۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

1390/01/10 - مکاشفه در ماهور و اصفهان

همه‌چیز خانه روبه‌راه شده بود بجز... چند چیز! میز ناهارخوری که در ردیف‌های بودجة 1389 برایش اعتباری باقی نمانده بود و باید در بودجة 1390 برایش متممی دست‌وپا می‌کرد! سیم آنتن تلویزیون که هنوز ول بود و باید برقکار می‌آمد و به سقف و دیوار داکت می‌زد که به شکلی متمدنانه سیم از دم در به پشت تلویزیون برسد، آینه و چراغ و جاحوله‌ای حمام که به شکل وحشتناکی شبیه مسافرخانه‌های بین‌راه بود و باید عوض می‌شد و... تقریباً همین! 

با اینحال مرد دیگر انتظار را جایز ندید و در اقدامی عجیب، پدر، مادر و زن را برای ناهار روز جمعه به منزل جدیدش دعوت کرد. «اقدام عجیب» از آن رو که، خب!، مناسک ناهار جمعه سنتاً در منزل والدین برگزار می‌شد و معمولاً مرد و زن و بچه‌هاشان تقریباً سر ناهار می‌رسیدند و بعد از ناهار همگی به اتاق تلویزیون رهسپار می‌شدند و در حد مقدوارت ولو می‌شدند و گاهی فیلمی می‌دیدند و در بقیة موارد چرت می‌زدند. پدر معمولاً به اتاق خودش می‌رفت و روی تخت دراز می‌کشید، مادر هم ایضاً... مرد به اتاق کتابخانة والدین می‌رفت و روی تخت آن می‌خوابید و زن و دختر هم در همان اتاق تلویزیون... بعد بیدار می‌شدند و چای و میوه تناول می‌کردند و باز اگر فیلمی بود می‌دیدند و حوالی 5 و 6 بعدازظهر متفرق می‌شدند. 

این برنامة روزهای «خوشِ» پیش از جدایی بود! بعد از آن، مرد به شکل غریبی از این که «ادای خانواده در بیاورد» گریزان بود و با این که چند ماهی میهمان والدین بود، اما جمعه‌ها را از پیش ظهر می‌زد بیرون تا آخر شب. زن و دختر هنوز بعضی جمعه‌ها به دیدار والدین مرد می‌آمدند، به رسم تازه‌کردن دیدار و شاید با رابحه‌ای از «انگار نه انگار»؟!... معدودی از این مناسک که مرد در آن حضور داشت، فضای سنگینی داشت که خیلی هم روشن نبود نقطة ثقل‌اش کجاست؟ 

مرد می‌دانست که والدین‌اش تصمیم او به جدایی را تأیید نمی‌کردند و با اینحال بی‌هیچ تردید و تأملی به او پیشنهاد داده بودند که اگر می‌خواهد از خانة خودش بیرون بیاید، لازم نیست فکر اجارة جایی باشد و می‌تواند بیاید پیش آنها بماند. و او آمده بود. می‌دانست که از خیلی جهات به زن حق می‌دهند که ناراحت باشد و با او احساس همدردی می‌کنند (یا شاید احساس «شرم و سرافکندگی») از این که پسرشان او را «ول کرده است» و در واقع نمی‌دانستند با این داستان چگونه باید برخورد کنند؟... 

می‌دانست که در چنین شرایطی همه قدری منقبض هستند و با این که از روزی که تنگ بلور شکسته، هیچ‌کس پابرهنه راه نمی‌رود، ولی هر صدای «قرچ»ای می‌تواند همة نگاه‌ها را در جستجوی تکة براقی به روی زمین بکشاند. می‌دانست که دست آخر، به فکر خیر و سلامت جسمانی و ذهنی او هستند، اما او هنوز دست‌های اولش را بازی نکرده بود و هرقدر هم که در طول این سال‌های اخیر با کانون‌های احساس گناه و عذاب وجدان درونش دست و پنجه نرم کرده و آن کانون‌ها را متقاعد کرده بود که بهتر است بروند جای دیگر قربانی بگیرند، اما هنوز قضاوت منفی والدین برایش دلشوره‌آور بود. 

سال‌ها بود که دیگر خطری آن «کودک مریض» را تهدید نمی‌کرد! سال‌ها بود که این کودک در مناسبت‌های مختلف و با دست‌وپاچلفتگی تمام به والدینش (و به‌ویژه به مادرش، که مانند همة مادرها و پدرها، تا همیشه فرزند و بچه را یکی می‌دانند!) می‌گفت «من آدم مستقلی شده‌ام»... شاید اولین بار یک 25 آذر بود و او هنوز سال‌های آخر دبستان یا اوایل راهنمایی را در دبستان مهران می‌گذراند. سال‌های دیگر یک کاردستی‌ای نقاشی‌ای کارت تبریکی، گلی چیزی همراه با یک یادداشت مهرآمیز (و بعضاً هم قدری کلیشه‌ای) از مدرسه می‌آورد و می‌گذاشت روی میز کار مادرش یا به دستش می‌داد و همدیگر را بوس و بغل می‌کردند و هر دو از این که این مناسک به جا آورده شده بود خوشحال بودند. حالا با کدام منطق می‌شود فلسفة چیزی به نام «روز مادر» را توجیه کرد، وقتی تمام سال مادر دارد با انواع نگرانی‌ها انواع سرویس‌ها را به فرزندش می‌دهد و فرزند در جستجوی تجربه‌کردن مرزهایی فراتر، همة آنچه برایش فراهم آمده است را مفروض و عادی می‌انگارد و همة نگرانی‌ها را به سخره می‌گیرد و زمینه‌هایی برای نگرانی‌های جدیدتر و بزرگتر می‌تراشد؟... کارکرد «روز مادر» در واقع جز این نیست که برای لحظاتی از یک روز این دو دنیای ذاتاً معارض، نفسی تازه کنند و سالی دیگر را به همان منوال بیاغازند. در حقیقت یک جور آتش‌بس است برای تبادل اسرا و زخمی‌ها!! 

باری! در آن سال نوجوانی، هدیة مرد به مادرش به مناسبت 25 آذر و روز مادر، یک یادداشت خیلی «رادیکال» بود در مذمت احساسات و ابرازاتِ آن و این که «این مسخره‌بازی‌ها چیه؟!»... درست یادش نمی‌آمد چه جور بی‌اعتنایی‌ها و حقیرانگاری‌های دیگری نسبت به این مراسم لطیف و ظریف از خودش بروز داده بود... اما ماهیت نانوشتة داستان این بود که «آتش‌بس، بی‌آتش‌بس!» حتی امروز هم «همینه که هست»: «من رسالتم این است که خودم باشم؛ همینم که هستم؛ شما هم رسالتتان این است که همینجور به نگرانی و مهر و محبت مادرانه‌تان ادامه بدهید؛ این که دیگر مراسم بزرگداشت و قدردانی ندارد!»... فکر می‌کنم خیلی از بچه‌ها حداقل یک بار در دفاع از زیاده‌روی‌های خودشان به والدینشان گفته‌اند «خب! من که نخواستم به دنیا بیام»... شاید آنهایی که در همان «یک بار»، از والدین تودهنی خورده‌اند، زودتر متوجه شده باشند که همه حرفی را می‌توان زد، اما بعضی حرف‌ها راستی راستی آنقدر احمقانه‌اند که جواب معقولی برایشان وجود ندارد!! (نقل از شاعر، گویا همان آقای اسفندیاری، است که «گفتا همه حرف‌ها ندارند جواب»!) 

رابطة مرد با پدرش (طبعاً!) متفاوت بود... تصویر پدر، تلفیقی بود از بذله‌گویی و طنازی و اطمینان و اعتماد به حل مشکلات بدون نگرانی، تبحر در تبدیل شرایط ناخوش به وضعیت‌های خوش (یا کمتر ناخوش)... و البته اخم و جدیت‌هایی که، مثل ابرهای سیاه و سنگین، وادارت می‌کرد به دنبال سرپناهی باشی برای فرار از طوفان... طوفانی که معمولاً هم هرگز از راه نمی‌رسید!... و در کنار این خصوصیات، یک رگة شیطنت‌آمیزی از «ضعیف‌چزانی» نیز داشت که در مواقع لازم(؟!) به کارش می‌گرفت و طرف را کلاً مقهور می‌کرد!... خلاصه این که پدر، هم‌نبرد خوبی برای جفتک‌اندازی‌های نوجوانی مرد نبود: یا به این که «من» مرد چگونه باید باشد کاری نداشت، یا اگر هم کاری می‌داشت، مرد را توان مقابله با روش‌های او نبود. 

همة این بده‌وبستان‌ها زیر سقف محکم و بی‌خللی از مهر و محبت و توجه عمیق و بی‌دریغ والدین به فرزندان جریان داشت. اگر اخم و تَخم و عصبیت و عصبانیتی بود، وقتی بود که واقعاً بچه‌ها گندش را درآورده بودند!!... (تعلیق می‌دانید چیست؟!... حتماً می‌دانید!... این اشارة چندبارة راوی به «فرزندان» و «بچه‌ها»ی والدین مرد، بدون ذکر این که مرد چند خواهر و برادر داشته، و اصلاً داشته یا نه... از سر تفنن نیست: مرد یک برادر داشت که شش سال تقویمی از او و ده‌ها سالِ هوش و دانش و توانمندی از هم‌سن‌وسالان خودش بزرگتر و درخشان‌تر بود و چند روزی پیش از آن که بیست و هفت سالش تمام بشود، در یک سانحة اجتماعی به قتل رسیده بود... اما دربارة برادر گفتنی بسیار است که اینجا به همین مختصر اکتفا می‌کنیم تا عجالتاً قال این ابهام و تعلیق بی‌حاصل کنده شود!) 

