۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

1390/04/09- درد مشترکی به نام «درد مشترک»

این سرود را یادتان می‌آید؟...
«همرااااااااااه شو عزیـــــــــــز (دو بار!)
تنها نمان به رـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ ه
کاین درد مشترـَـَـَـَـَـَـَـَ ک
هرگز جدااااااا جدااااااا
درمان نمــــــــــــــــــــــــــــــی‌شود»...

بگذارید آخرش را همین اول بگویم: مرد تصور می‌کرد که نسبت «مشترک» به «جداجدا» و «تنها» مانند نسبت «مویز» است به؟... آفرین!... پاسخ درست «غوره» است!!

این مصداقی است از همان «ایجاز مخل» که در بخش‌های پیشین به آن اشارتی رفت!... حالا سعی می‌کنم برایتان توضیح بدهم منظورش چی بوده.

آن قدیم‌ها که مسألة اصلی همة شیربچگان عالم روشنفکرانِ گردن-در-پوستة-سفید-تخم-گیرکرده، این بود که بالاخره چگونه انسان قرار است از اینی که هست غول‌تر بشود، یک چیزی بود به نام «جامعة اشتراکی اولیه» که آن «اولیه»اش حکایت از این داشت که «ثانویه»ای در راه است که در آن انسان‌ها (حداقل بعضی‌شان) حکماً به غول‌های بی‌شاخ و دم تبدیل می‌شوند و دمار از روزگار ناغول‌ها درمی‌آورند، اگر آنها هم بخواهند غول بشوند.

آن «اولیه» یک جورهایی مثل فردوس برین در قصص دینی بود با این تفاوت که جمعیتش از دو نفر خیلی بیشتر بود و اصلاً هم اینجور نبود که راست راست راه بروی و از هر درختی (جز آن که ممنوع بود) دلت خواست میوه بچینی و مثل مرفهان بی‌درد بخوری و عین خیالت نباشد! در این «اولیه» باید جان می‌کندی (چنان که آلکسی گریگوریویچ استاخانف در دالان‌های معادن کادیِوکا، کَند!... «ویکی‌پد! دوسِّت داریم!!») تا هم از سرما و گرسنگی تلف نشوی و هم این که مدال بگیری و به مدارج عالیة تَغَوّل (واژه‌ای جعلی، به معنی غول شدن!) نایل شوی... و باقی قضایا.

اممممممما!... یک چیز بسیار دل‌انگیز در آن «اولیه» بود و آن احساسی است به نام «خودبادیگران‌همان‌یکی‌انگاری» که اصلاً آن روزها هنگامه می‌کرده: بچه-نئاندرتال‌ها هر شب، بعد از یک روز تلاش بی‌امان و «نوشیدنی جبین»(!)، بانشاط و فرح‌آلود، دور آتش گرد می‌نشستند و سرودهای انقلابی می‌خواندند و گوشت شکاری را که هرکس (به اندازة توانش) با خودش آورده بود با هم کباب می‌کردند و هر کس (به اندازة نیازش) می‌خورد و شب قبل از خواب توی دالان‌های غار راه می‌افتادند و صداشان را سرشان می‌انداختند و عربده می‌کشیدند که «استثمار نابود است!! استفراغ ممنوع است!!» (قسمت اول شعار را احتیاطاً می‌دادند، چون در آن روزگار باور عامه بر آن بود که هنوز استثمار اختراع نشده است! اما قسمت دوم از آن رو بوده که آن روزها هم عده‌ای بودند که حال‌شان از «مناسبات اجتماعی» به هم می‌خورده و روی در و دیوار غار بالا می‌آوردند و کثافت‌کاری می‌کردند و مخل نظم می‌شدند و گویا ژان پل سارتر هم در این باره رمانی نوشته که من نخوانده‌ام!)

قرن‌ها، بل هزاره‌ها، از آن زمان گذشت و نفهمیدیم (مرد هم نمی‌دانست!) چه موقع این صفت «مشترک» که همه‌اش لطف و خوبی و سرزندگی و ترنم ازش می‌تراوید، چسبید به «درد» و حالا دیگر ور هم نمی‌آمد: همه متفق‌القول بودند که توی این «خراب‌شده» از یک «درد مشترک» رنج می‌برند. یک جوری که انگار اینجا تا همین چند ماه پیش اسمش «سالم‌آباد» بوده و یکی آمده «خراب»اش کرده و همه «مشترکاً» با هم «درد»شان گرفته! حالا این که آیا «خرابکار» مربوطه هم کلاً رفته یا همین‌جاها یک جایی قایم شده یا با بقیه هم‌ناله شده برای این که یک وقت لو نرود و رسوا نشود؟... کسی نمی‌داند!

