همهچیز خانه روبهراه شده بود بجز... چند چیز! میز ناهارخوری که در ردیفهای بودجة 1389 برایش اعتباری باقی نمانده بود و باید در بودجة 1390 برایش متممی دستوپا میکرد! سیم آنتن تلویزیون که هنوز ول بود و باید برقکار میآمد و به سقف و دیوار داکت میزد که به شکلی متمدنانه سیم از دم در به پشت تلویزیون برسد، آینه و چراغ و جاحولهای حمام که به شکل وحشتناکی شبیه مسافرخانههای بینراه بود و باید عوض میشد و... تقریباً همین!
با اینحال مرد دیگر انتظار را جایز ندید و در اقدامی عجیب، پدر، مادر و زن را برای ناهار روز جمعه به منزل جدیدش دعوت کرد. «اقدام عجیب» از آن رو که، خب!، مناسک ناهار جمعه سنتاً در منزل والدین برگزار میشد و معمولاً مرد و زن و بچههاشان تقریباً سر ناهار میرسیدند و بعد از ناهار همگی به اتاق تلویزیون رهسپار میشدند و در حد مقدوارت ولو میشدند و گاهی فیلمی میدیدند و در بقیة موارد چرت میزدند. پدر معمولاً به اتاق خودش میرفت و روی تخت دراز میکشید، مادر هم ایضاً... مرد به اتاق کتابخانة والدین میرفت و روی تخت آن میخوابید و زن و دختر هم در همان اتاق تلویزیون... بعد بیدار میشدند و چای و میوه تناول میکردند و باز اگر فیلمی بود میدیدند و حوالی 5 و 6 بعدازظهر متفرق میشدند.
این برنامة روزهای «خوشِ» پیش از جدایی بود! بعد از آن، مرد به شکل غریبی از این که «ادای خانواده در بیاورد» گریزان بود و با این که چند ماهی میهمان والدین بود، اما جمعهها را از پیش ظهر میزد بیرون تا آخر شب. زن و دختر هنوز بعضی جمعهها به دیدار والدین مرد میآمدند، به رسم تازهکردن دیدار و شاید با رابحهای از «انگار نه انگار»؟!... معدودی از این مناسک که مرد در آن حضور داشت، فضای سنگینی داشت که خیلی هم روشن نبود نقطة ثقلاش کجاست؟
مرد میدانست که والدیناش تصمیم او به جدایی را تأیید نمیکردند و با اینحال بیهیچ تردید و تأملی به او پیشنهاد داده بودند که اگر میخواهد از خانة خودش بیرون بیاید، لازم نیست فکر اجارة جایی باشد و میتواند بیاید پیش آنها بماند. و او آمده بود. میدانست که از خیلی جهات به زن حق میدهند که ناراحت باشد و با او احساس همدردی میکنند (یا شاید احساس «شرم و سرافکندگی») از این که پسرشان او را «ول کرده است» و در واقع نمیدانستند با این داستان چگونه باید برخورد کنند؟...
میدانست که در چنین شرایطی همه قدری منقبض هستند و با این که از روزی که تنگ بلور شکسته، هیچکس پابرهنه راه نمیرود، ولی هر صدای «قرچ»ای میتواند همة نگاهها را در جستجوی تکة براقی به روی زمین بکشاند. میدانست که دست آخر، به فکر خیر و سلامت جسمانی و ذهنی او هستند، اما او هنوز دستهای اولش را بازی نکرده بود و هرقدر هم که در طول این سالهای اخیر با کانونهای احساس گناه و عذاب وجدان درونش دست و پنجه نرم کرده و آن کانونها را متقاعد کرده بود که بهتر است بروند جای دیگر قربانی بگیرند، اما هنوز قضاوت منفی والدین برایش دلشورهآور بود.
