۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

1389/12/09- دوست داشتن آرمانی

در سال‌های آخر نیم‌قرن اول عمر مرد، تصور و برداشت او از رابطه‌اش با آدم‌های دیگر دستخوش تغییرات اساسی شده بود. پیش از آن همواره دوست می‌داشت که پذیرفته شده باشد و دوست داشته شود. ولی این میل او با یک جور اضطراب همراه بود: اضطراب از این که نتواند توجه و دوست داشته شدن دیگران را جلب و کسب نماید. خودش چندان به کیفیت این توجه و دوست داشته شدن اهمیتی نمی‌داد. من فکر می‌کنم (و گمانم آخر سر خودش هم به این تحلیل رسید) که ریشة این برداشت، من جمله، به دورانی از کودکی او باز می‌گشت و این که در سنین 3 تا 4 سالگی به دلیل بیماری‌ای که به آن دچار شده بود، توجه ویژه‌ای از طرف والدین‌اش به او شده بود و این توجه تا پس از بهبودی‌اش هم ادامه یافته بود. 

این جور نبود که اگر بیماری‌ای نداشت، مورد بی‌مهری و بی‌توجهی قرار می‌گرفت: والدین و خانواده فطرتاً با عشق و مهر نسبت به فرزندان‌شان زندگی می‌کردند. اما می‌توان حدس زد که وقتی سلامت یک کودک 3 ساله به خطر بیفتد، چگونه انرژی ذهنی و توجه والدینش چند برابر می‌شود و کودک، که بالذات همیشه در نگاه و لحن والدینش به دنبال توجه می‌گردد، روحش از این توجه تغذیه می‌شود، چگونه می‌تواند به آن «معتاد» شود. 

توجه والدین یک کودک بیمار، توجهی بی‌دریغ و بسیار «ارزان» است: کودک «کما هو» (چنان که هست) و بدون هیچ تلاشی، توجه دریافت می‌کند... و به توجه ارزان عادت می‌کند. بزرگ‌تر که می‌شود مهارت‌هایی کسب می‌کند در جهت جلب و کسب این توجه «ارزان». مهارت‌هایی واقعی؛ اما مهارت‌هایی که کماکان و همواره ابزار کسب توجه ارزان هستند. 

بعضی استعدادها یا قابلیت‌ها انگار که ژنتیک هستند. اما از آن میان آنهایی بیشتر رشد می‌کنند که منجر به دریافت پاسخ‌های مساعد از جانب محیط به نیاز روح و روان کودک می‌شوند. 

همة این شرایط منجر به این شده بود که مرد، به شکلی «طبیعی» در ارتباطش با دوستان (یعنی آنهایی را که ظاهراً «انتخاب» می‌کرد) بسیار اهل رواداری و ملایمت بود و از تنش‌ها پرهیز می‌کرد. کسانی که ورزش‌های رزمی می‌کنند (ما به چشم خودمان که ندیده‌ایم! اما شنیده‌ایم!) همزمان با تمرین‌های قدرت و مهارت بدنی، تمرین‌های ذهنی مفصلی هم می‌کنند برای کنترل قدرت‌هاشان: ضمن این که می‌توانند ده‌تا آجر روی‌هم را با یک ضربه از وسط نصف کنند، اما می‌توانند از کنار دیوارهای آجری عبور کنند بی‌آن که هر بار لازم باشد که پشت سرشان، برای مرمت دیوارها، بنا و کارگر صدا کنند!! اما پرهیز مرد از تنش و اصطکاک از نوع دیگری بود و از هراسی تغذیه می‌کرد که مبادا تنش منجر به قطع توجه بشود و او در «خماری» بماند! یعنی این طور نبود که تنش را «مدیریت» کند: اصولاً از شکستن (آجر که سهل است) یک کلوخ هم دوری می‌کرد و این کار را بلد نبود! 

این هم مهارت کارآمدی بود! برای این که از بیرون که می‌دیدیش، انسانی ملایم و مهربان و مساعد و همراه و دوست‌داشتنی بود... کمی زیاد حرافی می‌کرد، یک جوک را صدبار تعریف می‌کرد، دوست داشت نقل محفل باشد... اما کمک هم می‌کرد، سرویس هم می‌داد،... بی دریغ هم می‌داد... اما یک جاهایی هم به جای آن که در چیدن یا برچیدن سفره کمک کند، یک بند جوک می‌گفت و مسخره‌بازی در می‌آورد!... چرا؟ چون از آن طریق توجه بیشتری را دریافت می‌کرد. 

