ريشه در يك معضل رفتاري كلي‌‏تر دارد و آن اين كه او نگراني‌ها و اضطرابات زيادي را در خود دارد؛ بخشي از آنها، گويي، هم از عدم تمركز او نشأت مي‌گيرند و هم آن را تشديد مي‌كنند.

بي‌آنكه بخواهم [یا بتوانم؟] به طور جدي وارد ريشه‏‌يابي اين نگراني‌ها بشوم، به نظرم مي‌رسد كه پيام او به ما، در كليه‏‌ي رفتارهاي «ناهنجار»ش، يكي دو چيز بيش نيست: [او انتظار دارد] كه بيشتر او را به خاطر آنچه دارد مورد توجه خاص قرار دهند تا به علت آنچه ندارد مورد نصايح عام واقع شود، اين كه ببيند «تا كجا» همراهش هستند و از كجا به بعد پشتش را به نفع الگوها و هنجارهاي رفتاري خالي مي‌كنند.


من عدول آگاهانه و سرپيچي مصرانه‌‏ي دخترمان از الگوهاي بهنجار را به فال نيك مي‌گيرم: به راننده‌‏اي كه به طور منظم چراغ قرمز را رد مي‌كند و هنگام ردشدن از چراغ قرمز به افسر راهنمايي زبان‌درازي مي‌كند همه جور انگي مي‌توان زد، الا كوررنگي! نكته اين نيست كه «نمي‌داند»، مساله اين است كه «نمي‌خواهد»... و البته همه‏‌ي ما مي‌خواهيم كاري كنيم كه «بخواهد».

و مقادیر دیگری بلبل‌زبانی‌های خام و نیم‌پخته که به هر حال خانم مدیر را اصلاً و ابداً خوش نیامد! چون می‌دانید که در فرهنگ ما معنای اول «سرویس» یعنی این که سرویس‌دهنده باید سرویس‌گیرنده را سرویس کند! ما کلاً «رعایای» سرویس‌دهندگان هستیم: در بانک، در اداره‌جات، در مدرسه،... حتی در رستوران هم گارسن‌های مجرب حضور مشتری را «تحمل می‌کنند»، از این که برای انتخاب غذا وقت تلف کنید بی‌حوصله می‌شوند و اگر در مورد آنچه قرار است سفارش دهید سؤالی داشته باشید، یک جوری بهشان برمی‌خورد چون همین که لطف کرده‌اند و پست دبیرکلی سازمان ملل یا (دست کم کمش!) وزارت بهداشت را قبول نکرده و آمده‌اند بشقاب و قاشق جلوی شما بگذارند بس است دیگر!... سؤال دارید؟ بفرمایید فرهنگستان و اینترنت جستجو کنید ببینید «کروپسکی قفقازی مخصوص» چیست و «مخصوص»اش با معمولی‌اش چه فرقی دارد؟!... بماند! همین بس که خانم مدیر ناراحت شد! و به گمان حقیر از همان روز معصیت‌بار بود که درهای رحمت نظام آموزشی بر این زن و مرد و دختر بسته شد که بسته شد! (و مرد یادش نیست که این نامه را قبل از ارسال برای خانم مدیر به زن هم نشان داده بود یا نه؟ این نکته از آن جهت مهم است که، خب!، بالاخره کفارة گناه مشترک معمولاً یک هوا سبک‌تر است!!...)

پسر قدری بعدتر (سال‌های دوم و سوم راهنمایی) بود که با لذائذ کابارة «افت تحصیلی» آشنا شد! آن هم از طریق بازی‌های کامپیوتری و فوتبال و بسکتبال. نمراتی که همینجوری حول و حوش 19 و 20 می‌چرخیدند، به ناگاه ظرف یکی دو ثلث به ارتفاعات 14 و 15 سقوط کردند تا جایی که یک سال چند فقره تجدید هم آورد که پدیدة نوظهوری در پیشینة تحصیلی والدین و والدین والدین و احیاناً اجداد چند پشت قدیمی‌تر خانواده بود! وقتی می‌گویم درهای رحمت بسته شد، خرافات نیست!

حالا نه این که فکر کنید می‌خواهم بر تحلیل مرد از این بی‌مهری روزگار صحه بگذارم، ها!... فقط چون در لابه‌لای آن معدودی نکات قلیل و نادر قابل‌اعتناء هم وجود دارد، اینجا بازگویش می‌کنم؛ اما با تأکید صریح بر این که مرد اصولاً صلاحیت این قبیل تحلیل‌ها را نه داشته نه دارد و نه خواهد داشت، چون اصولاً مردی که تا سرحد مرگ نگران آیندة تحصیلی فرزندانش نباشد، به زحمت می‌تواند مدعی پدر بودن باشد، چه برسد به این که بخواهد تحلیل هم بکند و گوشة تحلیل‌اش دامن پر مهر یکی از مالکان اراضی دونبش بهشت را هم بگیرد، که دیگر استغفرالله!