از طرف دیگر مرد می‌دانست که، به شکل مشکوک و عجیبی، در جاهای دیگری از کرة ارض، آدم‌هایی زندگی می‌کنند که مثل ما یک جفت گوش و چشم و یک دهان و دو دست و دو پا سایر اعضاء و اندام‌ها را دارند به اضافة یک چیز دیگری به نام «فردیت» که هر چه گشته بود نفهمیده بود کجای بدن‌شان سبز شده است، اما در بودنش تردیدی نبود. و بعد این که آنها چون ثروتمند نبودند، باید به هر بدبختی‌ای هم که شده، ارزش تولید می‌کردند، حالا این وسط صاحب علم و فناوری هم شدند که (نه این که کلاً بد باشد، اما معلوم هم نیست بی‌ضرر باشد و به هر حال به خوبی عشق و معنویت و عرفانی که در وجود ما زبانه می‌کشد نیست و «خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت») و طبعاً حکامشان هم حواسشان بود که بقاء خودشان و تداوم تأمین خرج و برج دستگاه حکومتی‌شان وابسته به همین فردیت‌هایی است که ارزش تولید می‌کنند... خلاصه این که آن مردمان چون وسع‌شان نمی‌رسید که «درد مشترک» داشته باشند، ناچار یک چیزهایی داشتند به نام «تشکلات» که آنجا می‌رفتند و فردیت‌های‌شان را به هزار زور و زحمت به هم می‌تابیدند و ازش طناب درست می‌کردند تا از چاه و چاله‌های فراراهشان دربیایند. یک شیرین‌کاری‌ای هم بلد بودند که اسمش را گذاشته بودند «هم‌افزایی» که خیلی با آن «خودبادیگران‌همان‌یکی‌پنداری» (اون دفعه گفتم «انگاری»!!) فرق داشت و درش اصلاً و ابداً از آن فضای صمیمیت و همدلی و صفا و اشراق و یکرنگی‌ای که در غارهای اولیه دیده بودیم، خبری نبود.

باری!... مرد فراموش نکرده بود (ما هم یادمان نمی‌رود) که در فاصلة آن «اولیه» و این «درد مشترک» خیلی چیزهای ناب و ارزشمند در این «خراب‌شده» روییده و به بار نشسته است که شعر و ادبیات و قنات و صنایع مستظرفه و مثلث خیام و جبر و مقابلة خوارزمی و غزلیات و مثنوی مولانا و شماری دیگر از مفاخر از آن دست‌اند. اما خب! رابطة فرد و جمع مثل آن جاهای دیگر نشده!... فدای سرمان!... نشده دیگر!... ما فردیت‌مان اینجوری است که هر کداممان یک گلیمی داریم که باید سعی کنیم در زلال‌ترین قسمت رودخانه بشوییم و از آب بیرون بکشیم، بعد دور هم که جمع شدیم ته دلمان از زرنگی و هوش خودمان خرسند بشویم و درد مشترکمان را فریاد بزنیم.

در حقیقت فردیت ما از فردیت آنها خیلی هم بهتر است چون اول این که پنهان و مستور است و در معرض دید همگان نیست و دوم این ما به ازایش هم «درد مشترک» است که همه‌مان خوب مراقبیم که یک وقت کسی نیاید و روشن به زبان آدمیزاد تعریف و تصریح کند که اصلاً این درد مشترک چیست و واقعاً چقدر مشترک است؟ آن مردم دیگر (که وسع‌شان به «درد مشترک» نمی‌رسد) در کنار «فردیت»شان یک اندام دیگری دارند به نام «مسؤولیت» که ما، شکر خدا، از آن بی‌نیازیم. در واقع اینجوری است که اگر «درد مشترک» ما یک قدری ساکت شود، ناخودآگاه جمعی‌مان مضطرب می‌شود که نکند یکی از این روزها عاقبت مجبور شویم «مسؤول» چیزی باشیم!... بعد به هر ترتیبی شده یکی را پیدا می‌کنیم که این «خراب‌شده» را خراب‌تر کند و «درد مشترک»مان را تازه کند و ما برویم گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم و دور هم بنشینیم و از زرنگی خودمان مسرور، درد مشترکمان را فریاد بزنیم.

مرد اصلاً بلد نبود کم حرف بزند!!... آسمان و ریسمان را به هم می‌بافت و تا یک نصف کاسه آبگوشت ساده را با سس‌های مختلف توی هفت جور ظرف نمی‌ریخت، دلش نمی‌آمد بنشیند سر سفره... اما درد اصلی‌اش (شما را به خدا از من نشنیده بگیرید، ها!) این بود که چرا «کافه» نداریم و جایش «محفل» می‌زاییم؟! چرا درد مشترکمان این نیست که فردیت‌های‌مان را، همراه با مسؤولیت احترام به فردیت دیگری، عیان و آشکار، از حجاب تقیه و «خطاپوشی» و تظاهر و تکلف بیرون بیاوریم و به جای نیش و متلک و غیبت و قضاوت‌های اخلاق‌گرایانة سریع و حکم‌های بی‌رحمانة قاطع دربارة «هم‌دردان مشترک»، واژگان و دستور زبان لازم برای همزیستی فردیت‌هامان ابداع و تدوین کنیم؟

آیا استبداد، بهانه است؟ مرغ است؟ یا تخم‌مرغ؟... من که نمی‌دانم!... شما شده تنهایی توی یک اتاق به چیزی فکر کنید و یا مطلبی را بخوانید و با صدای بلند بخندید؟ یا با خودتان بلند بلند حرف بزنید؟ تعجب نمی‌کنید که چرا دارید با کسی که آنجا نیست ارتباط برقرار می‌کنید؟... آیا پیش نیامده که در خلوت خودتان چیزهایی را که دلتان می‌خواسته و فرصت نشده یا نتوانسته‌اید در فلان نشست بحث و جدل، به مخاطبتان بگویید، حالا که نیست با خیال راحت برای طرف بحث فرضی‌تان بلبل‌زبانی کنید؟ (نکند فقط من این کارها را می‌کنم؟!!)