تا آن که (نمی‌دانم دقیقاً کی و چرا؟) یک روز متوجه شد که دیگر این وضعیت جوابش را نمی‌دهد: کیفیت توجه برایش مهم شد. و همزمان کیفیت توجه خودش به آدم‌ها هم تغییر کرد. شاید هم این دو با هم اتفاق افتاده بود. کم‌کم متوجه لایه‌های مختلف خصوصیات روحی اطرافیانش می‌شد. کماکان آنها را «می‌فهمید» و تلاش می‌کرد قضاوتشان نکند. اما اتم‌های تشکیل‌دهندة ذهن و روان آدم‌ها، برایش وزن‌های متفاوتی پیدا کرده بود. یقین داشت که هر آدمی، یک «بستة درهم» از خصوصیات مختلف و گاه متضاد است. تلاش می‌کرد آن بخش‌هایی را که بیشتر خوشایندش بود مزه‌مزه کند و باقی را نجویده ببلعد یا یواشکی تف کند... از قیاس به نفس پرهیز کند ولی آنچه را تاب نمی‌آورد بر دیگری روا ندارد. 

به تدریج یک جور ایده‌آلی از دوستی و دوست داشتن در ذهنش شکل می‌گرفت. می‌گفت «آدم‌ها را باید بتوان مانند تکه ابری که در آسمان آبی می‌گذرد دوست داشت: مگر می‌توانی به ابر بگویی بمان یا این شکلی باش یا آن شکلی نباش؟... آدم‌ها را باید مانند تک‌درختی در وسط چشم‌انداز یک دشت دوست داشت: دستت بهش نمی‌رسد ولی زیباست و دوستش داری...» 

بعدها این ایده‌آلش را کامل‌تر کرد. حالا قائل بود به این که هر رابطه‌ای از سه جزء تشکیل می‌شود: من، تو و «رابطه‌مان». این‌ها هر سه زنده‌اند و هر سه نیاز به نگهداری دارند اما معمولاً کسی حال «رابطه‌مان» را نمی‌پرسد. «من خوبم!... تو چطوری؟... خوبی؟... مواظب خودت باش!»... پس «رابطه‌مان» چی شد؟ 

دوست‌داشتن‌ای که معنایش این باشد که من و تو در داخل یک زیردریایی به نام «رابطه‌مان» داریم سفر می‌کنیم، به نظرش غیرانسانی‌ترین نوع حصر داوطلبانه(!) می‌آمد. «رابطه‌مان» شاید اسب درشکه‌ای باشد که من و تو چرخ‌هایش هستیم. بعضی‌ها اوج زحمتی که برای «رابطه‌مان» می‌کشند مثل نگهداری از آتش بخاری هیزمی است: نوبتی کشیک می‌دهند که «خاموش» نشود، اما معمولاً یکی بیدار است و دیگری در گرمای «رابطه‌مان» خوابیده. 

مرد همة این بلبل‌زبانی‌ها را از یک موقعی به بعد می‌کرد، ها!... یعنی یک وقت خیال نکنید از شکم مادرش با این ایده‌آل به دنیا آمده بود و تمام نیم‌قرن اول عمرش را صرف تحقق آن کرده بود!... اصلاً! ابداً!... (اگر نه که نمی‌گفتم «تغییر اساسی» درش ایجاد شد!) 

آخرش به این نتیجه رسید که به ما دوست داشتن را یاد نداده‌اند و ما این نابلدی خودمان را همینطور مثل یک بیماری واگیردار به بچه‌ها و اطرافیانمان منتقل می‌کنیم. هر وقت دربارة ایده‌آلش با آدم‌هایی که باور داشت ممکن است حرفش را بفهمند حرف می‌زد، سری تکان می‌دادند که «خب!... البته!... ولی چند نفر سراغ داری که اینجوری دوست بدارند؟!... که اینجوری به رابطه‌هاشان نگاه کنند؟!...» و بحث منتقل می‌شد به خیابان فاطمی، نبش پروین اعتصامی، ساختمان مرکز آمار!! 

و در این فاصله روزها و شب‌ها می‌گذشت و جمع دوستان به دوست‌نداشتن هم ادامه می‌دادند و «رابطه‌مان» نفس می‌باخت... 

این یکی از اولین نوشته‌های شعرگونه‌ای بود که مرد سروده بود: 

ساية روشن 

سايه‌ها پي‌درپي مي‌گذرند، 

جام‌ها مي‌درمي مي‌نوشند، 

نغمه‌ها ني‌درني مي‌خوانند... 