سالها بود که دیگر خطری آن «کودک مریض» را تهدید نمیکرد! سالها بود که این کودک در مناسبتهای مختلف و با دستوپاچلفتگی تمام به والدینش (و بهویژه به مادرش، که مانند همة مادرها و پدرها، تا همیشه فرزند و بچه را یکی میدانند!) میگفت «من آدم مستقلی شدهام»... شاید اولین بار یک 25 آذر بود و او هنوز سالهای آخر دبستان یا اوایل راهنمایی را در دبستان مهران میگذراند. سالهای دیگر یک کاردستیای نقاشیای کارت تبریکی، گلی چیزی همراه با یک یادداشت مهرآمیز (و بعضاً هم قدری کلیشهای) از مدرسه میآورد و میگذاشت روی میز کار مادرش یا به دستش میداد و همدیگر را بوس و بغل میکردند و هر دو از این که این مناسک به جا آورده شده بود خوشحال بودند. حالا با کدام منطق میشود فلسفة چیزی به نام «روز مادر» را توجیه کرد، وقتی تمام سال مادر دارد با انواع نگرانیها انواع سرویسها را به فرزندش میدهد و فرزند در جستجوی تجربهکردن مرزهایی فراتر، همة آنچه برایش فراهم آمده است را مفروض و عادی میانگارد و همة نگرانیها را به سخره میگیرد و زمینههایی برای نگرانیهای جدیدتر و بزرگتر میتراشد؟... کارکرد «روز مادر» در واقع جز این نیست که برای لحظاتی از یک روز این دو دنیای ذاتاً معارض، نفسی تازه کنند و سالی دیگر را به همان منوال بیاغازند. در حقیقت یک جور آتشبس است برای تبادل اسرا و زخمیها!!
باری! در آن سال نوجوانی، هدیة مرد به مادرش به مناسبت 25 آذر و روز مادر، یک یادداشت خیلی «رادیکال» بود در مذمت احساسات و ابرازاتِ آن و این که «این مسخرهبازیها چیه؟!»... درست یادش نمیآمد چه جور بیاعتناییها و حقیرانگاریهای دیگری نسبت به این مراسم لطیف و ظریف از خودش بروز داده بود... اما ماهیت نانوشتة داستان این بود که «آتشبس، بیآتشبس!» حتی امروز هم «همینه که هست»: «من رسالتم این است که خودم باشم؛ همینم که هستم؛ شما هم رسالتتان این است که همینجور به نگرانی و مهر و محبت مادرانهتان ادامه بدهید؛ این که دیگر مراسم بزرگداشت و قدردانی ندارد!»... فکر میکنم خیلی از بچهها حداقل یک بار در دفاع از زیادهرویهای خودشان به والدینشان گفتهاند «خب! من که نخواستم به دنیا بیام»... شاید آنهایی که در همان «یک بار»، از والدین تودهنی خوردهاند، زودتر متوجه شده باشند که همه حرفی را میتوان زد، اما بعضی حرفها راستی راستی آنقدر احمقانهاند که جواب معقولی برایشان وجود ندارد!! (نقل از شاعر، گویا همان آقای اسفندیاری، است که «گفتا همه حرفها ندارند جواب»!)
رابطة مرد با پدرش (طبعاً!) متفاوت بود... تصویر پدر، تلفیقی بود از بذلهگویی و طنازی و اطمینان و اعتماد به حل مشکلات بدون نگرانی، تبحر در تبدیل شرایط ناخوش به وضعیتهای خوش (یا کمتر ناخوش)... و البته اخم و جدیتهایی که، مثل ابرهای سیاه و سنگین، وادارت میکرد به دنبال سرپناهی باشی برای فرار از طوفان... طوفانی که معمولاً هم هرگز از راه نمیرسید!... و در کنار این خصوصیات، یک رگة شیطنتآمیزی از «ضعیفچزانی» نیز داشت که در مواقع لازم(؟!) به کارش میگرفت و طرف را کلاً مقهور میکرد!... خلاصه این که پدر، همنبرد خوبی برای جفتکاندازیهای نوجوانی مرد نبود: یا به این که «من» مرد چگونه باید باشد کاری نداشت، یا اگر هم کاری میداشت، مرد را توان مقابله با روشهای او نبود.