شاید یکی از محکم‌ترین جفتک‌های «من مستقلم!» مرد، چگونگی تحقق ازدواج او بود: در یک روز بهاری، پس از یکی دو سال که از آشنایی و زندگی مشترک و دانشجویی زن و مرد در بلاد راقیه می‌گذشت، زن به مرد پیشنهاد کرد که بیایند و ازدواج کنند!... مرد گفت «به شرط آن که پای والدین را وسط نکشیم: بعد از آن که ازدواج کردیم بهشان خبر می‌دهیم؛ وگرنه حتماً باید همة تشریفات و مناسک و مراسم را به‌جا بیاوریم!»... زن هم با کمی بی‌میلی، اما پذیرفت. رفتند و در شهرداری محله‌شان ازدواج کردند، به رسم فرنگ. بعد با تنی معدود از دوستان رفتند پیتزا خوردند و عکس گرفتند و... زنگ زدند تهران و به والدینشان گفتند «ما ازدواج کردیم!»... هیچکدام چهرة والدین را در هنگام این مکالمة تلفنی ندیدند. اما سال‌ها بعد، وقتی مرد به والدینش گفت «من تصمیم گرفته‌ام که ما باید از هم جدا شویم»، دید که چه مهارتی دارند مردمان این نسلِ قبل در کنترل ظواهر و ابرازات احساسات‌شان: با خونسردی و متانت گوش دادند و پرسش و پاسخ‌هایی رد و بدل شد و مرد توضیحاتی را که از همه لازم و ضروری‌تر می‌دید داد و پدر و مادر هم نگرانی‌هایشان را در خصوص وضعیت خانواده و به‌خصوص نوه‌ها مطرح کردند... ولی، خب!، به تجربة هشتاد و چند سال عمر می‌دانستند که، به قول فرانسوکی‌ها(!)، «باید به زمان فرصت داد» تا رخدادها در ذهن خودشان جابیفتد و پس از آن بدانند کجا باید بایستند و چگونه واکنش نشان دهند... 

در خصوص ازدواجشان هم همواره در طول این سی سال و به مناسبت‌های مختلف و قلیلی که پیش آمده بود، به لحنی که، به سنت موسیقی غربی، باید آن را “tranquillamente affettuoso ma profondamente lacrimoso quasi furioso” نامید (من هم ایتالیایی بلد نیستم اما ظاهراً باید بخوانید: «ترانکوییلامِنتِ اَفِتّووزُ ما پرُفُندامِنتِ لاکریمُزُ کواسی فوریُزُ»، که فارسی‌اش یک چیزی می‌شود در حدود: «به آرامی مهرآمیز ولی عمیقاً حزن‌آلود و تقریباً خشماگین»!!)، به آنها یادآور شده بودند که «این رسمش نبود!»؛ اما باز هم، در طول همة این سال‌ها، هر جا احساس کردند کمک آنها باعث راحتی زندگی زن و مرد می‌شود، هر آنچه امکانات در اختیار داشتند به کار گرفتند... روز مادر تاریخش عوض شد، اما کماکان مرد رابطة پیچیده و ابهام‌آلودی را با نگاه و دنیای مادرش حفظ کرده بود: انگار از این که «استقلال»اش را به رخ او بکشد، به اندازة خاراندن جای نیش پشه تا سرحد خونین شدن ناخن‌هایش، لذت می‌برد. انگار این که مادر جز نگرانی برای او و ترسیم طرح محو و کمرنگی (با یک مداد 8H که به نرمی در دست گرفته باشد) از «خیر و صلاح» او و خانوادة کوچکش کاری نمی‌توانست بکند، اعتماد به نفس مرد را نوازش می‌کرد، ولی این کافی نبود! باید ضرورت لرزش‌های آن دست و دل و معنای خطوط آن طرح را هم، به حق یا به ناحق، نفی می‌کرد!... حکایتی است!... 

در واقع همیشه فقط مادرها نیستند که نمی‌توانند بین فرزندانشان با بچه‌هایشان فرق بگذارند؛ گاهی بچه‌ها هم کمک‌شان می‌کنند: نمی‌توانند، نمی‌خواهند، یا هردو، که خودشان را واقعاً مستقل از والدین (و به‌ویژه مادر) تعریف و تصویر کنند: چه آنها که تمام عمر می‌کوشند عیناً همانی بشوند که مادرشان می‌خواسته، چه آنها که می‌کوشند عیناً همانی که مادرشان می‌خواسته نشوند، هر دو بند ناف دومشان هنوز به مادر وصل است. بچه‌هایی که مادرانشان قادرند یا بلدند به موقع به فرزندانشان بفهمانند و آنها را وادار کنند که «باید بروند راه خودشان را پیدا کنند»، به آنها و خودشان کمک خیلی بزرگتری می‌کنند. در رابطة والدین و فرزندان، ابتکار عمل در دست والدین است. فرزندان همیشه می‌توانند از قول حافظ بخوانند «مکن در این چمنم سرزنش به خود‌رویی / چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم». «به موقع» جدا شدن خیلی مهم است: «اگر زود باشد، هنوز وقتش نشده، اگر دیر بشود، دیگر وقتش گذشته»... 

اما والدین هم باید پیش از آن به این باور رسیده باشند که فرزندان، فرزندان‌شان نیستند. یا حداقل این «شان» یک جور اضافة ملکی از نوع خیلی خاص است... چنان که شاعر یا نویسنده می‌گوید «نوشته‌ام» و نیک می‌داند که این نوشته وقتی چاپ شد دیگر «مال او نیست»... اما، خدا وکیلی!، والدینی که این باور را عمیقاً و تا آخرش در خود دارند، چند درصدند؟ پس، آقای حافظ! اصلاً از هیچ طرف سرزنشی در کار نتواند بود!... هر چیز که هست اینچنین می‌باید / آن چیز که اینچنین نمی‌باید، نیست! (یادتونه، که؟!) 

برگردیم به داستان جدایی و آن جمعة عجیب!... مرد و دختر تدارکاتشان را دیده بودند و حوالی ساعت 1 بعدازظهر، مادر و پدر و زن در زدند و آمدند به بازدید آپارتمان و برانداز اوضاع. درست همان موقع مرد داشت، یکی از چهار سی‌دی آهنگ‌های روح‌الله خالقی را در دستگاه می‌گذاشت. نشستند و همزمان با چای و احوالپرسی، بنان و ارکستر گل‌های رنگارنگ هم، ریزریز فضا را رنگ‌آمیزی می‌کردند. چیزی در درون مرد، مثل سیم‌های پیانوی محجوبی، کش آمده بود... نمی‌دانست چیست. در رفت و آمد بین آشپزخانة پشت پیشخوان و اتاق نشیمن، زیرچشمی دنبال نشانه‌ای از یک جور «تأیید» در وجنات و سکنات والدین می‌گشت. می‌دانست که برای زن، چنان که پیشتر از آن برای دختر، این خانه مصداق ملموس و واقعی‌ای می‌بایست باشد از آنچه «بعد» را تشکیل می‌دهد. آنجا دنبال تأیید نبود. اما نمی‌فهمید چرا ناگهان، اکنون، اینجا (نزد این والدینی که در نقش میهمان روی صندلی‌ها نشسته بودند)، چشمش دنبال تأیید می‌گردد. آن هم در شرایطی که والدین تلاش می‌کردند در حضور زن و دختر، با احتیاط از لابه‌لای خرده شیشه‌ها قدم بردارند تا صدای هیچ «قرچ»ای بلند نشود. 

این وسط، دستگاه تصفیة آب هم خراب شده بود و این نورعلی‌نور بود: این دستگاه‌ها را شرکتی که مرد در آن مشغول به کار بود وارد کرده و در حال بازاریابی برای فروششان بود. مرد یکی از اولین دستگاه‌ها را برای آپارتمان جدید خریده و نصب کرده بود و حالا از شیر آب نمی‌آمد!... بنان و گلها، در دستگاه ماهور نوستالژی می‌پراکندند: 

نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی 

نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب‌های من آهی 

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی 

نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی 

اینها حرف دل مرد نبود! اینها را آقای معیری سروده بود!... مرد بین جستجوی تأیید والدین و ایراد دستگاه تصفیة آب گیر افتاده بود؛ غذا را هم زود آورده بودند... و مادر به رسم توصیة ایمنی دربارة موبایل چیزی گفت از نوع «می‌گن نباید موبایل رو کنار تختی که توش خوابیده‌اید بگذارید...» و باز عادت مألوف جفتک‌پرانی در مرد زبانه کشید که «کی گفته؟ از کجا گفته‌اند؟ از این حرف‌ها زیاد می‌زنند... آدم نباید بدون این که از چندوچون این حرف‌ها مطمئن بشه، تکرارشون کنه...» 