تحلیل مرد اما این بود که: فرزندان، ذاتاً، نیازهای ابتدایی‌ای دارند که برخی‌اش را بالاتر گفتیم، اما یکی از مهم‌ترین آنها، توجه و، به همراه آن، حد و مرز و محدودیت‌هاست. توجه، محرک عزت‌نفس است و محدودیت‌ها، مثل کمک‌فنر اتومبیل («اصغر! بپر اون آچار جغجغة 12 رو بیار!... بحنب! دستم تو گیربکسه!»)... بله! مثل کمک فنر، از «گیجی» و اضطرابات پیامد آن جلوگیری می‌کند و باعث ثبات مسیر طفل معصوم می‌گردد. مرد یک بار (وقتی فرزندان حدوداً 9 و 12 سال داشتند) در یک مجلس عصرانة سه‌نفره، خصوصی به آنها اذعان داشته بود که «به گمان من شما در انتخاب پدر و مادر اشتباه کرده‌اید!» و آنها هم از همان روز به این واقعیت تلخ که پدرشان یک تخته‌اش کم است واقف شدند! واقعیت این است که مرد، برخلاف تحلیل خودش، هم در نوع توجهی که فرزندان به آن محتاج بودند اشتباه می‌کرده بود، هم در نوع و لحن و شدت اعمال محدودیت‌ها. در واقع انگار که مرد عجله داشته باشد فرزندانش زودتر بزرگ شوند، خیلی حال و هوای کودکانه را درک نکرده بود. پدر جوان بودن هیچ حسنی ندارد!! یکی از عیب‌هایش هم همین است! به‌خصوص پدر جوان نومتجدد که سال‌ها از محیط پرورش سنتی (با همة کاستی‌هایش) دور مانده باشد، طفولیت خودش را هم از چشم والدینش ندیده باشد، مدعی این هم باشد که «خودمان می‌دانیم داریم چکار می‌کنیم»... زن هم از طرفی دیگر و در جهتی دیگر پارو می‌زد: توجه او به فرزندان همواره و منحصراً معجونی بود از نگرانی، برشمردن ایرادات و اصرار بر رفع نقائص ریز و درشت، همه با هم و در اندک زمان. نتیجة این «کوکتل مولوتف» تربیتی این بود که دختر تنها نوع توجهی را که دریافت می‌کرد وقتی بود که کاری را درست انجام نمی‌داد یا اصلاً انجام نمی‌داد و هر چه بیشتر والدین وقت و انرژی و اعصاب صرف تذکر و نصیحت و راهنمایی می‌کردند، او بیشتر احساس می‌کرد آنها را «دارد» و به نقائص و تمرد ممارست می‌ورزید. قرائت پسر هم از این «توجه» غلیظ والدین به خواهرش این بود که نمرة 19 و 20 به چه درد می‌خورد وقتی 12 و 11 و 10 و 9 به توجه بیشتر می‌انجامد؟... نظام آموزشی هم، که وظیفة تاریخی‌اش فقط «باسواد کردن» بچه‌هاست، به شکلی مستمر تلاش خود را مصروف می‌داشت که جلوی شیوع هرگونه شائبه‌ای از شوق فراگیری، کنجکاوی، کشف ناشناخته‌ها و خزعبلاتی از این دست را در فرزندان بگیرد. (اینها همه تحلیل مرد بود که، قبلاً گفتیم، اینجا هم مجدداً تکرار می‌کنیم، ابداً مرجع ذی‌صلاحی برای ارائة این گونه نظریات نیست!)

برای آن که این روایت دوم از «داستان پداگوژی» (به مصداق «تاریخ همواره دوبار تکرار می‌شود، بار نخست به صورت یک تراژدی، بار دوم به صورت یک کمدی») ناتمام رها نشود، بگوییم که دختر به ضرب تلاش‌های چندین معلم خصوصی (که فقط دوتاشان از بنیة روانی کافی برای ادامة کار برخوردار بودند و باقی‌شان متواری شدند!) و با هزینة گزاف، دبیرستان را به پایان رساند و هیچکس یادش نیست آن دختری که، به قول نورا جونز (نگاه کنید از جمله اینجا):

می‌چرخد، می‌خندد و با آهنگ محبوبش می‌رقصد
دختر کوچکی که بی‌هیچ عیب و ایرادی تنهای تنهاست
با چشمانی فراخ گشوده همواره دیدار خورشید را امیدوار است
و نغمه‌اش را برای هر که از راه برسد خواهد خواند
به شکنندگی برگ پاییزی که بی‌صدا به زمین می‌افتد
لبخند اریبی که بر چهره دارد
حکایت از دلربایی جذابی است که تنها از آن اوست
به شکنندگی برگ پاییزی که بی‌صدا به زمین می‌افتد
می‌چرخد، می‌خندد و با آهنگ محبوبش می‌رقصد
دختر کوچکی که بی‌هیچ عیب و ایرادی تنهای تنهاست

هیچکس یادش نیست، آن دختر اکنون کجا پنهان شده است؟!

پسر سال سوم دبیرستان را پیش از آن که وارد سال هجده‌سالگی و مشمولیت بشود انصراف داد و به فرانسه اعزام شد. دیپلمش را در آن بلاد گرفت و پدر، با استفاده از گوشه‌ای از قوانین مترتب بر خدمت مقدس زیرپرچم، در برابر وجه ناچیزی دستی دستی او را از این موهبت پرارج محروم کرد. هر دو فرزند در حال حاضر خوش و خرم در کابین ناخدای کشتی تایتانیک مشغول نظارة آیندة رفیع خویش‌اند که دارد از روبه‌رو شتابان می‌رسد!!

بله! «بچه‌ها از بدو تولد دارند بزرگ می‌شوند!» هم والدینی که دیر به این نکته پی ببرند، هم والدینی که برای بزرگ شدن فرزندانشان عجله داشته باشند، روزگار سختی را بر فرزندانشان تحمیل خواهند کرد («اصغر!... پس چی شد این جغجغه؟!»).

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

1390/3/13- حرف، حرف، حرف... تا بیحسی مخاطب!

- افسر راهنمایی (در بلندگوی ماشین گشت): پراید! بزن کنار!...

مرد آهسته می‌کند و کنار خیابان می‌ایستد.

- افسر راهنمایی (کماکان در بلندگوی ماشین گشت): گواهی‌نامه و مدارک ماشین را بیار!

- مرد (در حالی که مدارک را به سمت افسر، که در ماشین نشسته و یک بیسیم در دست دارد، دراز می‌کند): جناب سروان، من داشتم از طرح می‌رفتم بیرون...

- افسر: حالا که توی طرحی...

- مرد: بله اما... (بیسیم خرخر می‌کند و افسر مشغول گفتگو با صاحب صدای نامفهوم می‌کند)

- افسر (بعد از مکالمة بیسیمی!): خب! شما شغلتون چیه؟

- مرد: کامپیوتر... اما من داشتم از طرح بیرون می‌رفتم، جناب سروان! (خرخر مجدد بیسیم و مکالمة دیگری بین افسر و «سروش گنگ»!... همان صدای نامفهوم!... و در پایان مکالمه:)

- افسر: خب حالا چکار کنیم؟

- مرد: عرض کردم که داشتم از طرح بیرون می‌رفتم!