سايه‌ها سنگين‌اند، 

و عليل‌اند: 

به هم مي‌لولند. 

بر جدار لزج ليزي باورهاشان، 

برق يك آه تو را گاه به خود مي‌خواند: 

لاي اين تودة لغزندة تاريك و سياه، 

ساية روشني از عشق نفس مي‌بازد... 

دركه، دهم دي 1374

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

1389/12/05- یک آدم ضدسنت به یک آدم غیرعادی بدل می‌شود

یک عده‌ای هستند که خودشان به خودشان (و به هم) می‌گویند «روشنفکر» ولی چون نیک بنگری، در واقع فقط(!) «متجدد»ند؛ حتی شاید بهتر باشد بگوییم «نومتجدد»، به قیاس «نوزاد»! یک وقت این شبهه به وجود نیاید که (زبانم لال) می‌خواهم به کاسه‌کوزة «روشنفکرهای اصیل» یا «واقعی» تلنگر بزنم!... از من به‌دور!. نومتجددها معمولاً باسواد هستند و به «دیوار» نمی‌گویند «دیفال» (به «طناب» هم «تناف» نمی‌گویند!). از این هم بیشتر: کتاب‌خوانده هستند، یعنی کتاب‌هایی (بیشتر شعر و رمان) خوانده‌اند. سهراب و فروغ و شاملو و مشیری که هیچ، از قدما هم حتماً غزل‌هایی از حافظ و مولوی را نسبتاً می‌شناسند. تحصیلات دانشگاهی هم معمولاً کرده‌اند (گو این که واقعاً نباید این را جزو شرایط احراز مقام نومتجدد تلقی کرد: نومتجددهای دبیرستانی داریم و مسن‌ترهایی که در اواسط تحصیلات عالیه‌شان هستند یا آن را رها کرده‌اند!) 

باری! مرد هم یکی از این‌ها بود. حرف‌هایش را که گوش می‌کردی به نظرت می‌آمد یک عناد عمیقی با هر چه «سنت» است دارد. در واقع یک جور «ضدسنت» یا شاید فقط «غیرسنتی» بود. این که چه بود روشن نمی‌شد، فقط به استناد اظهاراتش می‌شد گفت که چه نیست! (ظریفی می‌گفت: آنهایی که می‌گویند سیگار را ترک کرده‌اند، به نوعی هنوز وابستگی‌شان را به سیگار حفظ کرده‌اند، چون خودشان را بر مبنای سیگار تعریف می‌کنند... و نتیجه می‌گرفت که آدم برای رهاشدن از قید سیگار باید بتواند «سیگار ترک کردن» را ترک کند!). حکایت خواجه عبدالله و مریدش را هم حتماً شنیده‌اید که به مریدش گفت «پشت سر من راه نرو!» و مرید هر طرف او راه رفت باز شنید «این طرف من راه نرو!» و «آن طرف من راه نرو!»... بالاخره مرید رویش را زیاد کرد و گفت «خواجه! پس چه کنم؟» و ایشان فرمودند «برو راه خودت را پیدا کن و به آن راه برو!»... و خلاصه این که، گذشته از آنچه مرد دربارة خودش می‌گفت، همین که صفت بارز و شاخص او دلزدگی از سنت بود، کافی بود برای این که بشود گمان برد که یک جایی کم خواهد آورد، بدفُرم! 

این را مدتها بود درمورد خودش فهمیده بود، اما نمی‌دانست اگر این شاخه را ول کند، باید دستش (یا دمش؟!) را به کدام شاخه بند کند؟ و لذا تاب می‌خورد و سرگردان بود. از بیرون که نگاهش می‌کردی، به نظر نمی‌آمد، ها! (یعنی، من که تشخیص نمی‌دادم!!) اما در درونش یک موقعی یک چیزی پلقی کرده بود و حالا سال‌ها بود که تلق تلق می‌کرد. 

چون دریافته بود که «فلان‌نبودن» کافی نیست، سعی می‌کرد آن چیزهایی را که واقعاً «بود» بشناسد. اما چون شواهد مربوط به آن چیزهایی که «بود» حجم آن جمجمه‌ای را پر کرده بود که در وسطش یک موجود متکلم قرار داشت که سعی می‌کرد «بشناسد»، ذهنش شبیه ماهی‌ای شده بود که بخواهد آب را «بشناسد»... 