ارکستر گلها با یکی از مدولاسیون‌های مورد علاقة خالقی، به دستگاه اصفهان رفته بود و بنان می‌خواند: 

نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی 

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی 

انگار رهی صدای مرد را شنیده بود! مادر نتوانست حیرت خود را از این عتاب میزبانش پنهان کند. جاخالی ظریفی داد و گذشتند. خالقی هم برگشت به ماهور: 

کی‌ام من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان 

نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی 

مرد ناگهان احساس کرد سیم‌هایش شل شده است. پشت پیشخوان مشغول گرم‌کردن غداها بود و باز خالقی و بنان رفته بودند به اصفهان: 

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی 

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی 

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها 

به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی 

دختر، سنگ‌تمام گذاشت در تدارک و کمک به پذیرایی و رتق و فتق امور. میهمانان رفتند. دختر هم با مادرش رفت که عصر و شب را با او بگذراند. 

مرد گیر داده بود به این که بفهمد کجای دستگاه تصفیة آب ایراد دارد و سی‌دی بنان خود را تکرار می‌کرد. یکی از لوله‌های دستگاه را باز کرد و کف آشپزخانه را آب گرفت. آب را جمع کرد و لوله‌های دیگر را امتحان کرد. پمپ سوخته بود؟... نمی‌فهمید. در واقع دو چیز را نمی‌فهمید و اینجا یک تکه از مغزش را به کار گرفته بود تا شاید تکة دیگر مغزش کشف کند، علت نابسامانی روحی و عتابش چه بوده؟... 

تقریباً همان وقتی که بالاخره فهمید که هیچ جای دستگاه ایرادی ندارد و فقط شیر برداشت آب است که اهرمش هرز شده و آب را درست رد نمی‌کند، سی‌دی رسید به اینجا که: 

نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی 

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی 

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی 

تصویر پدر و مادر در نگاهش مجسم شد و این که به رغم ظواهر هنوز ذهناً آویزان تأیید و عدم‌تأیید پدر و مادر است. از جان آنها چه می‌خواست؟! چه دشواری‌ای وجود داشت که همانطور که آنها «کما هو» دوستش داشته‌اند، کمکش کرده‌اند و طرح‌های خیر و صلاح‌شان را هم (که با مداد 8H کشیده‌اند!) به او نشان داده‌اند، او هم «کما هو» دوستشان بدارد، کمکشان کند و از این که طرح‌هایی را که با قطعیت مداد 8B می‌کشید، نمی‌پسندند، نرنجد و نرنجاند... 

(اینجا اتاق اعتراف نیست! می‌دانم! به خودش هم گفته‌ام!...) اما این مکاشفة به ظاهر ساده و ابتدایی، نقطة پایانی بود بر شعرواره‌ای که مرد پیشتر نوشته بود: 

آنتی‌فمینیسم 

کی گفته تحمل درد زایمان 

دشوار است؟ 

من خودم تا به حال 

چند شکم مادر زاییده‌ام! 

یک سر به گورستان پسرانی که 

از درد نارسیسیسم سر زا رفته‌اند بزنید 

می‌فهمید منظورم چیست! 

9 مرداد 1389

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

1389/12/29 - حکایت یک کافه-پاتوق-محفل - 2

تا آنجا گفته بودیم که «کافة ناپیوستة خصوصی»ای به نام «سشنبشبهایشبشعر» دائر شد. و بشنوید از ادامه این حکایت... 

دوستان می‌آمدند و دوستان دیگری را هم با خودشان همراه می‌آوردند، اما به ندرت؛ و تازه همواره خود را ملزم هم می‌دیدند که از مرد و زن کسب اجازه کنند. حال آن که این «کافه‌داران ناپیوسته» از اولش هم خواهش کرده بودند هر کس هر که را شایسته و سازگار با این جمع تشخیص می‌دهد، کارت بلانش دارد که دعوتش کند. اینها اصولاً گزینش بلد نبودند! بعد هم حالا گیریم شما زنگ زدید به من و گفتید «می‌خواستم اجازه بگیرم یکی از دوستانم که خیلی هم شعر دوست دارد را با خودم بیاورم»، خب! من چی بگم؟!.... پرسشنامه بفرستم پر کند و بعد تحقیق محلی کنیم و رزومه‌اش را بگیریم؟... به هر حال، هر چه بود، هم پرسش و هم پاسخ همواره دوستانه بود و در رعایت و ملاحظة جمعی. اما همینجا یک نکته وجود داشت: این کافه، کافه نبود! جز بعضی کافه‌های ممالکی مثل آفریقای جنوبی که، بر درش نوشته بودند «ورود سیاهپوستان ممنوع»، معمولاً ورود به کافه شرایط ویژه‌ای نمی‌طلبد. البته اگر کسی در کافه بدمستی کند یا دعوا مرافعه راه بیندازد، صاحب کافه می‌تواند بیرونش کند... اما همین! کافه رفتن پیش‌شرط ندارد! 

اتفاق جالب دیگری که افتاد این بود که این جمع به سرعت به این عادت جدید گردهم‌آمدن و شعرخواندن «معتاد» شد. یک حس مشترکی وجود داشت و آن این که «به رغم همة زبری‌های روزگار، ما داریم ثابت می‌کنیم که می‌توان ساعات خوشی را انتظار کشید و با شوق و علاقه آغاز کرد و به خوشی به پایان برد و باز از نو!...» و این حس گویی مرهمی بود بر همة تنهایی‌هایی که مشتریان این «کافه»، اعم از باهمسر و بی‌همسر، از آن گریزان بودند. برای گروهی هم آنچه می‌چربید، مؤلفة شعر و ادبی آن بود. اما گروه اول (یا بگوییم مؤلفة اول) وزنش بیشتر بود. 

یکی دو بار چهره‌های جدیدی آمدند و دیگر نیامدند!... نه فقط به این خاطر که انتظارشان از یک «شب شعر» چیز دیگری بود: به گمان مرد، بیشتر به این خاطر بود که به سرعت احساس می‌کردند در صحن یک آرنا وارد شده‌اند و گلادیاتورهای سرخوش، دسته‌جمعی بر آن شده‌اند تا در کنه وجود این تازه‌وارد، آداب سرخوشی به سبک خودشان را (که عمدتاً و به طور گسترده بر طنز و طنازی مبتنی بود) القاء یا بیدار کنند... و خب! این همه کس را خوش نمی‌آمد. به خصوص که طنز می‌تواند خیلی بُرّنده باشد و مجروح کند... که دیگر طنز نیست و پوزخند کام‌شکن و هزالی می‌شود و جلافتی که آقای اسفندیاری درباره‌اش گفته است: 

من چهره‌ام گرفته 

من قايقم نشسته به خشكي 

با قايقم نشسته‌به خشكي 

فرياد مي‌زنم: 

«وامانده در عذابم انداخته‌ست 

در راه پرمخافت اين ساحل خراب 

و فاصله‌ست آب 

امدادي اي رفيقان با من» 

گل كرده است پوزخندشان اما 

بر من، 

بر قايقم كه نه موزون... 

بر حرف‌هايم در چه ره و رسم 

بر التهابم از حد بيرون 

در التهابم از حد بيرون 

فرياد برمي‌آيد از من: 

«در وقت مرگ كه با مرگ 

جز بيم نيستي و خطر نيست، 

هزالي و جلافت و غوغاي هست و نيست 

سهو است و جز به پاس ضرر نيست» 

با سهوشان 

من سهو مي‌خرم 

از حرفهاي كامشكن‌شان 

من درد مي‌برم 

خون از درون دردم سرريز مي‌كند 

من آب را چگونه كنم خشك؟ 

فرياد مي‌زنم: 

من چهره‌ام گرفته 

من قايقم نشسته به خشكي 

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست: 

يكدست بي‌صداست 

من، دست من كمك ز دست شما مي‌كند طلب. 

فرياد من شكسته اگر در گلو، وگر 

فرياد من رسا 

من از براي راه خلاص خود و شما 

فرياد مي‌زنم. 

فرياد مي‌زنم. 

البته برای این که پارتی‌بازی نشود این را بگویم که مرد خودش خیلی اهل اینجور هزالی‌ها و طنزها بود و چه بسا بسیاری کسان را بی‌صدا زخم‌وزیلی کرده باشد... اما چون شخصیت اصلی داستان من است، می‌خواهم اینجا شفاعت‌اش را بکنم و بگویم که همانقدر که، از هراس پذیرفته‌ناشدن، از تنش و آزردن مستقیم پرهیز می‌کرد، به همان اندازه نیز «طنز هدفمند»(!) (که می‌شود نیش و طعنه و کنایه و اینها) را بر خود حرام می‌دانست. همینجا من از قول او از همة کسانی که جایی از طنزهای لوس و آزارندة او رنجیده‌اند عذرخواهی می‌کنم و خواهش می‌کنم نام و نشانی ایمیلشان را برای بنده بفرستند تا خودم مرد را وادار کنم به هر ترتیب که می‌تواند جبران خسران نماید... گو این که این جور رنجش‌ها مثل لیوان بلور است که وقتی شکست با چسب پنج‌قلو هم دیگر لیوان نمی‌شود! 

یک شعاری بود که مرد و یکی از دوستان بسیار صمیمی‌اش (نه: صمیمی‌ترین دوستش) بین خودشان داشتند که عبارت بود از «همه‌چیز فدای طنز»!!... البته هر دوشان می‌دانستند که ظرفیت‌های خودشان و دیگری چیست و مثل همة شعارها یک مقداری (آن بخش «همه‌چیز»اش) خالی‌بندی بود!... ولی خب!... این یک عادتی بود که داشتند و چون هر دو پای ثابت شب‌های شعر بودند، بسیاری اوقات، به قول حکم‌بازها، «اره‌کشی» می‌کردند و یکی این می‌گفت و یکی آن بلندتر جوابش را می‌داد و برای چند لحظه هم که شده، فضای جمع قرق بلبل‌زبانی این دو پسربچه می‌شد. 

دکتری از دوستان زن و مرد، که روانشناس هم بود، در اولین برخورد با این جمع (شاید ماه‌ها بعد از افتتاح کافه!) اظهار داشته بود که برای کسی که تازه وارد این جمع می‌شود، انگار که محور همه چیز حال و هوایی است که شما با خودتان دارید و خیلی کاری به شناختن چهرة تازه‌وارد ندارید. هفته‌های بعد دیگر نیامد!... البته سال‌ها بعد گاهی می‌آمد، اما بسیار گاهی‌گداری (شاید می‌خواست ببیند آیا این جمع هنوز همانقدر به تکرار خودش دلبسته است یا تغییری کرده؟!... نمی‌دانم!... مرد هم نمی‌دانست!) 

واقعاً چنین نبود که این جماعت قرار و مداری با هم گذاشته باشند که تازه‌وارد را عاصی کنند!... بیشتر شاید این بود که فکر می‌کردند اگر جمع، «خودش» باشد، «همان که هست» باشد، تازه‌وارد هم کم‌کم و با آهنگ و ظرفیت خودش وارد حلقه خواهد شد و یخش آب خواهد شد و این بهتر از آن بود که ناگهان ده جفت چشم به او دوخته شود!... حداقل باور مرد تا سال‌ها چنین بود. 

اما بعدها که دچار آن «سکتة مغزی مجازی» شد، تحلیلش بسیار متفاوت شد: داستان آب شدن تدریجی یخ، ظاهر قضیه و بهانه بود!... واقعیت این بود که اعضای این جمع، بیش از آن که به کشف دیگری و دیگران علاقه‌مند باشند، نیازی فردی داشتند به این که «نومتجدد بودن» خود را برون‌ریزی کنند. و از آنجا که هر یک قرائتی بسیار شخصی از «نومتجدد بودن» داشتند، گاهی هم به نظر می‌رسید که دارند با هم «تعامل» می‌کنند و «برخورد اندیشه‌ها» صورت می‌گیرد... اما در واقع هر کس قایق شکستة خودش را می‌راند. 

زبانم لال، یک وقت این تصور پیش نیاید که این جمع یک عده آدم مجنون بودند که خودشان و دیگران را با ادای شعرخوانی، گول می‌زدند!... نه بابا!!... اصلاً این جور نبود. شعرهای بسیاری خوانده شد و همه‌شان بسیار از این که این شعرها را با صدای همدیگر می‌شنیدند خوششان می‌آمد. بعضی‌شان شعرهای خودشان را می‌خواندند. بعضی وقت‌ها، اعضای مطلع‌تر از چند و چون شعر و شاعری، دربارة نکته‌ای در یک شعر حرف می‌زدند و بسیاری از حاضران چیزهایی را یاد گرفتند که نمی‌دانستند... یعنی اصل و اساس این شب‌ها شعر بود و ادبیات: لذت شعرخوانی، لذت آشناشدن با شعرها و شاعران نو یا کمترشناخته‌شده... 

اما مثل هر متنی، یک حاشیه‌ای هم وجود داشت و بسیاری اتفاقات در حاشیة به ظاهر سفید کتاب و با جوهر نامرئی نوشته می‌شد. حالا این که چرا مرد به خودش حق می‌داد که این سفیدی‌ها را تعبیر و تفسیر کند، باید بروید از خودش بپرسید!... شاید به این دلیل که یک چیز موهومی به نام «آزادی اندیشه» وجود داشت که به هر کس اجازه می‌داد، حرفش را هرقدر هم پرت و پلا باشد، بزند و توی دلش نگه ندارد. 

در حقیقت، این اواخر، برای مرد، شب‌های شعر هم شده بود یکی از مصادیق «نابلدی در دوست داشتن ایده‌آل»: احساس می‌کرد که این جمع، و جمع‌های کوچکتری که از دلش درآمده بود، یک چیزی کم داشت و آن توجه به آن موجود زندة دیگری بود که اسمش «رابطه‌مان» بود. خیلی وقت‌ها احساس مرد این بود که وقتی دوستان می‌‌گویند «ما با هم خیلی حال می‌کنیم» در واقع منظورشان این نیست که من و تو و اون و اون یکی و... «رابطه‌مون»، همه با هم حالشان خوب است. منظورشان این بود که «من توی این جمع می‌توانم خودم باشم و بقیه این پذیرش را دارند که من خودم باشم و من هم این پذیرش را دارم که تو و اون و اون یکی... خودتون باشید»... این کم چیزی نیست، ها!... اما «دوست داشتن ایده‌آل» نیست... و به نظر مرد اصلاً «دوست داشتن» نیست: «کولی‌دادن نوبتی» است! 

در واقع مرد از خود می‌پرسید «مگر این که فلانی شعر مولانا را غلط می‌خواند یا بی‌احساس می‌خواند، چقدر اهمیت دارد که باید با ظرافت‌های خراشنده به رخش بکشیم؟»، «مگر این که آن یکی، بارها به هزار زبان گفته که برایش شعر چیز بسیار مهمی است و هربار پیش از آغاز به خواندن شعری که خودش سروده، چند لحظه تأمل می‌کند و حس می‌گیرد و با احساس شعرش را می‌خواند و هر بار که وسط شعرش صدایی یا حرفی یا حرکتی، فضای حسی‌اش را مخدوش و معشوش می‌کند، چهره‌اش در هم می‌رود... مگر ملاحظة او چقدر دشوار است؟»... 

تدریجاً به این نتیجه رسید که این کافه (از اساس که کافه نبود، هیچ!... یک دلیلش هم این بود که، به جای آن که میزهای متعددی باشد و هر چند نفر سر یک میز بنشینند، همه دور سالن پذیرایی می‌نشستند و بعد و به سرعت هر کی «جای خودش» را پیدا کرده بود و کسی روی صندلی دیگری نمی‌نشست و بعد ساختارهای پیچیده‌تری هم در آن ایجاد شده بود: از این قبیل که بعضی از دوستان معتقد بودند که فلانی که دفعة پیش برای بار اول آمد، بهتر است دیگر نیاید!... یا پیش از آن که بهمان از راه برسد، به همان زبان طنز و طنازی، یک «صفحة» مختصری می‌گذاشتند، اما وقتی می‌آمد، همه خوش‌وبش‌کنان و خوب و خوش بودند...) یک خصوصیت بسیار مهم را ندارد: امتزاج و هم‌افزایی! باز یاد درس‌های دبستان و راهنمایی افتاد که فرق مخلوط و محلول را برایش توضیح داده بودند. در حاشیه‌های این جمع که نگاه می‌کرد می‌دید یک موزائیکی است که هر یک از تکه‌های رنگارنگش دودستی تکه‌های دیگر را گرفته‌اند و زیر میز با پا به هم لگد می‌زنند... منتها چون هر کس همانقدر شانس زدن دارد که خوردن... خب! انصاف رعایت می‌شود... نوبتی به هم کولی می‌دادند... اما، به تعبیر او، همدیگر را «چنان که باید» دوست نداشتند. نهایتاً شاید به حضور هم «نیاز داشتند» یا «عادت کرده بودند»... 

کم‌کم سال داشت عوض می‌شد!... وارد آخرین دهة قرن می‌شدند و مرد نمی‌توانست خودش را متقاعد کند که از منظر مرکز آمار (خیابان فاطمی، نبش پروین اعتصامی) به عشق بنگرد و یاد این تصنیف فرامرز اصلانی افتاد: 

دوروغه روز دوباره دوروغه دیگره 

می‌دونی دام محبت از رهایی بهتره 

من و تو همیشه کنج غم می‌مونیم 

من و تو قدر شادی رو نمی‌دونیم 

نه تنها خورشید ما گرمی‌هاشو از دست می‌ده 

آسمون فیروزه رنگی‌هاشو حالا برچیده 

خدایا این مردم کوکی چی می‌گن 

دریغا اینا عاشق نمی‌شن 

خدایا این مردم کوکی چی می‌گن 

دریغا اینا عاشق نمی‌شن 

و این که چگونه و به چه بهانه‌ای می‌شد تناقض آشکار بین آن همه اشعار عاشقانه را که خوانده می‌شد با این فقدان «عشق ایده‌آل» ادامه داد؟ این کافه، در مسیر طبیعی زندگی‌اش، خیلی سریع پاتوق شده بود و بعد محفلی شده بود، مثل سایر محفل‌ها که همه‌شان با هم تفاوت‌هایی دارند!!... محفل خوبی بود!... اما ترکیب مغز مرد آن را تاب نمی‌آورد. پایان آن تقریباً همزمان شد با قصة جدایی مرد و زن و این بهانة آن شد... اما اساس قضیه جای دیگری در وجود مرد بود. از روز اول آغاز این شب‌ها و در برابر پیشنهادهایی که دوستان برای «چرخشی‌کردن» محل گردهم‌آیی طرح کرده بودند، گفته بود که «هر وقت دیگر نتوانستم، خودم می‌گویم»!... دیگر نتوانست و گفت!

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

1389/12/24- چگونه مجرم، قاضی و قاضی، جلاد می‌شود؟

یک هفته می‌شد که مرد از خانة والدین به آپارتمانی که برای اسکان خودش و دخترش اجاره کرده بود نقل مکان کرده بود. البته هنوز مبل و میز و صندلی‌ها نیامده بودند! ولی تا آشپزخانه و تخت و تلویزیون و فرش ماشینی هست، زندگی باید کرد! دو تکه ماهی شیر، پخته‌شده در ماکروویو، و یک کنسرو نخود سبز در قابلمه با فلفل و نمک و ادویه به مقدار لازم، یک بشقاب کاهوی شسته‌شده به دست دختر همراه با روغن زیتون و سرکة خرما و تصنیف‌های گروه آآرون را جذب کرده بود و مشغول فعالیت آرامبخش شستن ظرف‌ها بود و افکارش را نشخوار می‌کرد. گوش مفت برای درددل و همسفری برای جستجوی مسیری فرح‌انگیز در شوره‌زار تنهایی نیافته بود؛ پس ظرف‌ها را بی‌شتاب آب می‌کشید؛ تقریباً، رخوت‌انگیز، نوازش‌شان می‌کرد و فکر می‌کرد دربارة قضاوت... 

دربارة این که احتمالاً در این که قضاوت (به عنوان حرفه) کار دشواری است، می‌بایست اتفاق نظر وجود داشته باشد. در این که هر کس آزاد است هر نظری داشته باشد هم (یعنی در ذهن خود هر جور می‌خواهد دربارة دنیا و مافیها بیندیشد) تردیدی جایز نبود. اما شاید می‌شد یک تبصره‌ای را طرح کرد و آن این که هر کس، یا حداقل آنهایی که داعیه یا علاقة آن را دارند که واقع‌بینانه به جهان و به‌ویژه انسان‌های جهان بنگرند، بهتر می‌بود، در عین آزادی، با عزم و ارادة خودشان، از قضاوت دیگر انسان‌ها پرهیز کنند و یا حداقل‌تر، تا آنجا که می‌توانند از «نشت‌کردن» ناخودآگاه قضاوت‌هاشان در مناسباتشان با آدم‌ها جلوگیری کنند. 

دربارة این که قضاوت (به عنوان حرفه) مبتنی بر اصولی است که قانون‌اش نام نهاده‌اند و تنها زیرمجموعة محدودی از فعالیت‌های نوع بشر را شامل می‌شود. برای مثال (باور مرد چنین بود که) در قوانین مدنی یا جزایی نبایست دربارة عشق و حسادت و بی‌معرفتی و رفاقت و مرام و این قبیل چیزها، حکم یا موادی وجود داشته باشد که به استناد آن بتوان اقامة دعوی کرد و یا مثلاً دادستان بتواند با ارجاع به آن کسی را برای «بی‌مرامی» در کیفرخواستش مجرم قلمداد کند و یا وکیل مدافع به اعتبار خصلت «مهربانی» متهم، از دادگاه تقاضای تبرئة او را بکند. 

دربارة این که قضاوت (به معنای فردی کلمه)، اما، بر حیطة بسیار وسیع‌تری ناظر است و مبتنی بر مجموعه‌ای از «اصول» است که آخرِ آخرش، اصولی کاملاً شخصی و برگرفته از (یا تشکیل‌دهندة) اخلاق فردی قضاوت‌گر است. هر چند برای تقویت روحیه و پشتگرمی قضاوت‌گر و برای اطمینان از این که این قضاوت فردی‌اش «خیلی هم» عمومیت دارد، هر کس که دیگری را قضاوت می‌کند، معمولاً به استناد عرف و سنت و «رسمش این است که...» و «آدم که نمی‌شود...» و «این درست نیست که...» و مانند آن کیفرخواستش را می‌نویسد (به نظر مرد در این وادی تقریباً همة قضاوت‌گران، دادستان‌اند!... عرض خواهم کرد چرا!). 

و به این نتیجه رسید که یک منطق مشترک در تمامی قضاوت‌های فردی وجود دارد و آن اصل «قیاس به نفس» است. در واقع حیطة قضاوت فردی چنان گسترده است که با اندکی جسارت می‌توان گفت هیچ دو قضاوت‌گری را نمی‌توان یافت که صددرصد در مورد «اصول» و «قوانین»ای که پایة قضاوت‌شان را بر آن می‌نهند، با هم توافق داشته باشند و هر یک از روی جای آن سوزن‌هایی که خورده، تعداد جوالدوزهایی را که می‌تواند (حالا دیگر نوبت اوست!) به دیگران بزند، تخمین می‌زند! 

اما در واقع کارکرد این «قضاوت‌های فردی» (یا «شخصی») چیست؟ و چرا به نظرش آمده بود که «این قضاوت‌گران، دادستان‌اند»؟ تعبیر حقیر این است که، چنان که دادستان (همان «مدعی‌العموم» قدیم‌ندیما!) وظیفه دارد تا در برابر مجرم از جامعه دفاع کند، «دادستان شخصی» هم وظیفه‌اش دفاع از «منش شخص» در برابر «منش دیگر اشخاص» است. یک جایی در پس کل این ماجرا این فرض نهفته است که «راه درست یکی است، و آن است که من می‌گویم» (داستان بازرسی را که به بیمارستان روانی رفته بود شنیده‌اید: دید در گوشه‌ای از حیاط تیمارستان دو نفر را بسته‌اند به تخت و دارند شلاق می‌زنند. با حیرت و عصبانیت به رئیس تیمارستان گفت «این چه رفتار وحشیانه‌ای است؟ مگر اینها چه کرده‌اند؟» رئیس گفت «آن یکی مدعی است که ناپلئون است، این یکی دائم می‌گوید اسمش بناپارت است» بازرس گفت «خب این چه نیازی به تنبیه دارد؟!! مگر اینها بیمار روانی نیستند؟» رئیس گفت «چرا قربان! ولی اشکالش این است که اولاً ناپلئون بناپارت یک نفر است و ثانیاً ناپلئون بناپارت خود من هستم!») 

شکل خفیف‌تر این جور «دفاع شخصی»، جوک‌هایی است که در آنها یک ترک و رشتی و مشهدی و آبادانی و لر و غیره‌ای هست که رفتارهایی ازش سر می‌زند و شرایطی را می‌آفریند که باعث خندة شنوندگان می‌شود. این که چرا شخصیت داستان باید از فلان قوم یا اهل بهمان ولایت باشد، در بحث ما جنبة ثانوی و البته به نوبة خودش جای بررسی دارد، اما این شخصیت‌ها، در حقیقت، بخش‌هایی از وجود خود ما (راوی و شنوندة جوک) هستند؛ ما حماقت‌ها و بدجنسی‌ها و غرورهای کوچک و بزرگ خودمان را در قالب جوک و به شکل بی‌نام و نشان و اغراق‌شده‌اش («یه روز یه ترکه...») از خودمان بیرون می‌ریزیم و همین که بهش می‌خندیم باعث می‌شود اضطراب و تشویش‌مان از جنبه‌های «مذموم» منش‌مان کاهش پیدا کند. 

حضرت فروید در سال 1915 مشاهده می‌کند که نوه‌اش ارنِست (که در آن زمان یک سال و نیمش بوده و نوة دختری فروید است و اسم کاملش هم ارنِست ولفگانگ هابلشتات بوده و ربطی به دایی ارنست‌اش، که پسر فروید بوده، ندارد... و همین سه سال پیش دار فانی را وداع گفت... خدا عمر بدهد این ویکیپدیا را!!)... الغرض! فروید می‌بیند که ارنِست یک قرقره را پرتاب و از خود دور می‌کند، سپس نخ آن را می‌کشد و نزد خود می‌آوردش و همزمان می‌گوید «آنجا، اینجا» و حالتی از ناخرسندی از خود بروز می‌دهد... زیگموند دستی به ریشش می‌کشد و بعدها در سال 1920 در نوشته‌ای این رفتار را تعبیر می‌کند به این که نوه‌اش داشته به این ترتیب ترُماتیسم ناشی از دوری و بازگشت مادر را شبیه‌سازی و کراراً زندگی می‌کرده است (همانجا یک چیزهایی دربارة اصل لذت و اصل واقعیت هم نوشته‌اند که می‌توانید بروید بخوانید!) 

خلاصه این که ذهن بشر خیلی ناقلاست و هزارجور کلک به آدم می‌زند، منتها حکایت همان ماهی و آب است: نمی‌دانیم وقتی جمله‌ای را دربارة خودمان و آدم‌ها می‌گوییم در واقع کیست یا کدام بخش از ذهن ماست که دارد حرف می‌زند. 

مرد قصة ما در تمام سال‌هایی که «دیگران را می‌فهمید» و «قضاوت‌شان نمی‌کرد»، متوجه نبود که دارد با آدم‌ها معامله‌ای می‌کند و پذیرش آنها را به بهای گزافی می‌خرد: به بهای فروخوردن آنچه خود «درست» می‌پنداشت و دیگری به آن پایبند نبود. با این حال او هم (عینهو من که الان دارم برای شما فرضیه‌بافی می‌کنم!) تلاش می‌کرد تا آنچه را درست می‌پندارد در قالب گفتارهای «منطقی» و «بحث» و «تعاملات» ذهنی به دیگری و دیگران منتقل کند. در حقیقت در یک نقطه با عموم دیگران مشترک بود و آن این که او هم دوست می‌داشت همه همانطوری فکر و عمل کنند که او درست می‌پنداشت. اما روش او متفاوت بود: در شرایطی که دیگران اول قضاوت می‌کردند و سپس با حربة سرزنش و بی‌محلی و متلک و دعوا و طعنه و بازی‌های پیچیده‌تر، احکام خود را اجرا می‌کردند، مرد قصة ما سعی می‌کرد مجرم را متقاعد کند که شلاق را بگیرد و خودش خودش را تنبیه کند!... 

واداشتن آدم‌ها به این که «جور دیگری» باشند، به هر روش، خشونتی آشکار نسبت به طبیعت آنهاست. زندان، آسایشگاه روانی و مدرسه، مشروعیت خودشان را مدیون میثاق جمعی اکثریتی از آدم‌ها هستند که وجود چنین نهادهایی را می‌پذیرند و ضروری می‌دانند و به آنها تفویض اختیار می‌کنند تا به آنهایی که «جور دیگری» هستند بفهمانند که باید شبیه بقیه شوند؛ اما در اساس همگی در یک چیز مشترکند: ارجحیت صفت عادی به صفت طبیعی! 

یکی از اثرات جانبی این پرهیز از بروز دادن قضاوت‌ها این بود که مرد در معرض مسؤولیت کمتری نسبت به آنچه در درونش بود قرار می‌گرفت؛ نه این که همواره خود واقعی‌اش را در قالب بحث‌های انتزاعی و کلی می‌ریخت؟... و این بحث‌ها را می‌شد هر وقت خواستی خاتمه داد بدون آن که «منِ» او با «منِ» دیگری درگیر شود؟... شانس این که کسی بخواهد او را قضاوت کند و جور دیگری بکند خیلی کم می‌شد (البته مرد هنوز هم که هنوز است، خود را بسیار مدیون دوستان و آشنایان معدودی می‌داند که در طول این سال‌ها این ترفند او را دیده و سیستم دفاعی او را خنثی کرده‌اند و به بیانی صریح به او گفته‌اند «سُک سُک!... ببین!... تو اینجوری هستی!... بازی در نیار!») و به این ترتیب مرد در امن‌ترین حاشیة ممکن داشت قضاوت می‌کرد و سعی‌های بی‌خطری برای «هم‌جورکردن» دیگران با خودش می‌کرد... ضمن آن که خودش را از معرض قضاوت دیگران حفاظت می‌کرد. 

اما پدیدة دیگری هم وجود داشت و آن این بود که از منظر دیگران، این واقعیت که مرد احکام قضایی‌اش را به روش معمول به اجرا در نمی‌آورد، گاه تلویحاً به این تعبیر می‌شد که او اصولاً منش خاصی ندارد که بخواهد ازش دفاع کند یا شاید اصولاً توی این باغ‌ها نیست (که بعضاً چندان هم نبود!). مرد این پدیده را در نگاه متعجب کسانی دیده بود که ناگهان، در سر پیچ یک جمله‌ای که از دهان مرد در رفته بود، انگار می‌خواستند بگویند «ای بابا!... پس تو این چیزها هم سرت می‌شه؟!». در واقع داستان فقط هم «قضاوت نکردن» او نبود: او تا بدانجا به این تصویر «آدم همراه» و «مساعد» دلبسته و معتاد شده بود که گفتن «این وضعیت را نمی‌خواهم» یا «فلان چیز را می‌خواهم» یا «با این کار مخالفم» را هم یاد نگرفته بود و به نوعی خیال می‌کرد این قبیل ناسازگاری‌ها تلویحاً به معنای قضاوت دیگران است و باید از آن پرهیز کند: با جماعت «دورِ هم» بود و خوش می‌گذشت!! 

آن «سکتة مغزی مجازی خفیف» که مرد دچارش شده بود، این سوئیچ‌ها را به وضعیت معتدل‌تری در آورد: به این نتیجه رسید که هیچکس به هیچ روش و بهانه‌ای حق ندارد رأساً کمر به تغییر کس دیگری بندد. لذا هیچکس، جز خود او، حق ندارد او را قضاوت کند و او هم تنها کاری که با قضاوت‌هایش می‌تواند بکند این است که فاصله‌اش را با آدم‌ها بر مبنای قضاوتش تنظیم کند و تا زمانی که کسی صراحتاً از او دربارة قضاوتش نظری نخواسته، دلیلی ندارد قضاوتش را ابراز کند: شروع کرد به این که روش‌هایی را تجربه کند تا بتواند در فاصله‌ای از آدم‌ها بایستد (و باهاشان زندگی کند) که بوهایی که ناخوشایندش بود، به مشامش نخورد و رابطه‌اش ادامه یابد. 

در واقع آنچه اتفاق افتاده بود این بود که انگار او، به طور اتفاقی، کانون نیاز به «توجه، به هر قیمت» را در خود شناسایی کرده و، ناخودآگاه یا ناخواسته، از کار انداخته بود و حالا مناسباتش را بر مبنایی «پایاپای»تر قرار داده بود. چه اهمیت داشت که گروهی درباره‌اش فکر کنند «پسر خیلی خوبی است» و گروهی جدی نگیرندش چون منش خاصی نداشت که از آن دفاع کند؟... مهم این بود که از چه چیز لذت می‌برد؟ تا کجا دیگری برایش دلپذیر بود و برای حفظ این دیگری و تداوم این دلپذیری، چه بهایی حاضر بود بپردازد؟ 

و این آزادی، آزادی درونی، از یک بازی قدیمی، مثل خونی تازه در رگ‌هایش می‌تپید... (حالا دیگه!!... خیلی هم تند نرویم!!... «مثل خونی تازه...» را پاک کن!!... از بعد از «یک بازی قدیمی،» اینجوری ادامه بده:) باعث شده بود که حالش بهتر باشد. ادبیاتش تغییر کرده بود و «زبان»ای را پیدا کرده بود برای آن که در شرایطی که چیزی را واقعاً می‌خواست، بگوید «می‌خواهم» و به تبع آن در شرایطی هم بگوید «نمی‌خواهم»... اما تأسف نمی‌خورد از این که برای رسیدن به این نقطه (که بعضی‌ها از نوجوانی و به طور کاملاً طبیعی به آن می‌رسند!!) سی چهل سال وقت لازم داشته بود!!... 

(چی؟!... چی می‌گی؟!... «ظرف‌ها»؟!... ظرف‌ها چیه؟!... آهان!... خیله خب!...) همکارم اشاره می‌کند که از نظر اصولی خوب بود که من یک جایی می‌گفتم که داستان آب کشیدن ظرف‌ها چی شد؟!... آن شب، شستن و آب کشیدن ظرف‌ها حدود ساعت یازده تمام شد. اما جمع و جور کردن همة این افکار عمیق و روشنگر تا حوالی پنج صبح مرد را بیدار نگاه داشت. روز بعد را مرخصی گرفته بود که در خانة جدید بماند به انتظار مبل و میزها، شیشه‌بر، لوله‌کش و تنی چند از صاحبان دیگر صنایع مستظرفه، لذاست که خیلی به خواب و استراحت و اینها مقید نبود. (همین کافیه دیگه، نه؟!... چرا قیافه‌اتو اونجوری می‌کنی؟!... خب گفتی توضیح بدم دادم دیگه!!... پاشو!... پاشو!... تو هم برو بگیر بخواب، اخلاقت بیاد سر جاش!!) 


۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

1389/12/19- حکایت یک کافه-پاتوق-محفل

یکی از انواع مکان‌های مهم در هر شهر (یا بگوییم «در هر فرهنگ») مکانی است به نام «کافه» که به نظر می‌رسد از تولیدات مغرب‌زمین باشد ولی اولین نمونه‌هایش گویا در قرن شانزدهم در استانبول به منصة ظهور رسیده (که البته آن هم به نوعی مغرب‌زمین است!). حقیر البته می‌خواهم حساب کافه را از «پاتوق» جداً جدا کنم. یک این که پاتوق می‌تواند کافه نباشد و مثلاً یک کتابفروشی یا پارک باشد که عده‌ای مرتباً در آنجا به ملاقات هم می‌روند. هرچند تا آنجا که به بده و بستان‌های ذهنی «مشتری»ها مربوط می‌شود، شباهت‌هایی وجود دارد و هرچند که کافه‌هایی هم هستند که پاتوق گروهی هستند... اما (همان) حقیر برای کافه یک ویژگی دیگر قائل است که آن را از پاتوق متمایز می‌کند و آن این که ورود به یک کافه، ماندن در آن و خروج از آن، یک «شات»، یک «فلش» در زندگی یک روز یک آدم است و، برخلاف پاتوق، یک صفحه از یک داستان نیست که «پیش»ای داشته باشد و «پس»ای. مشتری بر حسب تصادف در مسیر زندگی روزانه‌اش تصمیم می‌گیرد دقایقی یا ساعاتی را در این مکان بگذراند. نه ضرورتاً سایر مشتری‌ها را می‌شناسد نه صاحب کافه را. می‌آید و می‌رود. در این «ناشناسی» یک چیز مدرن وجود دارد که در پاتوق نیست. 