آری! یکی از دردهای مشترک ما همین مفهوم «درد مشترک» است که آدم‌ها اول مثل نخ تسبیح خودشان را با آن به هم وصل می‌کنند، بعد گره‌اش که بسته شد شروع می‌کنند به کشیدن دانه‌ها به این طرف و آن طرف... مهم هم نیست که از دوازده‌سالگی داستایوفسکی خوانده باشند یا پست مدرنیسم را تا بیخش جویده باشند یا با ژان لوک گودار فالوده بخورند.

هیچ درد مشترکی بدون آن که اول صاحبان درد جدا جدا خودشان را پیدا کنند، درمان نمی‌شود و از آنجا که مرد یادش نمی‌آید در این مورد شعرواره‌ای سروده باشد، بنده نیابتاً چند سطری من باب حسن ختام مصدع اوقات بزرگواران می‌شوم:

در زیر کلاه تنهایی

انزوای غریبی است:
کلاه‌خودهای ذهن متعارف را
که بر نرمای روح نامتعارف آدمیان
پینه بسته است
لمس می‌کنم
بی اشمئزاز یا اکراه
تا سرحد نوازش

و تا آنجا که بازمی‌شناسم حتی
بر نرمای نامتعارف آستر کلاه خود
پینه‌هایی را
که روحم را می‌زند

چون توأمانی غریب
من نیز با خود
در میان این همسانان نایکسان
زندگی را
به تنهایی
گام می‌زنیم
به دنبال کلاه‌های ماهوتی!

20 اردی‌بهشت 1387

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

1390/03/19- فرزندان (2)

بچه‌ها از بدو تولد دارند بزرگ می‌شوند!!... اگر این جمله به طرز مسخره‌ای به نظرتان بدیهی می‌آید،... حالا!... باقی نوشته را بخوانید شاید نظرتان قدری تعدیل شد. پسر و دختر هم از این قاعده مستثنی نبودند. پسر 5 سال و دختر 2 سال آغاز عمر خود را در بلاد راقیه بزرگ شده بودند. مرد از حدود یک سال پیش از تولد پسر از خود می‌پرسید «در این بلاد چه می‌کنم؟... آمده بودم درس بخوانم که حالا تمام شده و البته مشغول به کار هم شده‌ام. اما آیا واقعاً تصمیمی به مهاجرت گرفته بودم؟ یعنی آیا آدم می‌تواند 18 سال اول عمر خود را در جایی بگذراند، زبان مادری و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را که کرد برود یک جای به‌کل دیگر، گیریم چند سالی هم تحصیلات عالیه بکند، بعدش چه؟... آدم وقتی تصمیم به مهاجرت می‌گیرد خیلی فرق می‌کند: دارد چمدان و زندگی‌اش را می‌بندد که ببرد جای دیگری پهن کند. اما برای تحصیل آمدن و برنگشتن... یک جوری است!»... برای مرد «یک جوری بود»! وگرنه خیلی‌ها هیچ «جور» خاصی در آن نمی‌دیدند. چرا؟ خب برای این که در این فاصله در آن جای اول یک انقلاب شده بود و یک جنگ در جریان بود!!... و البته برای مرد که سربازی هم نرفته بود، این شرایط خیلی دل‌انگیز نبود!

اما 6 سال بعد از آن، جنگ تمام شده بود و آن فکر که در این سال‌ها در صندوق‌خانة مغز مرد خاک خورده بود حالا دوباره سر بلند می‌کرد. در این فاصله فرزندان به دنیا آمده بودند و داشتند بزرگ می‌شدند(!) و دو سه اتفاق دیگر هم افتاده بود که سؤال 6 سال پیش را پررنگ‌تر می‌کرد: یکی از اتفاق‌ها شرکت مرد در خاکسپاری Coluche (یک کمدین فرانسوی) بود که در یک تصادف مشکوک کشته شده بود. پیش از آن به عنوان بازدید از دیدنی‌های پاریس به گورستان پرلاشز و بر مزار صادق هدایت (و بعدها غلامحسین ساعدی) رفته بود. اما این بار در میان خیل جمعیتی بود که برای آخرین بدرود با هنرپیشة محبوبشان به گورستان آمده بودند و حس غریبی از غربت او را دربرگرفت. دو یا سه سال بعد در سفری به جنوب فرانسه، به همراه زن و پسر، به شهر Sète رفتند که زادگاه Georges Brassens تصنیف‌سرا و خوانندة محبوبش بود. Brassens در یکی از تصنیف‌هایش وصیت کرده بود که او را در «گورستان دریایی» (Cimetière Marin) زادگاهش به خاک بسپارند. پس به «گورستان دریایی» رفتند و آنجا دانستند که Brassens در گورستان دیگری مدفون است (http://fr.wikipedia.org/wiki/Fichier:Tombe_de_Georges_Brassens.JPG) و بدانجا رفتند و مرد لحظاتی بر مزار هنرمند ایستاد و باز آن حس غریب غربت به سراغش آمد و این فکر را در ذهن مرد انداخت که «مگر می‌شود آدم در جایی زندگی کند و مرده‌ای نداشته باشد که سر خاکش برود؟»... و نهایتاً به این نتیجة کاملاً انتزاعی رسیده بود که یکی از عواملی که باعث می‌شود پای آدم به خاک بچسبد، عزیزانی است که در آن خاک دفن کرده است... و به مادربزرگ، پدربزرگ، خاله و برادرش فکر می‌کرد... اتفاق دیگر در یک سالن سینما رخ داد: نمایی از فیلم «شاید وقتی دیگر» بود که یکی از خیابان‌های تهران را نشان می‌داد پوشیده از برگ‌های زرد چنار در پاییز. ناگهان تمام آن فضا، صدای خش‌خش، جدول سیمانی جوی‌ها و حتی بوی خاک-نم بارانی که در راه بود، به یک‌باره در مغزش درخشید و باز حس غریب غربت!...