الغرض!... یک موقعی دید دیگر بوی چیزهای سنتی حالش را به هم نمی‌زند، گو این که هنوز از آن خوشش نمی‌آمد. تا وقتی روزگار آدم به تاکسی‌سواری (از نوع خطی و مسافرکش بدوی، نه دربست و آژانس) نیفتاده باشد، قبول این واقعیت برایش دشوار است که بعضی راننده‌ها امکان یا فرصت جوراب عوض کردن هرروزه را نداشته باشند و بوی پا در تمام طول سفر آزارش می‌دهد. بعد که بهش فکر می‌کند می‌بیند، خوب یکی پایی دارد گاز و ترمز و کلاچ را فشار می‌دهد و این هم بوی آن پاست... باز هم دقیقه‌شماری می‌کند که به مقصد برسد و از این بو خلاص شود؛ ولی همین! نه عصبی می‌شود، نه از سوار شدن به تاکسی اکراه دارد، نه موضوع قابل‌عنایتی است دیگر این بوی پا. 

چیزی که به خصوص این تغییر ظریف را در ذهنش تسهیل و تسریع کرد این بود که به نظرش چنین آمد که بعضی نومتجددان، با استحمام منظم و استفاده از انواع رول و عطرهای اصل و مشابه، تمام بوهای بد را از بدنشان زدوده‌اند و قایم کرده‌اند توی مغزشان... با خودش گفت: پس اینجوری هم ممنکه؟!... و از خودش ترسید.

در نتیجه با جدیت بیشتری به دنبال یک شاخة محکم‌تر در ذهنش گشت تا به آن بیاویزد. 

یعنی در واقع اول شروع کرد به «فهمیدن دیگران»... و این بیت که از پدرش شنیده بود دائم در مغزش صدا می‌کرد: آن چیز که هست اینچنین می‌باید / آن چیز که اینچنین نمی‌باید، نیست(1). یکی دوبار که این شعر را برای دوستانش خوانده بود، بر او خرده گرفته بودند که «خب! با این حرف که می‌شود همه چیز را توجیه کرد» و او توی دلش خالی شده بود که «راست می‌گویند، ها!»... بعد باز این صدا می‌آمد توی ذهنش و می‌دید انگار این حرف را نمی‌تواند رها کند. در نتیجه از خودش پرسید «توجیه» یعنی چی؟ 

یاد یک مصاحبه‌ای که از دکتر یا پروفسور منصوری(؟) در رادیو (رادیو فرهنگ بود گمانم) افتاد. ایشان از دانش‌آموختگان فیزیک در برکلی و شاگرد بازماندگان نسل بزرگان اوایل قرن بیستم در عالم فیزیک بوده. مصاحبه‌کننده از او در خصوص اعتقادات مذهبی‌اش سؤال کرده بود و او پاسخ داده بود که (نقل به مضمون) حیطة علم، حیطة توضیح چگونگی جهان است؛ اما آنجا که پرسش چرایی به میان می‌آید، علم خودش را کنار می‌کشد. 

مرد فکر کرد شاید تشابه این دو کلمه و اختلاف یک صدا (ج و ض) با مخرج مشابه باعث یک باریکة لغزنده‌ای در ذهن می‌شود و تفاوت میان «توضیح» و «توجیه» مخدوش می‌شود. پشت هر توجیهی یک فکر «ارزشی»، یک ارزش‌داوری، نهفته است. چیزی را که توجیه می‌کنیم، موجه می‌شود و این وجهه همواره به یک ارزش، یک خیر، یک چیز خوب، ارجاع می‌دهد. از این هم فراتر: معمولاً چیزی را توجیه می‌کنیم که ظاهرش ضدارزش است و به ضرب استدلالاتمان می‌خواهیم آن را موجه و ارزش جلوه دهیم... 

به این نتیجه رسید که از اول هم بیش از آن که ضدسنت باشد، میانه‌اش با نگرش «اخلاقی» شکرآب بوده!!... اخلاق به معنای چیزی که با مفاهیم عام «خوب» و «بد» سروکار دارد و کاری به چگونگی پدیده ندارد. اخلاق فردی برایش در چند فرمان خلاصه می‌شد: دروغ نگو، از آنچه مال تو نیست یا اجازة استفاده از آن را نداری استفاده نبر، به کار دیگری کاری نداشته باشد،... به این معنی سعی می‌کرد آدم بسیار «اخلاقی»ای باشد. اما از این که همه چیز و همه کس را بخواهد قضاوت کند، شدیداً پرهیز می‌کرد. 

نهایتاً (فست‌فوروارد می‌کنم!) به این نتیجه رسید که همانقدر که باید میان توضیح و توجیه فرق قائل شد، میان آنچه «طبیعی» است و آنچه «عادی» هم باید فرق جدی قائل شد. اینجوری بود که شد یک آدم «غیرعادی»!!... و شروع کرد به آن بالیدن! 

دیگر مشکلی نداشت که خودش را تافتة جدابافته‌ای از نومتجددان بشمارد و در عوض با بعضی آدم‌های سنتی، که «بنا به طبیعت» سنتی بودند، نزدیکی بیشتری احساس کند تا با آن نومتجددانی که برای خودشان یک جور «سنت تجدد» به هم زده بودند و طبیعی بودنشان را به «عادی بودن نومتجددانه»شان فروخته بودند.

(1) رباعی از اوحدی کرمانی است و روایت درستش این است: جز حق حکمی که حکم را شاید نیست - هست‌ای که ز حکم او برون آید نیست / هر چیز که هست آنچنان می‌باید - هر چیر که آنچنان نمی‌باید، نیست

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

1389/11/24 - دشت اول

روزی روزگاری مردی بود که زمانی عادت کرده بود هر وقت قضایای زندگی فکرش را مشغول می‌کند، دفترچه‌ای باز کند و ذهنیاتش را بنویسد و تاریخ بزند. فکر می‌کرد که بعدها خودش یا دیگرانی این نوشته‌ها را خواهند خواند و از آنها برای درک وضعیت او یا خودشان استفاده خواهند کرد. این مرد یک روز پاییزی دو سه تا چمدان لباس و کتاب و دفترچة یادداشت و لپ‌تاپ و خرت و پرت‌های دیگر را برداشت و از خانه‌ای که در آن با همسر و دخترش زندگی می‌کرد بیرون آمد و عجالتاً به منزل والدینش کوچ کرد تا بتواند به زندگیش سروسامان بدهد. در آن موقع پنجاه سال داشت. 

چند ماه بعد دید که قضایای زیادی فکرش را مشغول می‌کند و با این که سال‌ها بود که به سبک اسکارلت اوهارا فکرکردن به تقریباً همة مسائل را می‌گذاشت «برای فردا»، یاد عادت دیرینه‌اش افتاد و این که بیرون ریختن فکرها اگر جراحی گره‌های روح نباشد، حداقل ارزش آزمایش خون و رادیوگرافی را که می‌تواند داشته باشد! 

خاطرات «آدم‌های بزرگ» ارزش خواندن دارد. اما آدم‌های معمولی برای چی باید افکارشان را فقط برای خودشان یادداشت نکنند؟!... نمی‌دانم!... بلاگ‌نویسانی که دربارة مسائل بشریت اظهارنظر می‌کنند، خب، می‌خواهند نظرشان را با دیگران به اشتراک بگذارند. اما خاطرات و افکار؟... مرد به این چیزها فکر نکرده بود و نمی‌خواست فکر کند... یک بلاگ درست کرد و شروع کرد به نوشتن. شاید اینجوری می‌خواست جلب توجه کند؟!... شاید می‌خواست به خودش قوت قلب بدهد و حرف‌هایی را که نوشت نتواند پس بگیرد؟!... خودش هم نمی‌دانست! 

چند روزی فکر کرد که آیا باید برای این بلاگ‌نوشته‌هایش طرحی داشته باشد و ترتیب زمانی‌ای؟ اما به نتیجه‌ای نرسید. بنابراین با خودش گفت نهایتش این است که یک چیزی می‌شود مثل این رمان‌های نو که صدبار خواننده را با انواع فلاش‌بک و فست‌فورواردهای صریح و تلویحی در زمان عقب و جلو می‌کنند تا خواننده گیج و منگ شود و نفهمد که بالاخره این هوشنگ صفحة 45 با سوسن صفحة 73 از پیش از رفتن غلامعلی به مالزی در صفحة 17 آشنا بوده یا بعد از این که با سوسن صفحة 29 ازدواج کرد عاشقش شده؟!... نهایت‌ترش هم برای این که حالت رمانِسک آن بیشتر شود اسم و رسم و ارتباط آدم‌ها را قدری مغشوش می‌کند که واقعیت و تخیل در هم آمیخته شود و بلاگش را می‌تواند به عنوان بدل یک رمان نوی رئالیستی جا بزند؛ آنوقت دیگر مردم نمی‌توانند آنقدرها هم بر او خرده بگیرد که این نوشته‌ها ارزش خواندن ندارد!