همة این بدهوبستانها زیر سقف محکم و بیخللی از مهر و محبت و توجه عمیق و بیدریغ والدین به فرزندان جریان داشت. اگر اخم و تَخم و عصبیت و عصبانیتی بود، وقتی بود که واقعاً بچهها گندش را درآورده بودند!!... (تعلیق میدانید چیست؟!... حتماً میدانید!... این اشارة چندبارة راوی به «فرزندان» و «بچهها»ی والدین مرد، بدون ذکر این که مرد چند خواهر و برادر داشته، و اصلاً داشته یا نه... از سر تفنن نیست: مرد یک برادر داشت که شش سال تقویمی از او و دهها سالِ هوش و دانش و توانمندی از همسنوسالان خودش بزرگتر و درخشانتر بود و چند روزی پیش از آن که بیست و هفت سالش تمام بشود، در یک سانحة اجتماعی به قتل رسیده بود... اما دربارة برادر گفتنی بسیار است که اینجا به همین مختصر اکتفا میکنیم تا عجالتاً قال این ابهام و تعلیق بیحاصل کنده شود!)
شاید یکی از محکمترین جفتکهای «من مستقلم!» مرد، چگونگی تحقق ازدواج او بود: در یک روز بهاری، پس از یکی دو سال که از آشنایی و زندگی مشترک و دانشجویی زن و مرد در بلاد راقیه میگذشت، زن به مرد پیشنهاد کرد که بیایند و ازدواج کنند!... مرد گفت «به شرط آن که پای والدین را وسط نکشیم: بعد از آن که ازدواج کردیم بهشان خبر میدهیم؛ وگرنه حتماً باید همة تشریفات و مناسک و مراسم را بهجا بیاوریم!»... زن هم با کمی بیمیلی، اما پذیرفت. رفتند و در شهرداری محلهشان ازدواج کردند، به رسم فرنگ. بعد با تنی معدود از دوستان رفتند پیتزا خوردند و عکس گرفتند و... زنگ زدند تهران و به والدینشان گفتند «ما ازدواج کردیم!»... هیچکدام چهرة والدین را در هنگام این مکالمة تلفنی ندیدند. اما سالها بعد، وقتی مرد به والدینش گفت «من تصمیم گرفتهام که ما باید از هم جدا شویم»، دید که چه مهارتی دارند مردمان این نسلِ قبل در کنترل ظواهر و ابرازات احساساتشان: با خونسردی و متانت گوش دادند و پرسش و پاسخهایی رد و بدل شد و مرد توضیحاتی را که از همه لازم و ضروریتر میدید داد و پدر و مادر هم نگرانیهایشان را در خصوص وضعیت خانواده و بهخصوص نوهها مطرح کردند... ولی، خب!، به تجربة هشتاد و چند سال عمر میدانستند که، به قول فرانسوکیها(!)، «باید به زمان فرصت داد» تا رخدادها در ذهن خودشان جابیفتد و پس از آن بدانند کجا باید بایستند و چگونه واکنش نشان دهند...
در خصوص ازدواجشان هم همواره در طول این سی سال و به مناسبتهای مختلف و قلیلی که پیش آمده بود، به لحنی که، به سنت موسیقی غربی، باید آن را “tranquillamente affettuoso ma profondamente lacrimoso quasi furioso” نامید (من هم ایتالیایی بلد نیستم اما ظاهراً باید بخوانید: «ترانکوییلامِنتِ اَفِتّووزُ ما پرُفُندامِنتِ لاکریمُزُ کواسی فوریُزُ»، که فارسیاش یک چیزی میشود در حدود: «به آرامی مهرآمیز ولی عمیقاً حزنآلود و تقریباً خشماگین»!!)، به آنها یادآور شده بودند که «این رسمش نبود!»؛ اما باز هم، در طول همة این سالها، هر جا احساس کردند کمک آنها باعث راحتی زندگی زن و مرد میشود، هر آنچه امکانات در اختیار داشتند به کار گرفتند... روز مادر تاریخش عوض شد، اما کماکان مرد رابطة پیچیده و ابهامآلودی را با نگاه و دنیای مادرش حفظ کرده بود: انگار از این که «استقلال»اش را به رخ او بکشد، به اندازة خاراندن جای نیش پشه تا سرحد خونین شدن ناخنهایش، لذت میبرد. انگار این که مادر جز نگرانی برای او و ترسیم طرح محو و کمرنگی (با یک مداد 8H که به نرمی در دست گرفته باشد) از «خیر و صلاح» او و خانوادة کوچکش کاری نمیتوانست بکند، اعتماد به نفس مرد را نوازش میکرد، ولی این کافی نبود! باید ضرورت لرزشهای آن دست و دل و معنای خطوط آن طرح را هم، به حق یا به ناحق، نفی میکرد!... حکایتی است!...