- افسر (باز با بیسیمش حرف می‌زند و پس از مکالمه لحظه‌ای تأمل می‌کند و آنگاه): هیچی هم نمی‌گی که آدم بفهمه باید چه کار کنه!...

- مرد: ببینید جناب سروان! من که گقتم داشتم از طرح بیرون می‌رفتم... در واقع من یک خلاف مرتکب شده‌ام، شما هم حین ارتکاب جرم بنده را گرفته‌اید. حالا اگر وجدان کاری شما اجازه می‌دهد من را جریمه نکنید، که چه بهتر!... وگرنه، خب!، لابد باید برگ جریمه را بنویسید، دیگر! چه کار دیگری می‌خواهید بکنید؟

- افسر، قدری با چهره‌ای حاکی از دل‌به‌هم‌خوردگی به مرد نگاه کرد، مدارک او را با حرکتی خشن به طرفش گرفت و با لحنی مملو از اشمئزاز گفت: بگیر این مدارکت رو برو!!...

مرد باورش نمی‌شد از جریمه جسته باشد! اما تصور گزینة دیگر (این که به جای 13هزارتومان جریمة رانندگی در داخل محدودة طرح ترافیک، 5 یا حتی 2هزارتومان لای مدارک بگذارد و عاقبت اخروی جناب سروان را به خاطر ارتشاء به مخاطره بیندازد!) برایش غیرممکن بود. بعدها وقتی دربارة این که «چگونه مجرم، قاضی و قاضی، جلاد می‌شود؟» فکر می‌کرد، بحث‌ها (یا به عبارت دقیق‌تر، «تک‌گویی‌ها»ی) طولانی‌ای را با زن به یاد آورد که در جریان آن دربارة زندگی مشترک و مسائل فرزندان، گفته بود، گفته بود و گفته بود، و زن شنیده بود، شنیده بود، شنیده بود و گاهی هم زن چیزی گفته بود و باز شنیده بود و شنیده بود!... آنقدر که هر دو خسته شده بودند و «بحث» پایان گرفته بود و مرد و زن به مسیر زندگی پیش از «بحث» بازگشته بودند؛ مرد، با این تصور که در جهت بهترشدن زندگی خود و خانواده‌اش کاری را به انجام رسانده است، و زن،... (واقعاً نمی‌دانست زن از حرف‌های او چه تصوری را با خود برده بود؟!... اما بعدها در جریان «کیسه‌کشی»های ماه‌های طلاق، زن به مرد گفته بود که اصولاً حوصلة این گفتگوهای «منطقی» مرد را نداشته است و دیگر خسته شده است از این که مرد بر سر هر موضوعی سفرة استدلال‌هایش را پهن می‌کند و زن «نمی‌تواند به خوبی او استدلال کند» اما نتایج مرد را هم نمی‌تواند بپذیرد)... و زن، (بگوییم) با تصوری دیگر به مسیر زندگی پیش از بحث بازگشته بود!... و «بحث»‌ها تمام می‌شد تا «بحثی» دیگر و قس علی هذا!

یکی از دوستان مرد و زن، که از تصمیم مرد به جدایی بسیار متعجب شده بود و، در جریان ماه‌های طلاق، از او جویای چندوچون قضایا شده بود و مرد برایش کلیاتی از مصادیق عدم‌تفاهم خود با زن را نقل کرده بود،... در واکنش به این سرگذشت، به او گفته بود که «من فکر می‌کنم که تو اگر به جای تلاش در متقاعد کردن همسرت، یک جاهایی صدایت را بالا می‌بردی و داد می‌زدی و نشان می‌دادی که شدیداً مخالفی یا خواسته‌ات متفاوت است، شاید نتیجة بهتری می‌گرفتی»... شاید!... اما ترجیح مرد در تلاش به متقاعدکردن زن، فقط از سر رعایت اصول دموکراتیک که نبود (تازه در دموکراسی هم که داد زدن منعی ندارد! دارد؟!)... دو سه چیز به هم می‌آمیخت که یکی‌اش پرهیز از تنش آشکار و مستقیم بود (می‌گویم «آشکار و مستقیم» چون این «بحث» هم لحظات تنش‌آمیخته‌ای بودند). یکی دیگرش این بود که مرد جز آن چیزهایی که می‌دانست که نمی‌خواهد، همیشه خیلی روشن و شفاف نمی‌دانست چه چیزی را واقعاً می‌خواهد و امیدوار بود در جریان مفاهمه به «چیز جدیدی» برسند که هر دو بخواهند... گاهی هم این بحث‌ها به رغم ظاهر منطقی‌شان تنها و تنها بسته‌بندی متفاوت و نومتجددانه‌ای بود از شلاق قضاوت را بر گرده‌های زن فروکوفتن!... (بله! بله!... مرد قصة ما در وبلاگ خودش می‌تواند هر چه دلش می‌خواهد بنویسد! اما ما که داریم قصه می‌گوییم که نمی‌توانیم ابعاد شخصیت داستانمان را فدای یک جور قداست و معصومیت ساختگی بکنیم: انسان‌ها همه جانی‌اند، فقط قیمت‌شان برای ارتکاب به جنایت تفاوت دارد!... در این خصوص رجوع کنید به آراء و نظرات انسان‌های معقول و متمدنی که، این روزها، به مناسبت پروندة قصاص پسری که به صورت دختری که، گویا عاشق‌اش هم بوده، اسید پاشیده است، در برابر این پرسش قرار گرفته‌اند که اگر این اتفاق برای خود یا نزدیکانش افتاده بود، آیا حاضر به قصاص مجرم می‌شدند؟... خیلی‌ها پاسخ‌شان مثبت است!... بماند!)