نهادی دیگری به نام «محفل» هم هست که به کل مفهوم دیگری را حمل می‌کند: محفل اصولاً یک نهاد «لامکان» است که ممکن است هر موقع در یک مکانی «گرد بیاید» ولی فی‌الواقع مواقعی که گرد نمی‌آید هم «وجود دارد». محفل یک جور خانواده است که به رغم بعد و فاصلة فضایی‌ای که اعضای آن را از هم جدا می‌کند، وجود دارد. خانواده به مناسبت‌هایی گرد هم می‌آیند. محفل هم همینجور است. 

مرد قصة ما در یک روز خوش آفتابی و بر حسب تصادفی میمون و بسیار مبارک با مرد دیگری آشنا شد که اهل فعالیت‌های فرهنگی بود و به خصوص به ادبیات و به‌خصوص‌تر به شعر بسیار علاقه داشت. او هم سال‌ها در بلاد راقیه زندگی و کار کرده بود و به رغم موفقیت‌های شایان توجهی که در استقرار در آن صفحات کسب کرده بود، تصمیم گرفته بود به آغوش مام وطن برگردد و بی‌مزگی خاطرات بربادرفته را به زبان خودش بچشد تا به نقش مهم کاسة توالت فرنگی و سیستم اگو و فراوری فضولات در حفظ محیط زیست عاری از بوی‌ناکی‌های نامطبوع پی ببرد!! (قاضی به منشی: این جملة آخر را از اظهارت متهم حذف کنید!) 

با آن که منشاء آشنایی‌شان، حرفه‌ای بود اما به سرعت با هم دوست شدند. این دوست در مرکز حلقه‌های متعددی از ارتباطات حرفه‌ای و غیر آن وجود داشت و مثل موسی که برای وصل‌کردن آمده بود (و خودش هم نمی‌دانست)، آدم‌هایی از آفاق بسیار گوناگون را به هم مرتبط می‌کرد و حاصلش شده بود یک محفلی که فرض بر این بود که درش شعر می‌خواندند و ساز می‌زدند و وسطش جرعه‌ای هم شربت به‌لیمو یا چای می‌نوشیدند که گلوشان خشک نشود. این محفل هم مثل خیلی از محفل‌های ایرانی مرکب بود از تعدادی زوجین و بعضاً هم مردان و زنانی که مجرداً حضور به هم می‌رساندند. 

بعد از چند جلسه، دوست مرد که تعزیه‌گردان این محفل بود، به نظرش آمد که عنان این محفل دارد از کف می‌رود و دارد می‌شود یک محفلی مثل باقی محافل که درش جوک و قیمت دلار و بحث سیاسی و ادبی و روش‌های اخذ ویزا... همگی از حقوق مساوی برخوردار بودند و اینجوری نمی‌شد! 

مقرر کرد که، محفل و دیدوبازدیدها سرجای خودشان باشند، اما یک محفل ویژه‌ای به وجود آید به نام «شب شعر» که (گمانم دوشنبة آخر یا اول هر ماه) و هر بار در منزل یکی از اعضاء تشکیل شود. خیلی هم بی‌تعارف و غربی‌مآبانه، گفت فلانی باشد، زنش نباشد، بهمان باشد، اما شوهرش نباشد... بعضی‌ها هم هردوشان باشند: معیار و ملاک این گزینش این بود که کسانی عضو این محفل باشند که تعهد و التزام عملی خود را به شعر و شاعری نشان داده باشند. 

شب‌های شعر بر اساس یک جدول زمان‌بندی جلو می‌رفت و حتی برای هر یک از جلسات موضوع و محوری تعیین شده بود و فرد یا افرادی از این جلسه تا آن جلسه مطالبی را تهیه و تدوین می‌کردند و نیمی از وقت به ارائة مطالب و نیمی دیگر به خواندن اشعاری به انتخاب اعضاء اختصاص داشت و... البته برای این که گلوشان خشک نشود هم چای و شربت به‌لیمو می‌نوشیدند (این چای و شربت را داشته باشید چون بعداً می‌خواهیم برگردیم به موضوع کافه!... همینجوری محض مزاح اینجا تکرارش نمی‌کنم!... مسخره‌بازی که نیست!!) 

به دلایلی که ذکرش جز اِطنابِ مُمِلّ نخواهد بود (کی نمی‌دونه این یعنی چی؟... خودمانی‌اش یعنی «ورِ بیخودی»! اطناب که یعنی دراز گفتن سخن و بسیار گفتن، ممل هم یعنی موجب ملالت. برعکس‌اش هم «ایجازِ مُخِلّ» است که یعنی آنقدر کم بگویی که هیشکی نفهمه چی می‌گی!!)... الغرض! به دلایلی عمدتاً حرفه‌ای و اجتماعی و مانند آن، دوست مرد به اندازة کفایت فهمانیده شد که هر چند «همه جا خانة عشق است»، اما هر کاری که در کنشت می‌کنند در کلیسا نمی‌شود کرد و بالعکس و به گونه‌های دیگر! لذا جلای مام وطن را بر قرار در این مقام مرجح دانست و «شب‌های شعر» هم در محاق تعلیق مزمن فرو همی شد! 

بعد از چند ماهی، مرد به این فکر افتاد که «حیف شد، ها!»... و با دوستان دیگری هم مشورتی کرد و گفت بیاییم یک کاری بکنیم: یک جمعی داشته باشیم که هدف و محورش فقط این باشد که آدم‌هایی که شعر دوست دارند، شعرهایی را، اعم از آن که خوانده باشند یا نخوانده باشند، با صدا و خوانش دیگران بشنوند. چون شعرها را که شاعران گفته‌اند و رفته‌اند، اما این نیمی از اثر هنری است، باقی اثر در ذهن خواننده، شنونده یا بیننده شکل می‌گیرد. حالا، من ممکن است فلان شعر نیما یا اسعدی را در کله‌ام یا با صدای بلند خودم یک جوری خوانده باشم و از آن حسی را گرفته باشم که طبعاً اگر با صدای کس دیگری بشنوم، حس دیگری، قدری متفاوت، از آن بگیرم... و همین! هیچ آداب و تدبیر دیگری هم نمی‌جوییم. 

بعد هم برای این که در دام محفل و دوره‌ها و میهمانی‌های معمول روزگار نیفتیم، همیشه یکجا گرد هم بیاییم و سبک برگزارش کنیم. روزش را هم ثابت و لایتغیر می‌گذاریم: یک سه‌شنبه درمیان (البته اوایلش فکر کنم چند جلسه‌ای سه هفته درمیان بود بعد شد یک هفته درمیان). بیایید منزل ما (مرد گفت) تدارکاتی هم جز چند ورق کالباس و سالاد و چای و شربت به‌لیمو نخواهیم دید. هر کس هر جلسه خواست بیاید، نخواست یا اگر کار داشت، نیاید. اگر هم فکر کردید کس دیگری با این جمع جور است، دستش را بگیرید و با خودتان بیاورید... 

مرد فکر می‌کرد، حالا که در «این شهر بی‌کافه» زندگی می‌کنیم، و در راستای خصوصی‌سازی و سپردن امور مردم به دست خودشان، خب!، می‌شود یک کافة «ناپیوسته» و خصوصی دائر کرد. و چنین بود که « سشنبشبهایشعر» (ببخشید: «سه‌شنبه شب‌های شعر») در یک آبان‌ماهی زاده شد و مرد اول هر سال حساب می‌کرد که اولین جلسه، کدام روز فروردین باشد که آخرین جلسه به چهارشنبه‌سوری نخورد! 

(خب!... تقریباً همة تفنگ‌هایی که اول این نوشته به دیوار آویزان بود را شلیک کردیم!... قدری هم ما از نوشتن و شما از خواندن خسته شدید!... بقیة این حکایت بماند برای نوشته‌ای دیگر و در ضمن با این تعلیق می‌خواهیم به آن پنج به علاوة یک هم بفهمانیم یک من ماست چقدر کره می‌ده!! قاضی به نگهبان: مهتم را به سلولش برگردانید!)