اینها شاید دلایل «دراماتیک»تر تصمیم او به بازگشت بودند. اما یک سری دلایل دیگر نیز بود که «شاید وقتی دیگر» بدان پرداختیم!... به هر حال اینگونه بود که فکر را با زن در میان گذاشت و همة دلایل «دراماتیک» و غیردراماتیک‌اش را ردیف کرد و زن پس از یک سفر سیاحتی که با فرزندان به تهران آمد، به رغم عدم‌تمایلش، پذیرفت که یک سالی را آزمایشی به آغوش مام وطن(!) برگردند و بعد تصمیم قطعی را بگیرند... خلاصه این که فرزندان باقی بزرگ‌شدن‌شان را در تهران از سر گذراندند.

پسر در سال‌های اول زندگی‌اش حضور و جنب و جوش زیادی داشت و دختر بسیار آرام بود. پسر سریع‌تر از دختر زبان باز کرد. دختر تقریباً به محض آن که راه افتاد، شروع به رقصیدن کرد... در سال‌های پیش از دبستان و دبستان، پسر در جذب مواد درسی متعارف بی هیچ مشکلی جلو می‌رفت. طبیعت دختر اما با چارچوب کلاس و درس و تمرکز و یک جا نشستن همخوانی نداشت؛ لذا با سنجه‌های نظام آموزشی، «شاگرد ضعیف» ارزیابی می‌شد. این تفاوت سبب نگرانی زن و (بالتبع و چندین درجه خفیف‌تر) نگرانی مرد شد.

در واقع کلاً مرد به یاد نمی‌آورد که هرگز تصورش از نقش پدر این بوده باشد که باید «کارهای خاصی» بکند: به نظرش می‌رسید که پس از حصول اطمینان از سلامت و تغذیه و رفاه بچه‌ها، باید آنها را در معرض چیزهایی قرار دهد که به نظر خودش مهم بودند: موسیقی، طنز و شوخی، معما و تمرین‌های ذهنی، نقاشی، کتاب خواندن... بنابراین نگرانی‌اش از نتایج تحصیلی دختر در سال‌های اول دبستان بسیار نسبی بود. زن اما به قضیه خیلی جدی‌تر می‌پرداخت و به همین سبب پس از آن که دختر سال اول دبستان را با معدل 17 از سر گذراند (عرفاً معدل بچه‌های آن مدرسة غیرانتفاعی در سال اول 20 بود!)، در جستجوی یک مدرسة «بهتر»، مدرسة دیگری را کشف کرد که به تازگی آغاز به کار کرده بود و قرار بود راه رشد غیرانتفاعی طراز نوین را بنیان بگذارد! با معرفی یکی از دوستان و منت سنگین مسؤولان ثبت نام، دختر را برای کلاس دوم به آن دبستان بردند. در همان ماه‌های اول، مدیر مدرسه زن و مرد را خواست و با لحنی که حکایت از وخامت اوضاع داشت به ایشان هشدار داد که دختر نمی‌تواند به این ترتیب ادامه دهد و باید در خانه با او کار کنید. کتاب تمرین ریاضی و برنامة آموزش تکمیلی و شرح وظایف برای مرد و زن تعیین کرد و آمدند خانه. از فردای آن روز و به مدت فقط 5 یا 7 روز، مرد با دختر تمرین‌های ریاضی را کار کرد و بعد... لنگ انداخت! و برای خانم مدیر یک نامة فدایت شوم نوشت که:

به نظر حقير، اساسا رابطه‌‏ي دخترمان با كار و تكليف مدرسه، از كودكستان و آمادگي هم، به شكلي ناسالم و غلط برقرار شده است و ريشه در يك معضل رفتاري كلي‌‏تر دارد و آن اين كه او نگراني‌ها و اضطرابات زيادي را در خود دارد؛ بخشي از آنها، گويي، هم از عدم تمركز او نشأت مي‌گيرند و هم آن را تشديد مي‌كنند.

بي‌آنكه بخواهم [یا بتوانم؟] به طور جدي وارد ريشه‏‌يابي اين نگراني‌ها بشوم، به نظرم مي‌رسد كه پيام او به ما، در كليه‏‌ي رفتارهاي «ناهنجار»ش، يكي دو چيز بيش نيست: [او انتظار دارد] كه بيشتر او را به خاطر آنچه دارد مورد توجه خاص قرار دهند تا به علت آنچه ندارد مورد نصايح عام واقع شود، اين كه ببيند «تا كجا» همراهش هستند و از كجا به بعد پشتش را به نفع الگوها و هنجارهاي رفتاري خالي مي‌كنند.


من عدول آگاهانه و سرپيچي مصرانه‌‏ي دخترمان از الگوهاي بهنجار را به فال نيك مي‌گيرم: به راننده‌‏اي كه به طور منظم چراغ قرمز را رد مي‌كند و هنگام ردشدن از چراغ قرمز به افسر راهنمايي زبان‌درازي مي‌كند همه جور انگي مي‌توان زد، الا كوررنگي! نكته اين نيست كه «نمي‌داند»، مساله اين است كه «نمي‌خواهد»... و البته همه‏‌ي ما مي‌خواهيم كاري كنيم كه «بخواهد».