فهرست انگیزه‌های واقعی و نهان مرد در «بحث»های زناشویانه‌اش را همینجا ناتمام رها می‌کنیم و به بازخوانی این دعوت شعروارة مرد اکتفا می‌کنیم که:

دعوت

ديدي نمانده بود در آن دِيرِ بي‌سرور

جز كامِ تلخ و خشك و ترك‌خوردة سبو

چشم‌انتظار بوسة يك جرعة عطش؟

ديدي ز آستانة شب، درنمي‌شتافت

جز بادِ-دزدِ-شعلة-شمع‌اي، كه مي‌گريخت

از سايه‌هاي خامُش يك جفتْ ناحضور؟

اكنون بيا، بنوش، برافروز و بازگوي

ناگفته‌هاي خفته، ز بيدار دردها.

تهران، 8 اردي‌بهشت 1378

تک‌گویی‌های مرد و الگوی «حرف، حرف، حرف،... تا بیحسی»، در یک جاهایی، اما، اصلاً فرصت نمود پیدا نمی‌کرد! برای مثال در جمع همتایانی که با شفقت و مهربانی و لحنی که (به قول اهل بلاغت) به «ذم شبیه به مدح» پهلو می‌زد، به او می‌گفتند که گفتارش «پیچیده و سنگین» است... که به زبان «ساده و سبک» یعنی «هم زیاد حرف می‌زنی، هم آسمون و ریسمون را به هم می‌بافی و از حرف‌هات هیچی نمیشه فهمید»!

اما در کلیة مواردی که مخاطب بنا به ملاحظاتی مخاطب باقی می‌ماند، این بازی یکی از بازی‌های مألوف مرد بود. یکی از این موارد، نشست‌های پدر و فرزندی بود!

مرد به یاد می‌آورد روز جمعه‌ای را که والدین خودش و زن به منزل آنها آمده بودند و بعد از ناهار به تماشای فیلمی نشسته بودند و دختر (که آن روزها باید حدوداً 10ساله می‌بوده باشد) بنا به طبیعت هیجان‌آلودش نمی‌توانست سرزندگی خود را به خاطر رعایت آسایش پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها مهار کند و به بهانه‌های مختلف تلاش می‌کرد توجه آنها را از فیلم بگیرد... و نهایتاً مرد به او اشاره کرد که با هم به اتاق دختر بروند تا به دور از دیدگان جمع معذب، تذکراتش را برای دختر بگوید. وارد شدند، مرد به دختر گفت که روی تخت بنشیند و در اتاق را بست و در حالی که خودش روی تخت می‌نشست، دختر به او گفت «می‌خوای خیلی حرف بزنی؟!»... یک چیز بسیار طنزآمیز در این شرایط بود که جایی برای هیچ تذکر و نصیحت و حرف جدی باقی نمی‌گذاشت. این شد که مرد از ته دل خندید و گفت «نه!... همین خواستم بیای اینجا که زیاد شلوغ نکنی!»... و بلند شدند و به جمع بزرگترها ملحق شدند.

دختر باهوش‌تر از آن بود که بخواهد چندباره از این حربه استفاده کند!... بعدها او هم مانند مادرش گوش می‌داد و گوش می‌داد و گوش می‌داد، با این تفاوت که گاهی هم برای دلخوشی مرد تأیید می‌کرد و حتی قول و قرارهایی با خودش و مرد می‌گذاشت!...

پسر چندسالی زودتر این تجربه‌ها را پشت سر گذاشته بود و روش‌های مختلفی را برای کشیدن بار این تک‌گویی‌ها آزموده بود؛ از جدل مستقیم گرفته، تا چشمانش که خمار خواب می‌شد (واقعاً می‌شد؟ واکنش روان‌تنی بود؟ کلاً فیلم بازی می‌کرد؟ نمی‌دانیم!... مهم هم نیست!) و بالاخره گوش دادن، گوش دادن، گوش دادن... شانس دیگر پسر این بود که زن او را در هفده‌سالگی از «زندان خانواده» رهاند و قبل از مشمول شدن، برای ادامة تحصیل، فرستادش به فرانسه (که این هم حکایت جداگانه و مفصلی دارد!)...

جمع‌بندی مرد از همة این تجربیات مختلفش در زمینة «تک‌گویی»، در چند سطر زیر از یک شعر خلاصه شد (مرد این شعر را به شکرانة تعامل و بده‌بستان صمیمانه، مؤثر و معناداری که با یکی از دوستان بسیار عزیزش داشت، به این دوست اهداء کرد، و ما هم اینجا، به نوبة خود، از او قدردانی می‌کنیم!):

...

پس حرف‌ها را باید گفت و رفت



واژه‌ها

غبارِ در قفای سوار شبروند

که آهسته فرو خواهند نشست

و بر روی صندلی‌ها

میزها

و فرش کف این اتاق

معنا خواهند یافت

...

آخ! که زندگی زن و فرزندان چه شیرین‌تر می‌شد اگر آنها هم، مثل شما، یک دگمة delete، escape، یا کلاً on/off در اختیارشان بود!!

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

1390/03/08- فرزندان

بسیاری بر آن‌اند که زندگی زناشویی بدون فرزند، زندگی‌ای است که یا سست است یا بدون‌هدف،... یا هردو! اما گروهی از دوستان و آشنایان مرد گمان می‌کردند که علت جدایی او از زن، باید فرزندان باشند. گروهی دیگر هم به دنبال علل دیگر می‌گشتند. البته، عدة قلیل‌تری هم بودند که به حرف‌های مرد گوش فرا می‌دادند و تلاش می‌کردند نظر او را که زندگی زناشویی بدون «آن چیز مشترک» به اندازة یک رقص بدون موزیک پوچ و پست‌مدرن(!) است، هضم کنند.

اما چرا گروهی فکر می‌کردند علت جدایی مرد از زن، فرزندان می‌توانستند باشند؟ اصلاً این فرزندان که بوده‌اند؟

فرزند اول، پسر، در سال سوم ازدواج به دنیا آمده بود در شرایطی که یکی دو سال بود که هم زن و هم مرد توانسته بودند اقامت دانشجویی خود را به اقامت به عنوان شاغل تبدیل کنند و هر دو مشغول به کار بودند و یک سالی بود که رفاه و امنیت زندگی‌شان به لطف آپارتمان کوچکی که والدین مرد در حومة پاریس و برای سکونت زوج جوان خریده بودند، ثبات و قطعیت یافته بود.

