۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

22/12/1390- پوستاهن

اول این که عنوان این نوشته «پوستاهَن» (به فتح هـ) است مثل «پوست + آهن»!
و اما بعد!... مدتی بود که مرد دیگر چیزی در وبلاگش نمی‌نوشت که ما برای شما تعریف کنیم!... هرچند که قصه‌اش اصولاً سر و ته مشخصی نداشت، اما همینطوری در-نیمه‌راه-سر-و-ته ول‌شدن‌اش هم خیلی دلچسب نبود! یکی دو باری که از او علت را جویا شدیم به نظرمان رسید که شاید از این قصه‌ها حوصله‌اش سر رفته. اما واقعیت جز این است:
قبل از ادامة «بعد»، اجازه دهید یک نکته را که برای خودمان هم خیلی روشن نیست، برای شما قدری روشن کنیم! و آن این که نه مرد و نه راقم این سطور هیچیک، نه از نزدیک و نه از دور، دستی بر آتش روانشناسی و تبعات خوب و بد آن ندارند. اگر گاهی چیزی می‌نویسند که بوی چنین داعیه از آن به مشام می‌رسد، به گیرنده‌های خود دست نزنید، چون اشکال از فرستنده است!
و اما ادامة «بعد»!... یک پدیده‌ای وجود دارد معروف به «سندروم آشیانة خالی» که ارجاع می‌دهد به وضعیت زوجی که فرزند(ان)‌شان کانون خانواده را ترک می‌ک‍(‍ن‍)‍ند. در این شرایط زن و مرد که در جریان سال‌های زناشویی نقش‌هاشان تقریباً به «مادر» و «پدر» تقلیل یافته است (و به‌خصوص هر چه گلدان عشق‌شان پلاسیده‌تر شده باشد این تقلیل شدیدتر می‌شود)، ناگهان احساس می‌کنند که «عزل» شده‌اند و تنها حلقة مشترکات‌شان (که فرزندان‌شان بودند) نیز از میان برداشته شده است. می‌دانید؟!... یک زن و مرد برای آن که تنها نباشند ضرورتاً نیاز به تفاهم و همدلی میان خود ندارند: زوج‌هایی هستند که به «لطف» اصطکاکات و رابطة «سمباده‌ای» و فرسایشی میان‌شان، برقرار می‌مانند و در خانوادة چنین زوج‌هایی، تا زمانی که فرزندان در خانه هستند، سایة اصطکاک والدین بر سر آنهاست و وقتی می‌ر(و/ه‍)ند... زن و مرد مجبور به رویارویی با هم می‌شوند و بازی‌ای آغاز می‌شود که سال‌هاست قواعدش فراموش شده و بازیکنان در سن و سالی‌اند که یا با دست‌وپاچلفتگی تلاش می‌کنند تا این بازی را دونفره جلو ببرند، یا وا می‌دهند و در دو انزوای محزون و انفرادی، محبوس می‌شوند، یا شقوق دیگری که احتمالاً وجود دارد!...
در خانوادة مرد (همان مرد وبلاگ‌نویس!)، فرزندان خیلی پیش‌تر و بی‌آنکه «از خانه رفته باشند»، خانواده را ترک کرده بودند: مرد و زن، هر یک راه روش و سیاق خویش (مرد با حرافی‌های زیادی و زودهنگام، یا «بی‌هنگام»، دربارة «راه و روش بهتر زیستن» و زن با نگرانی‌های مشروعش در خصوص درس و مشق و تحصیلات و آیندة فرزندان) آنقدر همواره فاصلة فرزندان‌شان را با «فرزندان آرمانی» خود متر کرده بود که فرزندان حق داشتند احساس کنند «فرزندخواندگان» این خانواده‌اند و درگیر دوگانگی‌ای عاطفی (بیرونی) و حیاتی (درونی) شوند: از یک طرف در تمام دوران کودکی‌شان جز همین مادر و پدرشان منبع دیگری برای گرمایش روح شکننده‌شان نداشته‌اند و از طرف دیگر در تمام دوران نوجوانی، که بچه‌ها برای شکل‌گیری هویت و شخصیت جدیدشان نیازمند تمرین با «کیسه بوکس»های مقاوم هستند، در مقابل خود دیوارهای رفیعی از انتظارات برآورده‌نشده را یافته بودند؛ لذا شاید تنها راه ممکن برای‌شان این بود که پشت به دیوارها بایستند و به هوا مشت بزنند!...
این‌گونه بود که «سندروم آشیانة خالی» خیلی زودهنگام به سراغ زن و مرد آمده بود... چنان که ذکرش پیشتر نیز رفته است!...
جدایی و سپس طلاق، اما، برای مرد، تجربة دیگری بود: او، پس از واگذاری بازی «زناشویی سمباده‌ای»، خود را از یک انزوای انفرادی، رهانده و به تالاری از آینه‌ها فروافکنده بود! (البته این وضعیت آنقدرها هم «بعید» نیست و همان «نقلی» کافی است: «فرو افکنده است» درست است!)
در تالار آینه به هر طرف که نگاه می‌کنی تصویری از خودت را می‌بینی؛ از زوایای مختلف و گاه به شکل قرینه یا شکسته... اما به هر حال خودت را می‌بینی! و بعد یک اتفاق جالب می‌افتد: به عینه می‌بینی که این «خود» آن «خود»ی نیست که خیال می‌کرده‌ای که از درون می‌شناخته‌ای. در واقع بعد از حدود سی سال که در اتاقی با درهای بسته و بدون آینه‌ زیستی (چنان که آقای سارتر زحمت به تصویر کشیدنش را تقبل کرده‌اند) و عادت کردی که برای دیدن خودت به تصویرت در مردمک چشم دیگری (یا دیگران) خیره شود، حالا از «جهنم دیگران» به برزخی گذار می‌کنی که در آن خودت هستی و تصاویر منکسر و متکثر از خودت، اما «از بیرون»! یعنی برای مرد، تنها زیستن، فرصتی شد تا از بیرون به خود بنگرد.
استعارة «تالار آینه» را با استعارة دیگری جایگزین می‌کنیم که «صوتی» است و «تصویری» نیست: ما وقتی حرف می‌زنیم صدای خودمان را از درون می‌شنویم و صدای دیگری را از بیرون. وقتی پژواکی از دیگری دریافت نکنی، تنها زیستن فرصت مغتنمی است برای این که با یک ضبط صوت حرف بزنی و بعد صدای خودت را، مثل پژواکی، از بیرون بشنوی. و این دو صدا با هم تفاوت دارند...
مرد در خود (حداقل) دو وجود را شناسایی کرده بود: یک «منِ متکلم» و یک «منِ صامت» (جمعاً می‌شود 2 من که در تبریز برابر 5 کیلو و 440 گرم و در ری برابر 21 کیلو و 760 گرم است که هنوز بیست و شش صدم وزن مرد هم نیست؛ به همین جهت با توجه به سکونت مرد در تهران می‌توان حدس زد که حدوداً 6 من دیگر در او وجود داشته باشد! برای اطلاعات بیشتر، ن.ک. به مصاحب، غلامحسین؛ دایره‌المعارف فارسی؛ جلد دوم، بخش دوم؛ مدخل «مثقال»: هر مثقال 4.25 گرم، هر سیر 16 مثقال و هر چارک 10 سیر است؛ من تبریز 4 چارک یا 2 کیلو و 720 گرم و من ری 4 من تبریز یا 10 کیلو و 880 گرم است و وزن مرد را می‌توانید 85 تا 87 کیلو بگیرید!)... الغرض!... منِ متکلم آنی بود که حرف می‌زد! استدلال می‌کرد، بحث می‌کرد، می‌گفت «این مهم است!» یا «ای بابا! این که اصلاً مهم نیست!» الی آخر. منِ صامت آنی بود که می‌خواست یا نمی‌خواست یا برایش مهم نبود... اما حرف نمی‌زد. یعنی اگر هم می‌توانست، منِ متکلم بهش مجال نمی‌داد!