در واقع همیشه فقط مادرها نیستند که نمیتوانند بین فرزندانشان با بچههایشان فرق بگذارند؛ گاهی بچهها هم کمکشان میکنند: نمیتوانند، نمیخواهند، یا هردو، که خودشان را واقعاً مستقل از والدین (و بهویژه مادر) تعریف و تصویر کنند: چه آنها که تمام عمر میکوشند عیناً همانی بشوند که مادرشان میخواسته، چه آنها که میکوشند عیناً همانی که مادرشان میخواسته نشوند، هر دو بند ناف دومشان هنوز به مادر وصل است. بچههایی که مادرانشان قادرند یا بلدند به موقع به فرزندانشان بفهمانند و آنها را وادار کنند که «باید بروند راه خودشان را پیدا کنند»، به آنها و خودشان کمک خیلی بزرگتری میکنند. در رابطة والدین و فرزندان، ابتکار عمل در دست والدین است. فرزندان همیشه میتوانند از قول حافظ بخوانند «مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی / چنان که پرورشم میدهند میرویم». «به موقع» جدا شدن خیلی مهم است: «اگر زود باشد، هنوز وقتش نشده، اگر دیر بشود، دیگر وقتش گذشته»...
اما والدین هم باید پیش از آن به این باور رسیده باشند که فرزندان، فرزندانشان نیستند. یا حداقل این «شان» یک جور اضافة ملکی از نوع خیلی خاص است... چنان که شاعر یا نویسنده میگوید «نوشتهام» و نیک میداند که این نوشته وقتی چاپ شد دیگر «مال او نیست»... اما، خدا وکیلی!، والدینی که این باور را عمیقاً و تا آخرش در خود دارند، چند درصدند؟ پس، آقای حافظ! اصلاً از هیچ طرف سرزنشی در کار نتواند بود!... هر چیز که هست اینچنین میباید / آن چیز که اینچنین نمیباید، نیست! (یادتونه، که؟!)
برگردیم به داستان جدایی و آن جمعة عجیب!... مرد و دختر تدارکاتشان را دیده بودند و حوالی ساعت 1 بعدازظهر، مادر و پدر و زن در زدند و آمدند به بازدید آپارتمان و برانداز اوضاع. درست همان موقع مرد داشت، یکی از چهار سیدی آهنگهای روحالله خالقی را در دستگاه میگذاشت. نشستند و همزمان با چای و احوالپرسی، بنان و ارکستر گلهای رنگارنگ هم، ریزریز فضا را رنگآمیزی میکردند. چیزی در درون مرد، مثل سیمهای پیانوی محجوبی، کش آمده بود... نمیدانست چیست. در رفت و آمد بین آشپزخانة پشت پیشخوان و اتاق نشیمن، زیرچشمی دنبال نشانهای از یک جور «تأیید» در وجنات و سکنات والدین میگشت. میدانست که برای زن، چنان که پیشتر از آن برای دختر، این خانه مصداق ملموس و واقعیای میبایست باشد از آنچه «بعد» را تشکیل میدهد. آنجا دنبال تأیید نبود. اما نمیفهمید چرا ناگهان، اکنون، اینجا (نزد این والدینی که در نقش میهمان روی صندلیها نشسته بودند)، چشمش دنبال تأیید میگردد. آن هم در شرایطی که والدین تلاش میکردند در حضور زن و دختر، با احتیاط از لابهلای خرده شیشهها قدم بردارند تا صدای هیچ «قرچ»ای بلند نشود.