و مقادیر دیگری بلبل‌زبانی‌های خام و نیم‌پخته که به هر حال خانم مدیر را اصلاً و ابداً خوش نیامد! چون می‌دانید که در فرهنگ ما معنای اول «سرویس» یعنی این که سرویس‌دهنده باید سرویس‌گیرنده را سرویس کند! ما کلاً «رعایای» سرویس‌دهندگان هستیم: در بانک، در اداره‌جات، در مدرسه،... حتی در رستوران هم گارسن‌های مجرب حضور مشتری را «تحمل می‌کنند»، از این که برای انتخاب غذا وقت تلف کنید بی‌حوصله می‌شوند و اگر در مورد آنچه قرار است سفارش دهید سؤالی داشته باشید، یک جوری بهشان برمی‌خورد چون همین که لطف کرده‌اند و پست دبیرکلی سازمان ملل یا (دست کم کمش!) وزارت بهداشت را قبول نکرده و آمده‌اند بشقاب و قاشق جلوی شما بگذارند بس است دیگر!... سؤال دارید؟ بفرمایید فرهنگستان و اینترنت جستجو کنید ببینید «کروپسکی قفقازی مخصوص» چیست و «مخصوص»اش با معمولی‌اش چه فرقی دارد؟!... بماند! همین بس که خانم مدیر ناراحت شد! و به گمان حقیر از همان روز معصیت‌بار بود که درهای رحمت نظام آموزشی بر این زن و مرد و دختر بسته شد که بسته شد! (و مرد یادش نیست که این نامه را قبل از ارسال برای خانم مدیر به زن هم نشان داده بود یا نه؟ این نکته از آن جهت مهم است که، خب!، بالاخره کفارة گناه مشترک معمولاً یک هوا سبک‌تر است!!...)

پسر قدری بعدتر (سال‌های دوم و سوم راهنمایی) بود که با لذائذ کابارة «افت تحصیلی» آشنا شد! آن هم از طریق بازی‌های کامپیوتری و فوتبال و بسکتبال. نمراتی که همینجوری حول و حوش 19 و 20 می‌چرخیدند، به ناگاه ظرف یکی دو ثلث به ارتفاعات 14 و 15 سقوط کردند تا جایی که یک سال چند فقره تجدید هم آورد که پدیدة نوظهوری در پیشینة تحصیلی والدین و والدین والدین و احیاناً اجداد چند پشت قدیمی‌تر خانواده بود! وقتی می‌گویم درهای رحمت بسته شد، خرافات نیست!

حالا نه این که فکر کنید می‌خواهم بر تحلیل مرد از این بی‌مهری روزگار صحه بگذارم، ها!... فقط چون در لابه‌لای آن معدودی نکات قلیل و نادر قابل‌اعتناء هم وجود دارد، اینجا بازگویش می‌کنم؛ اما با تأکید صریح بر این که مرد اصولاً صلاحیت این قبیل تحلیل‌ها را نه داشته نه دارد و نه خواهد داشت، چون اصولاً مردی که تا سرحد مرگ نگران آیندة تحصیلی فرزندانش نباشد، به زحمت می‌تواند مدعی پدر بودن باشد، چه برسد به این که بخواهد تحلیل هم بکند و گوشة تحلیل‌اش دامن پر مهر یکی از مالکان اراضی دونبش بهشت را هم بگیرد، که دیگر استغفرالله!

تحلیل مرد اما این بود که: فرزندان، ذاتاً، نیازهای ابتدایی‌ای دارند که برخی‌اش را بالاتر گفتیم، اما یکی از مهم‌ترین آنها، توجه و، به همراه آن، حد و مرز و محدودیت‌هاست. توجه، محرک عزت‌نفس است و محدودیت‌ها، مثل کمک‌فنر اتومبیل («اصغر! بپر اون آچار جغجغة 12 رو بیار!... بحنب! دستم تو گیربکسه!»)... بله! مثل کمک فنر، از «گیجی» و اضطرابات پیامد آن جلوگیری می‌کند و باعث ثبات مسیر طفل معصوم می‌گردد. مرد یک بار (وقتی فرزندان حدوداً 9 و 12 سال داشتند) در یک مجلس عصرانة سه‌نفره، خصوصی به آنها اذعان داشته بود که «به گمان من شما در انتخاب پدر و مادر اشتباه کرده‌اید!» و آنها هم از همان روز به این واقعیت تلخ که پدرشان یک تخته‌اش کم است واقف شدند! واقعیت این است که مرد، برخلاف تحلیل خودش، هم در نوع توجهی که فرزندان به آن محتاج بودند اشتباه می‌کرده بود، هم در نوع و لحن و شدت اعمال محدودیت‌ها. در واقع انگار که مرد عجله داشته باشد فرزندانش زودتر بزرگ شوند، خیلی حال و هوای کودکانه را درک نکرده بود. پدر جوان بودن هیچ حسنی ندارد!! یکی از عیب‌هایش هم همین است! به‌خصوص پدر جوان نومتجدد که سال‌ها از محیط پرورش سنتی (با همة کاستی‌هایش) دور مانده باشد، طفولیت خودش را هم از چشم والدینش ندیده باشد، مدعی این هم باشد که «خودمان می‌دانیم داریم چکار می‌کنیم»... زن هم از طرفی دیگر و در جهتی دیگر پارو می‌زد: توجه او به فرزندان همواره و منحصراً معجونی بود از نگرانی، برشمردن ایرادات و اصرار بر رفع نقائص ریز و درشت، همه با هم و در اندک زمان. نتیجة این «کوکتل مولوتف» تربیتی این بود که دختر تنها نوع توجهی را که دریافت می‌کرد وقتی بود که کاری را درست انجام نمی‌داد یا اصلاً انجام نمی‌داد و هر چه بیشتر والدین وقت و انرژی و اعصاب صرف تذکر و نصیحت و راهنمایی می‌کردند، او بیشتر احساس می‌کرد آنها را «دارد» و به نقائص و تمرد ممارست می‌ورزید. قرائت پسر هم از این «توجه» غلیظ والدین به خواهرش این بود که نمرة 19 و 20 به چه درد می‌خورد وقتی 12 و 11 و 10 و 9 به توجه بیشتر می‌انجامد؟... نظام آموزشی هم، که وظیفة تاریخی‌اش فقط «باسواد کردن» بچه‌هاست، به شکلی مستمر تلاش خود را مصروف می‌داشت که جلوی شیوع هرگونه شائبه‌ای از شوق فراگیری، کنجکاوی، کشف ناشناخته‌ها و خزعبلاتی از این دست را در فرزندان بگیرد. (اینها همه تحلیل مرد بود که، قبلاً گفتیم، اینجا هم مجدداً تکرار می‌کنیم، ابداً مرجع ذی‌صلاحی برای ارائة این گونه نظریات نیست!)