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

1389/12/14- نقش همسری

همگان متفق‌القول‌اند که رابطة همسری، رابطة بسیار ویژه‌ای است با پیچیدگی‌های بسیار. اضافه کنید این واقعیت را که داستان هر همسری‌ای داستانی یکه و یگانه است و فراموش نکنیم که هر همسری‌ای نهایتاً یک رابطة انسانی است که درش یک «من» هست، یک «تو» و یک «رابطه‌مان». و باز اضافه کنید این واقعیت را که وقتی یکی یا هر دو همسر ویژگی‌های «نومتجددی» را با خود حمل می‌کند، چه ترکیب‌های عجیب و «غیرعادی»ای می‌تواند بدهد.
مرد و زن در سال‌های جوانی و تحصیل در فرنگ با هم آشنا شده بودند و آغاز زندگی مشترکشان این تشابه اجتناب‌ناپذیر را با غالب همسری‌ها داشت که عاشق هم شده بودند. اما عاشق‌شدن برای جوانانی که دوست داشتن را بلد نیستند، اتفاق ساده و آسانی است: هر یک حفره‌‌هایی در روحش دارد و آنقدر نیاز به «کامل‌شدن» در خود احساس می‌کند که آنها را با تصویر ایده‌آل و ذهنی‌ای از آنچه دیگری برایش هست، پر می‌کند و... رابطه‌ای شکل می‌گیرد.
بیرون خزیدن از پیلة عاشق و معشوق و پرواز در فضای عطرآگین همسری، یک روایت عامه‌پسند است که گویا جامعه برای بقای خودش آن را باد می‌دهد و بعد در کادر عکس‌های خانوادگی برای بچه‌ها جا باز می‌کند و بعد برای عروس و داماد و نوه‌ها و قس علی هذا!... سال‌ها بعد به نظر مرد چنان می‌آمد که او و زن مسیر برعکس را طی کرده‌اند:
روزهامان، روشن از هُرم لهيبي قتّال،
زير پامان، گردي از خاكستر پرواز رنگين دو بالِ نرم،
خانه‌هامان پيله‌هاي پير احساسات محبوس و فروخورده...
پينه بسته، صُلب گشته، سخت گشته روزگار ما!
تهران، اول اسفند 1374
در حقیقت وقتی به روزهای گذار از عشق به همسری فکر می‌کرد احساس می‌کرد که انگار در آن روزها هر دو نیاز مبرمی داشتند به این که در نقش «همسر» فرو بروند و به احتمال زیاد هر یک به دلایلی متفاوت. مرد البته استعدادش در گدایی توجه را از خیلی پیش پرورش داده بود. اما انگیزه‌های زن شاید چنین پیش‌پا افتاده نبودند و صادقانه دوست می‌داشت که رابطه‌ای زنده و پویا را با مرد بپروراند و چه بسا تصویر ایده‌آلی از یک خانوادة خوشبخت را با همة ابهام‌ها و گنگی‌ها و ناشناخته‌هایش در سر می‌پروراند و (چنان که بعدها بارها به مرد گفته بود) دلش می‌خواست که این تصویر با کمک و همراهی مرد شکل بگیرد.
تصویری که مرد از نقش خودش داشت شاید این بود که خیال می‌کرد می‌تواند پدرش باشد، بدون آن که لازم باشد تماماً پدرش باشد! بدون آن که لازم باشد همة قابلیت‌های پدرش را در حل مشکلات زندگی داشته باشد، می‌توانست سر خود را به خواندن کتاب‌هایی شبیه آنچه او می‌خواند گرم کند (بی‌آن که چندان هم از آن کتاب‌ها سر دربیاورد!) و از همسرش انتظار رداشته باشد که همچون مادرش (مادر همان مرده!) رتق و فتق امور خانه و تدارکات و لژیستیکی را تماماً به عهده بگیرد (یکی از جوک‌های موردعلاقه‌اش قصة مردی بود که می‌گفت: من و زنم کارها را تقسیم کرده‌ایم، حل و فصل مسائل اقتصاد جهانی و سیاست بین‌المللی بر عهدة من است، کارهای معمولی و روزمرة خرید و نظافت خانه و تربیت بچه‌ها و این قبیل امور معمولی به عهدة خانم!). در واقع شاید مثل خیلی مردها در زن به دنبال مادرش (یا درست‌تر بگویم: همسر پدرش) می‌گشت. و تصویر زن از نقش خودش شاید این بود که می‌خواست همسری باشد که مادرش برای پدرش نبوده بود. یا بر عکس تداوم و تکامل نقش همسری مادرش را تحقق بخشد...
اصلاً «هرچه!»... اما از ارتفاع پنجاه‌سالگی (یا شاید باید گفت: از اعماق پنجاه‌سالگی!) که به تصمیم آن دو جوان بیست و اندی ساله نگاه می‌کنی به نظر چنین می‌رسد که آنها عجله داشتند بپرند روی صحنه و نقش دو همسر را (در یکی از نمایشنامه‌های یاسمینا رضا یا اریک امانوئل اشمیت؟!) بازی کنند و دوست داری بهشان بگویی «کمی آهسته‌تر!»...
در طول این سال‌های همسری مرد تا مدت‌ها همان باور عامه را داشت که همسری امتداد عشق و تکامل آن است. حتی یک بار، بدون آن که اشاره‌ای به نهاد همسری کرده باشد، نوشته بود:
عشق تكواژي است‌
مي‌پيچاندت دهليزهاي قلب را
روزي به ناگه‌

بايدش پرداخت‌
وز تكرارها عاري
به آن تكواژهاي ديگري افزود

عشق يك شعر است‌
وقتي بالبداهه‌، از عدم‌، از راه مي‌آيد
نمي‌داني كه روزي
هيأت منظومه‌اي منظوم خواهد داشت‌

ديدن برگ نخستش‌
زرد، كهنه‌، خاك‌خورده‌
ياد آن تكواژهاي عهد ماضي‌
روي پلكان دو چشمت‌
بي‌سبب يا بي‌اراده‌
قطره‌اي از خنده‌اي مغموم خواهد كاشت‌!
تهران،  بيست‌وهشتم مرداد 1376
اما حالا فکر می‌کند، همسری همیشه به معنای پذیرفتن «نقش‌هایی» است؛ بعضی‌ها نقش‌پذیری‌شان بهتر از بقیه است و یا بهتر در نقش‌شان فرو می‌روند و بعضی‌ها بدتر... اما یک چیز در هر همسری‌ای وجود دارد و آن گسست از عشق است. اکنون که سال‌هاست از درس‌های فیزیک سال‌های آخر دبیرستان و اول دانشگاه فاصله گرفته است تنها این را به یاد دارد که تفاوت عمده میان حالات مختلف آب (بخار و مایع و یخ) در استحکام پیوند‌های بین ملکول‌های آن است. از این منظر، تأکید بر اهمیت همسری و تقدیس آن باید یک سنت اسکیمویی باشد که ایگلوهایشان را نمی‌توانند از آب روان یا بخار بسازند!! و عشق هم لابد یک سنت استوایی است که مردمانش در باران و هوای شرجی زیست می‌کنند!
همسری تنها در صورتی می‌تواند امتداد یا تکامل عشق باشد که هر روز صبح دو همسر از خود بپرسند: «آیا من هنوز و واقعاً او را دوست دارم» و اگر نه، همدیگر را ترک کنند! این جمله را شما هم شاید از مردان یا زنانی شنیده باشید که دربارة همسرشان می‌گویند «معلوم است که دوستش دارم! او مادر/پدر بچه‌هایم است»... و این جمله عشق را به سطح یکی از ادوات دامپروری تنزل می‌دهد!
مرد در یکی از گفتگوهایی که دربارة جدایی از همسرش با او داشت به او گفته بود «به نظرم در این سال‌های اخیر من یک سکتة مغزی خفیفی کرده‌ام! چون کلاً نگاهم به خیلی چیزها یک جور دیگر شده!» و عشق و همسری یکی از اهم آن «چیزها» بود: اکنون برای مرد رابطة عاشقانه مانند یک رقص است و عشق موسیقی‌ای است که رقصندگان با آن می‌رقصند؛ با این تفاوت که باید تجسم کنید نوازندگانی را که به حرکات رقصندگان نگاه می‌کنند و متناسب با آن می‌نوازند! یعنی موسیقی را رقصندگان می‌آفرینند. هر رقصنده در عین این که به آوای موسیقی درونی‌اش گوش می‌دهد سعی می‌کند موسیقی درونی رقصندة دیگر را بشنود؛ نه به این دلیل که باید نهاد مقدس خانواده پایدار بماند و کانون گرم خانواده (دست‌کم!) ولرم بماند تا اعضای خانواده نچایند!... نه!... سعی می‌کند موسیقی درونی رقصندة دیگر را بشنود چون او را دوست دارد! چونی چیزی، «آن»ای، در دیگر هست که توجه این رقصنده را به خود جلب می‌کند و در او شوقی را القاء می‌کند. و چنین است که هر یک، به زبانی که زبان اندام‌هایشان برای بیان موسیقی درونی است، خود را و دیگری را می‌رقصند بی آن که ضرورتی باشد به این که دست هم را بگیرند، خود را به هم زنجیر کنند یا یکی دیگری را سر دست بلند کند.
شاید به این آسانی نتوان چنین حکمی را صادر کرد که «هر فرهنگی در ادبیات خود بیشتر دربارة نداشته‌های زندگی واقعی روزمره‌اش حرف می‌زند» اما این همه ابیات زیبا و تحسین‌برانگیز که در ادبیات ما دربارة عشق سروده‌اند، واقعاً ضرورتی داشت اگر ما واقعاً داشتیم در جوی آکنده از عشق استنشاق می‌کردیم. از یکی از همکارانم که به مناسبتی با یک گروه ژاپنی کار کرده بود، شنیدم که گفت در طول این چند ماه من تازه فهمیدم کارکردن یعنی چه!... گفتم حاضرم شرط ببندم در تمام ادبیات ژاپنی (یا چینی) چیزی شبیه به «برو کار می‌کن مگو چیست کار / که سرمایة جاودانی است کار» پیدا نمی‌شود، چون آنها کار را می‌کنند و اینقدر درباره‌اش سخنوری نمی‌کنند.
به همة پارسی‌زبانان توصیه می‌کنم اگر در خصوص التزام عملی‌شان به عشق در تردیدند، عجالتاً از خواندن غزلیات شمس و حافظ و سعدی دست بردارند!... آخه بالاغیرتاً!... دور و بر خود را خوب بکاوید و ببینید «بی عشق نگشاید گره» یعنی چه که این آقای مولانا از خودش در وکرده؟