این وسط، دستگاه تصفیة آب هم خراب شده بود و این نورعلینور بود: این دستگاهها را شرکتی که مرد در آن مشغول به کار بود وارد کرده و در حال بازاریابی برای فروششان بود. مرد یکی از اولین دستگاهها را برای آپارتمان جدید خریده و نصب کرده بود و حالا از شیر آب نمیآمد!... بنان و گلها، در دستگاه ماهور نوستالژی میپراکندند:
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
اینها حرف دل مرد نبود! اینها را آقای معیری سروده بود!... مرد بین جستجوی تأیید والدین و ایراد دستگاه تصفیة آب گیر افتاده بود؛ غذا را هم زود آورده بودند... و مادر به رسم توصیة ایمنی دربارة موبایل چیزی گفت از نوع «میگن نباید موبایل رو کنار تختی که توش خوابیدهاید بگذارید...» و باز عادت مألوف جفتکپرانی در مرد زبانه کشید که «کی گفته؟ از کجا گفتهاند؟ از این حرفها زیاد میزنند... آدم نباید بدون این که از چندوچون این حرفها مطمئن بشه، تکرارشون کنه...»
ارکستر گلها با یکی از مدولاسیونهای مورد علاقة خالقی، به دستگاه اصفهان رفته بود و بنان میخواند:
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
انگار رهی صدای مرد را شنیده بود! مادر نتوانست حیرت خود را از این عتاب میزبانش پنهان کند. جاخالی ظریفی داد و گذشتند. خالقی هم برگشت به ماهور:
کیام من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
مرد ناگهان احساس کرد سیمهایش شل شده است. پشت پیشخوان مشغول گرمکردن غداها بود و باز خالقی و بنان رفته بودند به اصفهان:
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
دختر، سنگتمام گذاشت در تدارک و کمک به پذیرایی و رتق و فتق امور. میهمانان رفتند. دختر هم با مادرش رفت که عصر و شب را با او بگذراند.
مرد گیر داده بود به این که بفهمد کجای دستگاه تصفیة آب ایراد دارد و سیدی بنان خود را تکرار میکرد. یکی از لولههای دستگاه را باز کرد و کف آشپزخانه را آب گرفت. آب را جمع کرد و لولههای دیگر را امتحان کرد. پمپ سوخته بود؟... نمیفهمید. در واقع دو چیز را نمیفهمید و اینجا یک تکه از مغزش را به کار گرفته بود تا شاید تکة دیگر مغزش کشف کند، علت نابسامانی روحی و عتابش چه بوده؟...
تقریباً همان وقتی که بالاخره فهمید که هیچ جای دستگاه ایرادی ندارد و فقط شیر برداشت آب است که اهرمش هرز شده و آب را درست رد نمیکند، سیدی رسید به اینجا که:
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
تصویر پدر و مادر در نگاهش مجسم شد و این که به رغم ظواهر هنوز ذهناً آویزان تأیید و عدمتأیید پدر و مادر است. از جان آنها چه میخواست؟! چه دشواریای وجود داشت که همانطور که آنها «کما هو» دوستش داشتهاند، کمکش کردهاند و طرحهای خیر و صلاحشان را هم (که با مداد 8H کشیدهاند!) به او نشان دادهاند، او هم «کما هو» دوستشان بدارد، کمکشان کند و از این که طرحهایی را که با قطعیت مداد 8B میکشید، نمیپسندند، نرنجد و نرنجاند...
(اینجا اتاق اعتراف نیست! میدانم! به خودش هم گفتهام!...) اما این مکاشفة به ظاهر ساده و ابتدایی، نقطة پایانی بود بر شعروارهای که مرد پیشتر نوشته بود:
آنتیفمینیسم
کی گفته تحمل درد زایمان
دشوار است؟
من خودم تا به حال
چند شکم مادر زاییدهام!
یک سر به گورستان پسرانی که
از درد نارسیسیسم سر زا رفتهاند بزنید
میفهمید منظورم چیست!
9 مرداد 1389
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر