۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

1390/01/25- یک ایستگاه اتوبوس به طول جاده!

مرد منتظر نوبتش در بانک بود و فکر می‌کرد «آن یکی شعبه را بیشتر دوست دارم چون در آن کمتر انتظار می‌کشم» و یکی از آن نورون‌هایی که در سکتة مغزی‌اش آسیب دیده بود با شنیدن(؟!) دو کلمة «انتظار» و «دوست‌داشتن»، اتصالی کرد و داشت رشتة افکار مرد را می‌برد به سمت این عبارت که «انتظار، دشمن دوست داشتن است»... که صدای زنی او را به خود آورد و از جا برخاست «شمارة 421... به باجة 3». کارش در بانک تمام شد و فاصلة در بانک تا دفتر شرکت را به این جمله فکر می‌کرد که «انتظار دشمن دوست داشتن است»... اولش سعی می‌کرد این جمله را از ذهنش پاک کند چون حواسش بود که این «انتظار» و این «دوست داشتن» هیچ ربطی به آن «انتظار» و «دوست داشتن»ای که در بانک به آن فکر کرده بود ندارد. اما می‌دید، نـــــــه!... انگار این جمله درست است! 

چندین بار شنیده بود که کسی دربارة کس دیگری به کس سومی گفته بود «من از او [کس دوم] انتظار داشتم که...» یا به خود او گفته بودند «من از تو انتظار داشتم که...» یا «من انتظار داشتم که تو/او...» فعل این جمله‌ها معمولاً ماضی است و لحن آن گلایه‌! این جملات حاکی از کاری است که گوینده دوست می‌داشته که شخص «منتظَر» (یعنی آن که موضوع انتظار است!) انجام بدهد یا ندهد و او انجام نداده یا داده. بعضی وقت‌ها این انتظار یک توجیهی هم قبلش دارد: «بعد از آن همه حرف‌هایی که با هم زده بودیم [یا کارهایی که من برای او انجام داده بودم یا عوالمی که با هم داشتیم]، انتظار داشتم...». 

مرد داشت این مثال‌ها را در ذهنش بُر می‌زد که رسید به یک تقاطع و چراغ عابر پیاده قرمز بود. باید منتظر می‌ماند... تعجب کرد که چرا این انتظار کمتر از انتظار در بانک آزارش می‌دهد! باز یکی از آن نورون‌های آسیب‌دیده شلیک شد: تفاوت «من از تو انتظار دارم» با «من از تو انتظار داشتم» فقط یک اختلاف نحوی در زمان افعال جمله نیست. «من از تو انتظار دارم» یعنی «من از تو می‌خواهم» به اضافة («یک سیخ گوجة اضافه» که عبارت است از) این که «تو هم به دلایلی که خودت می‌دانی [یا من قبلش برایت تلویحاً یا صراحتاً برشمرده‌ام]، نباید [یا نمی‌توانی] این خواستة من را اجابت نکنی». تقریباً یک جور امر است تا یک خواسته؛ اما گله نیست! چراغ راهنمایی که از آدم گله نمی‌کند. اما افسر راهنمایی «گله» می‌کند: با برگ جریمه! 

چراغ سبز شد و مغز مرد مشغول فرمان دادن به عضلات پا و دیگر اعضای بدنش شد که از خیابان به سلامت بگذرد و مسیر افکار مرد از نورون‌ آسیب‌دیده منحرف شدند (اصولاً این نورون‌های آسیب‌دیده در یک حالت‌های خاصی فعال می‌شوند و باقی موارد از مسیر پردازش اطلاعات کنار گذاشته می‌شوند!). خب! پس انتظار، انتظار است و فرقی ندارد که زمان فعل حال باشد یا گذشته: در هر حال یک خواسته‌ای است مبتنی بر ادله‌ای که حاکی از نوعی «دین» یا «بدهی» شخص منتظَر به شخص منتظِر (یعنی آن که انتظار دارد) است... پس تفاوتش در چی بود؟ 

مرد یک لحظه توی پیاده‌رو ایستاد تا نورون آسیب‌دیده‌اش فکری را که حمل می‌کرد به مقصد برساند (خودش برای رسیدن به مقصد می‌توانست منتظر بماند!): تفاوت معنایی در چه بود؟ «در این که»، نورون آسیب‌دیده توضیح داد، «معمولاً اگر شخص منتظِر، پیش از آن که گله کند به شخص منتظَر گفته بوده باشد از او چه می‌خواهد و دلایلش را ارائه کرده بوده باشد، در زمان حال دیگر نمی‌گفت "من از تو انتظار داشتم" بلکه می‌گفت "من که از تو خواسته بودم... پس چرا...؟" و این می‌شد یک گلة درست و حسابی! اما وقتی می‌گوید "من از تو انتظار داشتم" یعنی که یک خواسته‌ای داشته که، نه تنها دلایل توجیه آن برای شخص منتظَر ناشناخته است، حتی موضوع آن نیز هیچگاه به او "تفهیم انتظار" نشده است». 

پس باز هم جملة «من از تو انتظار داشتم»، گذشتة جملة «من از تو انتظار دارم» نیست. چندتا نورون آسیب‌دیدة دیگر هم آمدند به کمک همکارشان و یک قصة دیگر از خودشان درآوردند: «گذشته از نکات اشاره شده توسط N5736890514 [این شمارة شناسایی نورون آسیب‌دیدة اول بود]، شما وقتی ادلة دین را برای مدیون برنمی‌شمرید، می‌توانید هر جور می‌خواهید بدهکارش کنید و به هر میزان که انصافتان اجازه می‌دهد و مبنای حساب و کتاب‌هایتان فقط خودتان هستید» 

مرد به این نتیجه رسید که آدم وقتی کسی را دوست دارد، از او می‌خواهد اما از او انتظار ندارد و غیاباً برایش حساب بالا نمی‌آورد! انتظار یعنی «نه تنها تو باید بدانی من چه می‌خواهم، بلکه باید دلایل من را هم قبول داشته باشی، بدون آن که بدانی آنها چیستند». آدم وقتی کسی را دوست دارد ناخودآگاه ذهنش کشیده می‌شود به این که بداند او چه می‌خواهد؛ اما در «دوست داشتن ایده‌آل» این که «من او را دوست دارم» به هیچ وجه دلیلی برای این که «او هم باید مرا دوست داشته باشد» نیست... و مرد به سمت دفتر کارش به راه افتاد. 

[مرد عادت کرده بود همة نوشته‌های وبلاگش را متناسباً به یکی از شعرواره‌های سال‌ها پیش‌اش «مزین» کند؛ از قدیم هم گوشت‌کوبیدة یخ‌کردة آب‌گوشت روز قبل یک مزة دیگری داشت! بعضی از این شعرواره‌ها هم همینطور بودند: چه آنها که پیش از سکتة مغزی مرتکب شده بود، چه آنها که بعد از آن- چون تاریخ دقیق سکته بر هیچکس معلوم نبود!- امروز قرائت متفاوت و لذیذتری داشتند. از آن جمله است بند دوم این نوشته در «تکریه»(؟!) انتظار:] 

راه من 

من انتظار كسي را نمي‌كشم: 

آنانكه مانده‌اند 

در حال رفتنند... 

وآنانكه رفته‌اند 

در سينه خفته‌اند... 



من انتظار مي‌كشم آن دم را 

كز انتظار رها، خالي از اسف، 

هر روز يك قدم، و همه عمر يك قدم، 

سوي خط افق بروم، بي‌توقعي. 

وز من كسي نكند انتظار، هيچ! 

تهران، دهم مرداد 1376 

و به این ترتیب می‌رسیم به شأن صدور عنوان این نوشته که احتمالاً یک ربطی به ایستگاه اتوبوس و انتظار کشیدن در آن می‌باید داشته باشد (نورون مورد نظر در دسترس نمی‌باشد که ازش بپرسیم!)

۱ نظر:

  1. ghesesye ENTEZARETO khieli dost dashtam, vaghan cheghadr beine khastan va entezar dashtan faselast. va heif ke hanooz yad nagereftim safo sade begim chi mikhiem ?!!!
    ey kash sare classe madress ye darsi ham bood baraye tamrine fekr!!

    پاسخحذف