منِ متکلم مرد با خودش به این نتیجه رسیده بود که مهم‌ترین چیز برای ثبات روحی‌اش این است که با منِ صامت «آشتی» باشد. یعنی چه؟!... مگر همة آدم‌های دنیا چه می‌کنند؟!... این را که طبعاً مرد هم مثل ما نمی‌دانست، اما مسأله اصلاً «همة آدم‌های دنیا» نبود: مرد که نمی‌خواست مسائل آدم‌های دنیا را حل کند. یک نتیجه‌ای بود که برای خودش گرفته بود. هر چه بیشتر در این نکته دقیق می‌شد می‌دید این دو من (وزن‌هاشان هم که یکی باشد) جنس‌شان با هم فرق دارد (مثل یک کیلو آهن و یک کیلو پوست پرتقال که اگر تو سر آدم بخورد یکی بیشتر درد می‌آورد چون سفت و سخت است و دیگری کمتر، چون قدری نرم‌تر است!...) و بالاخره کارش به جایی رسید که یک نظریه‌ای از خودش صادر کرد بدین مضمون که منِ متکلم یک جایی بین منِ صامت و مجموعة «دیگران»ای که محیط پیرامونش را تشکیل می‌داده بوده‌اند و خواهند داد شکل می‌گیرد. یعنی کلاً منِ متکلم زاییدة هَم‌بَرکُنِش (احتمالاً باید چیزی شبیه همان تعامل یا interaction خودمان باشد!) منِ صامت و جامعه است. علت پدیدآمدن‌اش هم باید قاعدتاً این باشد که بالاخره یک کسی باید آنچه منِ صامت می‌خواهد یا نمی‌خواهد را به گوش جهانیان برساند، دیگر!... اما منِ متکلم بعد از مدتی برای خودش صاحب اراده می‌شود و اصطلاحاً «دم در می‌آورد» و یادش می‌رود که قرار بوده فقط دیلماج منِ صامت باشد!... یادش می‌رود؟... یا شاید بقای مجموعة منِ صامت و منِ متکلم در گروی آن است که...؟ در این باره هنوز مؤسسة تحقیقاتی سلفولوژی نظری نداده است. (چطور است برای پرهیز از این کسره‌های اضافة توصیفی، به نوشتن «منمتکلم» و «منصامت» اکتفا کنم؟!)
اما داستان «پوستاهن» چه بود؟!... باورتان می‌شود مدتی طول کشید تا یادم بیاید منظورم از این عنوان چی بود؟!... در واقع هیچ ربطی به آهن و به طریق اولی به پوست پرتقال ندارد: درستش این بود که عنوان این نوشته می‌شد «پوستیراهن»! و معنی این چرند، یک چیزی است که معلوم نیست پوست است یا پیراهن!... می‌توانید تجسم کنید آدمی را که از بدو تولد یک پیراهن تنش کرده باشند که با بزرگ شدن جثه‌اش کش آمده و بزرگ شده باشد؟!... (خب، برای من هم تجسم‌اش سخت است!... اما بیایید تلاشمان را بکنیم!) آشتیِ منمتکلم و منصامت، در حکم رفتن چنین آدمی به پلاژ لختی‌هاست! یک جایی که بالاخره مجبور باشد بدنش را آنچنان که زیر پوستش یا پیراهنش نفس می‌کشد ببیند و با کج و کولگی‌های آن آشنا شود. اما چه کسی می‌داند این چیزی که زیر پیراهنش روی تنش کشیده شده است، پوست است و پیراهن دیگری نیست؟!... معلومه: هیچکس!
در خصوص این منمتکلم و منصامت(ها)، افاضات دیگری هم بود که مرد یادش رفت و خوابش برد و ماند برای وقتی دیگر که برایم تعریف کند.