برای آن که این روایت دوم از «داستان پداگوژی» (به مصداق «تاریخ همواره دوبار تکرار می‌شود، بار نخست به صورت یک تراژدی، بار دوم به صورت یک کمدی») ناتمام رها نشود، بگوییم که دختر به ضرب تلاش‌های چندین معلم خصوصی (که فقط دوتاشان از بنیة روانی کافی برای ادامة کار برخوردار بودند و باقی‌شان متواری شدند!) و با هزینة گزاف، دبیرستان را به پایان رساند و هیچکس یادش نیست آن دختری که، به قول نورا جونز (نگاه کنید از جمله اینجا):

می‌چرخد، می‌خندد و با آهنگ محبوبش می‌رقصد
دختر کوچکی که بی‌هیچ عیب و ایرادی تنهای تنهاست
با چشمانی فراخ گشوده همواره دیدار خورشید را امیدوار است
و نغمه‌اش را برای هر که از راه برسد خواهد خواند
به شکنندگی برگ پاییزی که بی‌صدا به زمین می‌افتد
لبخند اریبی که بر چهره دارد
حکایت از دلربایی جذابی است که تنها از آن اوست
به شکنندگی برگ پاییزی که بی‌صدا به زمین می‌افتد
می‌چرخد، می‌خندد و با آهنگ محبوبش می‌رقصد
دختر کوچکی که بی‌هیچ عیب و ایرادی تنهای تنهاست

هیچکس یادش نیست، آن دختر اکنون کجا پنهان شده است؟!

پسر سال سوم دبیرستان را پیش از آن که وارد سال هجده‌سالگی و مشمولیت بشود انصراف داد و به فرانسه اعزام شد. دیپلمش را در آن بلاد گرفت و پدر، با استفاده از گوشه‌ای از قوانین مترتب بر خدمت مقدس زیرپرچم، در برابر وجه ناچیزی دستی دستی او را از این موهبت پرارج محروم کرد. هر دو فرزند در حال حاضر خوش و خرم در کابین ناخدای کشتی تایتانیک مشغول نظارة آیندة رفیع خویش‌اند که دارد از روبه‌رو شتابان می‌رسد!!

بله! «بچه‌ها از بدو تولد دارند بزرگ می‌شوند!» هم والدینی که دیر به این نکته پی ببرند، هم والدینی که برای بزرگ شدن فرزندانشان عجله داشته باشند، روزگار سختی را بر فرزندانشان تحمیل خواهند کرد («اصغر!... پس چی شد این جغجغه؟!»).

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

1390/3/13- حرف، حرف، حرف... تا بیحسی مخاطب!

- افسر راهنمایی (در بلندگوی ماشین گشت): پراید! بزن کنار!...

مرد آهسته می‌کند و کنار خیابان می‌ایستد.

- افسر راهنمایی (کماکان در بلندگوی ماشین گشت): گواهی‌نامه و مدارک ماشین را بیار!

- مرد (در حالی که مدارک را به سمت افسر، که در ماشین نشسته و یک بیسیم در دست دارد، دراز می‌کند): جناب سروان، من داشتم از طرح می‌رفتم بیرون...

- افسر: حالا که توی طرحی...

- مرد: بله اما... (بیسیم خرخر می‌کند و افسر مشغول گفتگو با صاحب صدای نامفهوم می‌کند)

- افسر (بعد از مکالمة بیسیمی!): خب! شما شغلتون چیه؟

- مرد: کامپیوتر... اما من داشتم از طرح بیرون می‌رفتم، جناب سروان! (خرخر مجدد بیسیم و مکالمة دیگری بین افسر و «سروش گنگ»!... همان صدای نامفهوم!... و در پایان مکالمه:)

- افسر: خب حالا چکار کنیم؟

- مرد: عرض کردم که داشتم از طرح بیرون می‌رفتم!

- افسر (باز با بیسیمش حرف می‌زند و پس از مکالمه لحظه‌ای تأمل می‌کند و آنگاه): هیچی هم نمی‌گی که آدم بفهمه باید چه کار کنه!...

- مرد: ببینید جناب سروان! من که گقتم داشتم از طرح بیرون می‌رفتم... در واقع من یک خلاف مرتکب شده‌ام، شما هم حین ارتکاب جرم بنده را گرفته‌اید. حالا اگر وجدان کاری شما اجازه می‌دهد من را جریمه نکنید، که چه بهتر!... وگرنه، خب!، لابد باید برگ جریمه را بنویسید، دیگر! چه کار دیگری می‌خواهید بکنید؟

- افسر، قدری با چهره‌ای حاکی از دل‌به‌هم‌خوردگی به مرد نگاه کرد، مدارک او را با حرکتی خشن به طرفش گرفت و با لحنی مملو از اشمئزاز گفت: بگیر این مدارکت رو برو!!...

مرد باورش نمی‌شد از جریمه جسته باشد! اما تصور گزینة دیگر (این که به جای 13هزارتومان جریمة رانندگی در داخل محدودة طرح ترافیک، 5 یا حتی 2هزارتومان لای مدارک بگذارد و عاقبت اخروی جناب سروان را به خاطر ارتشاء به مخاطره بیندازد!) برایش غیرممکن بود. بعدها وقتی دربارة این که «چگونه مجرم، قاضی و قاضی، جلاد می‌شود؟» فکر می‌کرد، بحث‌ها (یا به عبارت دقیق‌تر، «تک‌گویی‌ها»ی) طولانی‌ای را با زن به یاد آورد که در جریان آن دربارة زندگی مشترک و مسائل فرزندان، گفته بود، گفته بود و گفته بود، و زن شنیده بود، شنیده بود، شنیده بود و گاهی هم زن چیزی گفته بود و باز شنیده بود و شنیده بود!... آنقدر که هر دو خسته شده بودند و «بحث» پایان گرفته بود و مرد و زن به مسیر زندگی پیش از «بحث» بازگشته بودند؛ مرد، با این تصور که در جهت بهترشدن زندگی خود و خانواده‌اش کاری را به انجام رسانده است، و زن،... (واقعاً نمی‌دانست زن از حرف‌های او چه تصوری را با خود برده بود؟!... اما بعدها در جریان «کیسه‌کشی»های ماه‌های طلاق، زن به مرد گفته بود که اصولاً حوصلة این گفتگوهای «منطقی» مرد را نداشته است و دیگر خسته شده است از این که مرد بر سر هر موضوعی سفرة استدلال‌هایش را پهن می‌کند و زن «نمی‌تواند به خوبی او استدلال کند» اما نتایج مرد را هم نمی‌تواند بپذیرد)... و زن، (بگوییم) با تصوری دیگر به مسیر زندگی پیش از بحث بازگشته بود!... و «بحث»‌ها تمام می‌شد تا «بحثی» دیگر و قس علی هذا!

یکی از دوستان مرد و زن، که از تصمیم مرد به جدایی بسیار متعجب شده بود و، در جریان ماه‌های طلاق، از او جویای چندوچون قضایا شده بود و مرد برایش کلیاتی از مصادیق عدم‌تفاهم خود با زن را نقل کرده بود،... در واکنش به این سرگذشت، به او گفته بود که «من فکر می‌کنم که تو اگر به جای تلاش در متقاعد کردن همسرت، یک جاهایی صدایت را بالا می‌بردی و داد می‌زدی و نشان می‌دادی که شدیداً مخالفی یا خواسته‌ات متفاوت است، شاید نتیجة بهتری می‌گرفتی»... شاید!... اما ترجیح مرد در تلاش به متقاعدکردن زن، فقط از سر رعایت اصول دموکراتیک که نبود (تازه در دموکراسی هم که داد زدن منعی ندارد! دارد؟!)... دو سه چیز به هم می‌آمیخت که یکی‌اش پرهیز از تنش آشکار و مستقیم بود (می‌گویم «آشکار و مستقیم» چون این «بحث» هم لحظات تنش‌آمیخته‌ای بودند). یکی دیگرش این بود که مرد جز آن چیزهایی که می‌دانست که نمی‌خواهد، همیشه خیلی روشن و شفاف نمی‌دانست چه چیزی را واقعاً می‌خواهد و امیدوار بود در جریان مفاهمه به «چیز جدیدی» برسند که هر دو بخواهند... گاهی هم این بحث‌ها به رغم ظاهر منطقی‌شان تنها و تنها بسته‌بندی متفاوت و نومتجددانه‌ای بود از شلاق قضاوت را بر گرده‌های زن فروکوفتن!... (بله! بله!... مرد قصة ما در وبلاگ خودش می‌تواند هر چه دلش می‌خواهد بنویسد! اما ما که داریم قصه می‌گوییم که نمی‌توانیم ابعاد شخصیت داستانمان را فدای یک جور قداست و معصومیت ساختگی بکنیم: انسان‌ها همه جانی‌اند، فقط قیمت‌شان برای ارتکاب به جنایت تفاوت دارد!... در این خصوص رجوع کنید به آراء و نظرات انسان‌های معقول و متمدنی که، این روزها، به مناسبت پروندة قصاص پسری که به صورت دختری که، گویا عاشق‌اش هم بوده، اسید پاشیده است، در برابر این پرسش قرار گرفته‌اند که اگر این اتفاق برای خود یا نزدیکانش افتاده بود، آیا حاضر به قصاص مجرم می‌شدند؟... خیلی‌ها پاسخ‌شان مثبت است!... بماند!)

فهرست انگیزه‌های واقعی و نهان مرد در «بحث»های زناشویانه‌اش را همینجا ناتمام رها می‌کنیم و به بازخوانی این دعوت شعروارة مرد اکتفا می‌کنیم که:

دعوت

ديدي نمانده بود در آن دِيرِ بي‌سرور

جز كامِ تلخ و خشك و ترك‌خوردة سبو

چشم‌انتظار بوسة يك جرعة عطش؟

ديدي ز آستانة شب، درنمي‌شتافت

جز بادِ-دزدِ-شعلة-شمع‌اي، كه مي‌گريخت

از سايه‌هاي خامُش يك جفتْ ناحضور؟

اكنون بيا، بنوش، برافروز و بازگوي

ناگفته‌هاي خفته، ز بيدار دردها.

تهران، 8 اردي‌بهشت 1378

تک‌گویی‌های مرد و الگوی «حرف، حرف، حرف،... تا بیحسی»، در یک جاهایی، اما، اصلاً فرصت نمود پیدا نمی‌کرد! برای مثال در جمع همتایانی که با شفقت و مهربانی و لحنی که (به قول اهل بلاغت) به «ذم شبیه به مدح» پهلو می‌زد، به او می‌گفتند که گفتارش «پیچیده و سنگین» است... که به زبان «ساده و سبک» یعنی «هم زیاد حرف می‌زنی، هم آسمون و ریسمون را به هم می‌بافی و از حرف‌هات هیچی نمیشه فهمید»!

اما در کلیة مواردی که مخاطب بنا به ملاحظاتی مخاطب باقی می‌ماند، این بازی یکی از بازی‌های مألوف مرد بود. یکی از این موارد، نشست‌های پدر و فرزندی بود!

مرد به یاد می‌آورد روز جمعه‌ای را که والدین خودش و زن به منزل آنها آمده بودند و بعد از ناهار به تماشای فیلمی نشسته بودند و دختر (که آن روزها باید حدوداً 10ساله می‌بوده باشد) بنا به طبیعت هیجان‌آلودش نمی‌توانست سرزندگی خود را به خاطر رعایت آسایش پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها مهار کند و به بهانه‌های مختلف تلاش می‌کرد توجه آنها را از فیلم بگیرد... و نهایتاً مرد به او اشاره کرد که با هم به اتاق دختر بروند تا به دور از دیدگان جمع معذب، تذکراتش را برای دختر بگوید. وارد شدند، مرد به دختر گفت که روی تخت بنشیند و در اتاق را بست و در حالی که خودش روی تخت می‌نشست، دختر به او گفت «می‌خوای خیلی حرف بزنی؟!»... یک چیز بسیار طنزآمیز در این شرایط بود که جایی برای هیچ تذکر و نصیحت و حرف جدی باقی نمی‌گذاشت. این شد که مرد از ته دل خندید و گفت «نه!... همین خواستم بیای اینجا که زیاد شلوغ نکنی!»... و بلند شدند و به جمع بزرگترها ملحق شدند.

دختر باهوش‌تر از آن بود که بخواهد چندباره از این حربه استفاده کند!... بعدها او هم مانند مادرش گوش می‌داد و گوش می‌داد و گوش می‌داد، با این تفاوت که گاهی هم برای دلخوشی مرد تأیید می‌کرد و حتی قول و قرارهایی با خودش و مرد می‌گذاشت!...

پسر چندسالی زودتر این تجربه‌ها را پشت سر گذاشته بود و روش‌های مختلفی را برای کشیدن بار این تک‌گویی‌ها آزموده بود؛ از جدل مستقیم گرفته، تا چشمانش که خمار خواب می‌شد (واقعاً می‌شد؟ واکنش روان‌تنی بود؟ کلاً فیلم بازی می‌کرد؟ نمی‌دانیم!... مهم هم نیست!) و بالاخره گوش دادن، گوش دادن، گوش دادن... شانس دیگر پسر این بود که زن او را در هفده‌سالگی از «زندان خانواده» رهاند و قبل از مشمول شدن، برای ادامة تحصیل، فرستادش به فرانسه (که این هم حکایت جداگانه و مفصلی دارد!)...

جمع‌بندی مرد از همة این تجربیات مختلفش در زمینة «تک‌گویی»، در چند سطر زیر از یک شعر خلاصه شد (مرد این شعر را به شکرانة تعامل و بده‌بستان صمیمانه، مؤثر و معناداری که با یکی از دوستان بسیار عزیزش داشت، به این دوست اهداء کرد، و ما هم اینجا، به نوبة خود، از او قدردانی می‌کنیم!):

...

پس حرف‌ها را باید گفت و رفت



واژه‌ها

غبارِ در قفای سوار شبروند

که آهسته فرو خواهند نشست

و بر روی صندلی‌ها

میزها

و فرش کف این اتاق

معنا خواهند یافت

...

آخ! که زندگی زن و فرزندان چه شیرین‌تر می‌شد اگر آنها هم، مثل شما، یک دگمة delete، escape، یا کلاً on/off در اختیارشان بود!!