در واقع اکنون که پسر بیست و چهارساله است، برای مرد قدری عجیب است اعتراف به این نکته که تا پیش از آن که زن به او پیشنهاد کند، او تصوری از زندگی خود به عنوان پدر را نداشت. حداقل چیز روشنی به خاطر نمی‌آورد که مثلاً خیلی دلش خواسته باشد که «زندگی خودش را در وجود فرزندانش تداوم بدهد» یا «همة توانش را برای تربیت فرزندان برومندی مصروف بدارد که بعدها بتواند به وجودشان افتخار کند»... یا هر نوع کلیشة دیگری. زن اما با این استدلال علمی که «توصیه می‌شود اولین فرزند تا پیش از سی‌سالگی به دنیا آورده شود» دیگر جایی برای تردید باقی نگذاشت!... بگذارید اینجوری بگویم: زن و مرد، تصمیم به بچه‌دارشدن را خیلی سریع گرفتند؛ اما وقتی گرفتند، تصمیم مهم زندگی‌شان بود و هر دو شوق بسیاری از این موجود ندیده‌ای که به سرعت داشت در رحم زن رشد می‌کرد، داشتند. اولین اکوگرافی‌ای که جنسیت بچه را می‌شد دانست با هم رفتند و اصرار داشتند که بدانند و دانستند که دارند صاحب یک پسر می‌شوند. بعد کلاس‌های مشترکی را در یک کلینیک آوانگارد و همراه مادران و پدران دیگر می‌رفتند که همة اهتمام برگزارکنندگان‌اش این بود که بارداری و زایمان برای مادران و بخصوص پدران، از حالت شبه-بیماری (یا به قول یکی از مربیان «یک غدة مزاحمی که باید عمل کنند و بیرون‌اش بیاورند»!) در بیاید و جایگاه واقعی‌اش را بیابد: مرحلة مهمی از زندگی هر سه نفر: جنین، مادر و پدر.

در این کلینیک قویاً به پدران توصیه می‌شد که در حین زایمان همسرشان را همراهی کنند؛ و البته این فقط یک توصیه بود. مرد بسیار راغب بود و طبعاً خوب به خاطر دارد روزی از روزهای اواخر پاییز را که حوالی 2 یا 3 بعدازظهر زن به او خبر داد که زنگ زده است که آمبولانس بیاید و او هم کارش را ول کرد و به سمت کلینیک شتافت، و بعد تا حدود ساعت 10 شب مراحل مختلف «کار» را همراه با زن طی کرد، و همراه با دردهای آخر پیش از ترزیق پریدورال و خارج کردن بچه با فورسپس، مرد هم ناخودآگاه تمام عضلاتش منقبض می‌شد، و دست آخر، اوج ماجرا بود: دیدن موجود ظریف مینیاتوری که بدون نیاز به این که به پشتش بزنند گریه کرد و دیدن لبخند خسته ولی رضایتمند زن که حالا اولین فرزندش را در آغوش گرفته بود... و این هم‌آغوشی و آرامش و آسایش بعد از تلاش 8 ساعتة زن و فرزندش، چند دقیقه‌ای ادامه داشت و پشت این تدبیر تیم مامایی هم فکری نهفته بود از همان جنس که از زایل‌شدن خصلت «طبیعی» بارداری-زایمان با هرگونه انقطاع ناگهانی و خشن در فرایند به دنیا آوردن جنین-نوزاد، پرهیز شود.

سورپریز کوچکی هم برای مرد در نظر گرفته بودند که سورپریز بزرگی بود: ماما دو نقطة بند ناف را با گیره مسدود کرد و قیچی را به سمت مرد گرفت که «بند ناف را پاره می‌کنید؟»... 3 ثانیة عجیبی بر مرد گذشت تا قیچی را از دست ماما گرفت و در حرکتی نمادین ورود پسرشان را به دنیا «افتتاح کرد» (هاه!... در اینجا هم همة کارها را کسان دیگری می‌کنند، اما نوار را کس دیگری قیچی می‌کند!!)

فرزند دوم، دختر، سه سال بعد به دنیا آمد. این بار هم پیشنهاد را زن داد و باز هم توصیه‌ای علمی پشت آن نهفته بود که توصیه‌ای مضاعف بود: یک آن که فرزندان تک دچار مشکلاتی می‌شوند که ناشی از توجه انحصاری والدین به آنهاست، و دو این که سه سال، اختلاف ایده‌آل برای فرزند دوم است. این بار مرد تردیدهایی را ابراز کرد که بعدتر به آن خواهیم پرداخت، اما دست آخر این تصمیم نیز به همان سان گرفته شد و به همان سان شوق‌انگیز بود و اکوگرافی‌ای که جنسیت جنین را دانستند و روزی که (یک یکشنبه بود و تعطیل) کیسة آب پاره شد و با هم به همان کلینیک رفتند و مامای کشیک یک کارآموز جوان بود که این کلینیک را انتخاب کرده بود چون از معدود کلینیک‌هایی بود که در آن زایمان درون آب را انجام می‌دادند و او چشمش دربه‌در دنبال مادری می‌گشت که بخواهد در آب زایمان کند و از زن و مرد پرسید و آنها به هم نگاهی کردند و گفتند «نه! ما چنین تصمیمی نداریم!» و او لبخندی زد و فاصلة دردها کم شد و هنوز یکی دو ساعتی مانده بود و زن به ماما گفت خیال می‌کند اگر یک وان آب گرم بگیرد بهتر می‌تواند انقباض‌ها را تحمل کند و وان را آماده کردند و بیست دقیقه‌ای در وان بود و ماما که به معاینه‌اش ادامه می‌داد به او گفت که کم‌کم باید بیاید بیرون و تخت را آماده کردند و زن گفت که یک درد دیگر در راه است و بعد از آن بیرون می‌آید و این درد آخر، درد آخر بود!... اووپپپس!!... فرصت برای بیرون آمدن از وان نبود و در نتیجه زایمان به شکل خلق‌الساعه در آب انجام شد!!... مامای جوان باید خیلی مستجاب‌الدعوه بوده باشد!!... این بار مرد واقعاً و به شکل فیزیکی در زایمان سهیم بود! چون در تمام مدت زایمان زیر بازوان زن را از پشت سرش گرفته بود و ماما از طرف دیگر وان خم شده بود و... نهایتاً بچه را در آب گرفت و در آغوش زن گذاشت و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید و این بار موجود مینیاتوری علاوه بر ظرافت جنینی‌اش، ظرافت دخترانه‌ای نیز داشت که مراسم افتتاح ورودش به دنیا را برای مرد دلرباتر می‌کرد!

آنها که گمان می‌کردند علت جدایی مرد از زن باید فرزندان باشند، یا از پررنگی این تصاویر در ذهن مرد بی‌خبر بودند و یا فرق اسید و باز را با کاغذ تورنسل نمی‌دانستند!!... و چون قصه بدینجا رسید، ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود و وبلاگ‌نویس لب از قصه فروبست که فردا بتواند به موقع سر کارش حاضر شود!!

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

1390/01/31- یک طرح-قصة کوتاه

مرد نشسته بود و دفترچه‌های یادداشتش را ورق می‌زد که چشمش خورد به چند صفحه چرک‌نویس که حدود دوازده سال پیش نوشته بود:
دست‌های عکاس... و برعکس
(یک طرح)
فرصت زیادی نبود: برای چندصدمین بار ظرف یک ربع گذشته، پایش را از پدالی به پدال دیگر برده بود و با دقت درون چشمی خیره شده بود. تصمیم ناگهان جوشید. مثل نامه‌ای که در آب رودخانه بیندازید؛ به آرامی ولی با قاطعیت پایش را بر پدال سمت راست گذاشت و فشار داد. پدال مقاومت خفیفی کرد و بالاخره: «کلیک، کلَک!»
در تمام مدت عمر حرفه‌ای‌اش به اندازة این چند هفتة گذشته در خود صدای وِزوِز خلاقیت را نشنیده بود! همة نقشه‌ها (کارش نقشه‌کشی بود) روی هم تلنبار شده بود، وقتی در خانه بود به تلفن‌ها جواب نمی‌داد و در را بر روی کسی باز نمی‌کرد. ساعت‌های رنگ‌وارنگ بر او می‌گذشت: ساعت‌های «پرده‌های بسته بروی اتاق نیمه‌روشن در آفتاب آخر پاییز»، ساعت‌های «شمع‌های فراوان در گوشه و کنار اتاق نیمه‌روشن در شب بی‌ماه آخر پاییز»، ساعت‌های «گوشی‌هایی پر از نت‌های مسلسل که باخ و گلن گولد در قهوه‌خانه‌ای حوالی جوزک در یک صبح ابری آخر پاییز به گوشش می‌ریختند»... و ساعت‌های «چمباتمه در زیر میز نقشه‌کشی تا صبح یک روز دیگر آخر پاییز».
حقیقتی که خود نیز می‌دانست این بود که ضربات متعدد و دائماً نزدیک‌تر زلزله در اطراف و اکناف پوستة تکتونیکی که بر آن سفر می‌کرد، در او دلشوره‌ای به هیبت آبشار نیاگارا ایجاد کرده بود و حفره‌ای که دم‌به‌دم درونش بازتر می‌شد و همه‌چیز به آن می‌ریخت و فقط یک خلاء برایش باقی می‌گذاشت... (این حفره) به عمق مرگ بود.
حالا این که از کجا و چطور به همینجا رسیده بود که این دلهره‌هایش به هراس مرگ از زلزله مربوط می‌شود، خودش داستان دیگری است! اما از وقتی این را دانست دیگر دلهره‌ای به سراغش نیامد: به جایش این وِزوِز شروع شد. وِزوِز از این قرار بود که گویا احساسِ نزدیک شدن به پایان، این فکر را با خود همراه آورده بود که از اینجا به بعد همه‌چیز باید مزة آخرین سیگار محکوم به مرگ را بدهد... و هیچ چیز چنین مزه‌ای نمی‌داد! جماعت سرشان به آخورشان گرم بود و غافل از پایان ناغافلی که او هر لحظه بر لبة آن می‌زیست. پس به این نتیجه رسید که دست به هیچ کاری که مزة آخرین سیگار را ندهد نزند. و همین شد که کار را ول کرد و تارک دنیا شد.
در وسط یکی از ساعت‌های رنگ‌وارنگش بود (گمانم در یک ساعت نسبتاً طولانی به نام «طلوع یک روز پاییزی در دشت بوئین زهرا» که از حوالی ساعت سه صبح با رانندگی آغاز شده بود و تا حوالی ظهر به طول انجامید) که انگار برای لمس و احساس نوازش نور خورشید، دستش را در شار گرم فرو برد و آوای یک ترکیب در ذهنش زنگ زد: «پنجة آفتاب» که ربط زیادی به آنچه می‌دید نداشت، اما خب!، قشنگ بود... بعد دستش را در جهات مختلف چرخاند و بازتاب نور خورشید را بر پستی و بلندی‌های زیر و روی دستش به مداقه نشست؛ همانطور که می‌دانیم، تا حوالی ظهر.
در بازگشت به خانه، یک راست رفت سراغ کتاب‌هایش و از آن بین یک کتاب را بیرون کشید که یادگاری بود مربوط به سال‌ها قبل از طرف کسی که بسیار دوستش می‌داشت (و چنان که قواعد دستور زبان فارسی هم مشخص نمی‌کند، تا آخر هم معلوم نشد که چه کسی چه کسی را بسیار دوست می‌داشته بوده است؟!)
کتابی بود از طرح‌های Maurits Cornelis Escher. در صفحة 17 طرحی بود به نام «دستهای رسام» و این شروع یک ساعت طولانی بود که تا نیمه‌های شب و در نور شمع ادامه یافت: ساعت «غور در بازآفرینی خویش در اواخر پاییز» (تحت عنوان فرعی «خیره به دست‌های رسام Escher»).

Drawing Hands - Escher
فردای آن روز چیزی شبیه به مزة آخرین سیگار زیر زبانش حس می‌کرد که مربوط به بوی پارافین سوخته هم نبود. خدا می‌داند چطور دوربین زایس موروثی را توانسته بود جوری تجهیز کند که بتواند در مقابل لنز آن بنشیند و یک لولة دراز به چشمی دوربین وصل کند برای آن که بتواند از درون آن تصویر مقابل لنز را ببیند و حلقة دور لنز را به کمک یک پدال (شبیه آنچه دندانپزشک‌ها دارند) به چپ و راست بچرخاند و پدال دیگری نیز (همان که اول داستان گفت «کلیک کلَک») به شاتر دوربین وصل کند... به هر حال ما هم هیچ جای داستان نگفتیم که دوستمان از استعداد مهندسی و اختراع بی‌بهره بوده است، گفتیم؟!
تمام این تمهیدات برای این بود که هر چه کرده بود نتوانسته بود خودش را متقاعد کند که وقتی از دست‌های عکاس عکس می‌گیرد، خودش پشت دوربین نشسته باشد. چرا که (بر فرض امکان هم) در آن حالت تصویر داخل دوربین عین همان چیزی بود که سال‌های سال دیده بود و هیچ مزة آخرین سیگار را نمی‌داد.
دستگاه عکاسی عجیب و غریب‌اش را (و باز دستور زبان به روشن شدن این نکته که در این عبارت، موصوف، مضاف است یا مضافٌ‌الیه، هیچ کمکی نمی‌کند!) در یک گوشة اتاق جا داده بود که حدوداً بین ساعت 10 و 45 دقیقه تا 11 و 5 دقیقة روزهای آخر پاییز، نور زرد لیمویی تندی آن گوشه را روشن می‌کرد. یک میز کوچک چوبی قهوه‌ای سوخته داشت که جلوی دستگاه گذاشته بود و سطح کارش بود. این طرف میز هم یک چهارپایه گذاشته بود که رویش می‌نشست و پدال‌های دستگاه، زیر میز قرار می‌گرفت. و این شروع ساعت‌های فراوانی بود که هر یک حدود بیست دقیقه به طول می‌انجامید به نام ساعت‌های «دست‌های عکاس در نور لیمویی آخرین روزهای پاییز» و عنوان فرعی «پسا-اِشِریسم»: از داخل چشمی متصل به لولة بلند، چندصد جور مختلف به نور زرد بر پستی و بلندی‌های دست‌هایش نگاه کرد و دست‌هایش را حرکت داد. احساس غریبی بود. از آینه هم عجیب‌تر: وقتی دست‌هایتان را جلوی آینه تکان می‌دهید و به تصویر درون آینه نگاه می‌کنید، دست راستتان، دست چپ تصویر شخص مقابل شماست. اما آنچه در چشمی دستگاه پسا-اشریستی‌اش می‌دید، حرکت دست راستش را به حرکت دست راست کسی بدل می‌کرد که انگار روبه‌رویش نشسته است، اما در واقع پشت به او داشت... چون خود او بود!
عکس‌ها را که از عکاسی گرفت، بهترینشان همانی بود که در روز 30 آذر در ساعت 11 و 2 دقیقه گرفته بود و مزة آخرین سیگار پاییزی را می‌داد. عکس‌ها را در جیبش گذاشت و شاهدان عینی جلوی عکاسی دیده بودندش که به دست‌هایش گفته بود «حالا اگر خواستید بروید دنبال نقشه‌کشی‌تان!»
و شاهدان عینی دیگری، بعدها، متنی را پشت آن عکس نوشته یافتند، بی آن که معلوم شود کدام دست آن را نوشته بود: «عکسی که در آن دست‌های عکاس، عکاسی را تجربه نکردند و خود را چنان بازآفریدند، که می‌خواستند»

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

1390/01/25- یک ایستگاه اتوبوس به طول جاده!

مرد منتظر نوبتش در بانک بود و فکر می‌کرد «آن یکی شعبه را بیشتر دوست دارم چون در آن کمتر انتظار می‌کشم» و یکی از آن نورون‌هایی که در سکتة مغزی‌اش آسیب دیده بود با شنیدن(؟!) دو کلمة «انتظار» و «دوست‌داشتن»، اتصالی کرد و داشت رشتة افکار مرد را می‌برد به سمت این عبارت که «انتظار، دشمن دوست داشتن است»... که صدای زنی او را به خود آورد و از جا برخاست «شمارة 421... به باجة 3». کارش در بانک تمام شد و فاصلة در بانک تا دفتر شرکت را به این جمله فکر می‌کرد که «انتظار دشمن دوست داشتن است»... اولش سعی می‌کرد این جمله را از ذهنش پاک کند چون حواسش بود که این «انتظار» و این «دوست داشتن» هیچ ربطی به آن «انتظار» و «دوست داشتن»ای که در بانک به آن فکر کرده بود ندارد. اما می‌دید، نـــــــه!... انگار این جمله درست است! 

چندین بار شنیده بود که کسی دربارة کس دیگری به کس سومی گفته بود «من از او [کس دوم] انتظار داشتم که...» یا به خود او گفته بودند «من از تو انتظار داشتم که...» یا «من انتظار داشتم که تو/او...» فعل این جمله‌ها معمولاً ماضی است و لحن آن گلایه‌! این جملات حاکی از کاری است که گوینده دوست می‌داشته که شخص «منتظَر» (یعنی آن که موضوع انتظار است!) انجام بدهد یا ندهد و او انجام نداده یا داده. بعضی وقت‌ها این انتظار یک توجیهی هم قبلش دارد: «بعد از آن همه حرف‌هایی که با هم زده بودیم [یا کارهایی که من برای او انجام داده بودم یا عوالمی که با هم داشتیم]، انتظار داشتم...». 

مرد داشت این مثال‌ها را در ذهنش بُر می‌زد که رسید به یک تقاطع و چراغ عابر پیاده قرمز بود. باید منتظر می‌ماند... تعجب کرد که چرا این انتظار کمتر از انتظار در بانک آزارش می‌دهد! باز یکی از آن نورون‌های آسیب‌دیده شلیک شد: تفاوت «من از تو انتظار دارم» با «من از تو انتظار داشتم» فقط یک اختلاف نحوی در زمان افعال جمله نیست. «من از تو انتظار دارم» یعنی «من از تو می‌خواهم» به اضافة («یک سیخ گوجة اضافه» که عبارت است از) این که «تو هم به دلایلی که خودت می‌دانی [یا من قبلش برایت تلویحاً یا صراحتاً برشمرده‌ام]، نباید [یا نمی‌توانی] این خواستة من را اجابت نکنی». تقریباً یک جور امر است تا یک خواسته؛ اما گله نیست! چراغ راهنمایی که از آدم گله نمی‌کند. اما افسر راهنمایی «گله» می‌کند: با برگ جریمه! 

چراغ سبز شد و مغز مرد مشغول فرمان دادن به عضلات پا و دیگر اعضای بدنش شد که از خیابان به سلامت بگذرد و مسیر افکار مرد از نورون‌ آسیب‌دیده منحرف شدند (اصولاً این نورون‌های آسیب‌دیده در یک حالت‌های خاصی فعال می‌شوند و باقی موارد از مسیر پردازش اطلاعات کنار گذاشته می‌شوند!). خب! پس انتظار، انتظار است و فرقی ندارد که زمان فعل حال باشد یا گذشته: در هر حال یک خواسته‌ای است مبتنی بر ادله‌ای که حاکی از نوعی «دین» یا «بدهی» شخص منتظَر به شخص منتظِر (یعنی آن که انتظار دارد) است... پس تفاوتش در چی بود؟ 

مرد یک لحظه توی پیاده‌رو ایستاد تا نورون آسیب‌دیده‌اش فکری را که حمل می‌کرد به مقصد برساند (خودش برای رسیدن به مقصد می‌توانست منتظر بماند!): تفاوت معنایی در چه بود؟ «در این که»، نورون آسیب‌دیده توضیح داد، «معمولاً اگر شخص منتظِر، پیش از آن که گله کند به شخص منتظَر گفته بوده باشد از او چه می‌خواهد و دلایلش را ارائه کرده بوده باشد، در زمان حال دیگر نمی‌گفت "من از تو انتظار داشتم" بلکه می‌گفت "من که از تو خواسته بودم... پس چرا...؟" و این می‌شد یک گلة درست و حسابی! اما وقتی می‌گوید "من از تو انتظار داشتم" یعنی که یک خواسته‌ای داشته که، نه تنها دلایل توجیه آن برای شخص منتظَر ناشناخته است، حتی موضوع آن نیز هیچگاه به او "تفهیم انتظار" نشده است». 

پس باز هم جملة «من از تو انتظار داشتم»، گذشتة جملة «من از تو انتظار دارم» نیست. چندتا نورون آسیب‌دیدة دیگر هم آمدند به کمک همکارشان و یک قصة دیگر از خودشان درآوردند: «گذشته از نکات اشاره شده توسط N5736890514 [این شمارة شناسایی نورون آسیب‌دیدة اول بود]، شما وقتی ادلة دین را برای مدیون برنمی‌شمرید، می‌توانید هر جور می‌خواهید بدهکارش کنید و به هر میزان که انصافتان اجازه می‌دهد و مبنای حساب و کتاب‌هایتان فقط خودتان هستید» 

مرد به این نتیجه رسید که آدم وقتی کسی را دوست دارد، از او می‌خواهد اما از او انتظار ندارد و غیاباً برایش حساب بالا نمی‌آورد! انتظار یعنی «نه تنها تو باید بدانی من چه می‌خواهم، بلکه باید دلایل من را هم قبول داشته باشی، بدون آن که بدانی آنها چیستند». آدم وقتی کسی را دوست دارد ناخودآگاه ذهنش کشیده می‌شود به این که بداند او چه می‌خواهد؛ اما در «دوست داشتن ایده‌آل» این که «من او را دوست دارم» به هیچ وجه دلیلی برای این که «او هم باید مرا دوست داشته باشد» نیست... و مرد به سمت دفتر کارش به راه افتاد. 

[مرد عادت کرده بود همة نوشته‌های وبلاگش را متناسباً به یکی از شعرواره‌های سال‌ها پیش‌اش «مزین» کند؛ از قدیم هم گوشت‌کوبیدة یخ‌کردة آب‌گوشت روز قبل یک مزة دیگری داشت! بعضی از این شعرواره‌ها هم همینطور بودند: چه آنها که پیش از سکتة مغزی مرتکب شده بود، چه آنها که بعد از آن- چون تاریخ دقیق سکته بر هیچکس معلوم نبود!- امروز قرائت متفاوت و لذیذتری داشتند. از آن جمله است بند دوم این نوشته در «تکریه»(؟!) انتظار:] 

راه من 

من انتظار كسي را نمي‌كشم: 

آنانكه مانده‌اند 

در حال رفتنند... 

وآنانكه رفته‌اند 

در سينه خفته‌اند... 



من انتظار مي‌كشم آن دم را 

كز انتظار رها، خالي از اسف، 

هر روز يك قدم، و همه عمر يك قدم، 

سوي خط افق بروم، بي‌توقعي. 

وز من كسي نكند انتظار، هيچ! 

تهران، دهم مرداد 1376 

و به این ترتیب می‌رسیم به شأن صدور عنوان این نوشته که احتمالاً یک ربطی به ایستگاه اتوبوس و انتظار کشیدن در آن می‌باید داشته باشد (نورون مورد نظر در دسترس نمی‌باشد که ازش بپرسیم!)