۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

1389/12/24- چگونه مجرم، قاضی و قاضی، جلاد می‌شود؟

یک هفته می‌شد که مرد از خانة والدین به آپارتمانی که برای اسکان خودش و دخترش اجاره کرده بود نقل مکان کرده بود. البته هنوز مبل و میز و صندلی‌ها نیامده بودند! ولی تا آشپزخانه و تخت و تلویزیون و فرش ماشینی هست، زندگی باید کرد! دو تکه ماهی شیر، پخته‌شده در ماکروویو، و یک کنسرو نخود سبز در قابلمه با فلفل و نمک و ادویه به مقدار لازم، یک بشقاب کاهوی شسته‌شده به دست دختر همراه با روغن زیتون و سرکة خرما و تصنیف‌های گروه آآرون را جذب کرده بود و مشغول فعالیت آرامبخش شستن ظرف‌ها بود و افکارش را نشخوار می‌کرد. گوش مفت برای درددل و همسفری برای جستجوی مسیری فرح‌انگیز در شوره‌زار تنهایی نیافته بود؛ پس ظرف‌ها را بی‌شتاب آب می‌کشید؛ تقریباً، رخوت‌انگیز، نوازش‌شان می‌کرد و فکر می‌کرد دربارة قضاوت... 

دربارة این که احتمالاً در این که قضاوت (به عنوان حرفه) کار دشواری است، می‌بایست اتفاق نظر وجود داشته باشد. در این که هر کس آزاد است هر نظری داشته باشد هم (یعنی در ذهن خود هر جور می‌خواهد دربارة دنیا و مافیها بیندیشد) تردیدی جایز نبود. اما شاید می‌شد یک تبصره‌ای را طرح کرد و آن این که هر کس، یا حداقل آنهایی که داعیه یا علاقة آن را دارند که واقع‌بینانه به جهان و به‌ویژه انسان‌های جهان بنگرند، بهتر می‌بود، در عین آزادی، با عزم و ارادة خودشان، از قضاوت دیگر انسان‌ها پرهیز کنند و یا حداقل‌تر، تا آنجا که می‌توانند از «نشت‌کردن» ناخودآگاه قضاوت‌هاشان در مناسباتشان با آدم‌ها جلوگیری کنند. 

دربارة این که قضاوت (به عنوان حرفه) مبتنی بر اصولی است که قانون‌اش نام نهاده‌اند و تنها زیرمجموعة محدودی از فعالیت‌های نوع بشر را شامل می‌شود. برای مثال (باور مرد چنین بود که) در قوانین مدنی یا جزایی نبایست دربارة عشق و حسادت و بی‌معرفتی و رفاقت و مرام و این قبیل چیزها، حکم یا موادی وجود داشته باشد که به استناد آن بتوان اقامة دعوی کرد و یا مثلاً دادستان بتواند با ارجاع به آن کسی را برای «بی‌مرامی» در کیفرخواستش مجرم قلمداد کند و یا وکیل مدافع به اعتبار خصلت «مهربانی» متهم، از دادگاه تقاضای تبرئة او را بکند. 

دربارة این که قضاوت (به معنای فردی کلمه)، اما، بر حیطة بسیار وسیع‌تری ناظر است و مبتنی بر مجموعه‌ای از «اصول» است که آخرِ آخرش، اصولی کاملاً شخصی و برگرفته از (یا تشکیل‌دهندة) اخلاق فردی قضاوت‌گر است. هر چند برای تقویت روحیه و پشتگرمی قضاوت‌گر و برای اطمینان از این که این قضاوت فردی‌اش «خیلی هم» عمومیت دارد، هر کس که دیگری را قضاوت می‌کند، معمولاً به استناد عرف و سنت و «رسمش این است که...» و «آدم که نمی‌شود...» و «این درست نیست که...» و مانند آن کیفرخواستش را می‌نویسد (به نظر مرد در این وادی تقریباً همة قضاوت‌گران، دادستان‌اند!... عرض خواهم کرد چرا!). 

و به این نتیجه رسید که یک منطق مشترک در تمامی قضاوت‌های فردی وجود دارد و آن اصل «قیاس به نفس» است. در واقع حیطة قضاوت فردی چنان گسترده است که با اندکی جسارت می‌توان گفت هیچ دو قضاوت‌گری را نمی‌توان یافت که صددرصد در مورد «اصول» و «قوانین»ای که پایة قضاوت‌شان را بر آن می‌نهند، با هم توافق داشته باشند و هر یک از روی جای آن سوزن‌هایی که خورده، تعداد جوالدوزهایی را که می‌تواند (حالا دیگر نوبت اوست!) به دیگران بزند، تخمین می‌زند! 

اما در واقع کارکرد این «قضاوت‌های فردی» (یا «شخصی») چیست؟ و چرا به نظرش آمده بود که «این قضاوت‌گران، دادستان‌اند»؟ تعبیر حقیر این است که، چنان که دادستان (همان «مدعی‌العموم» قدیم‌ندیما!) وظیفه دارد تا در برابر مجرم از جامعه دفاع کند، «دادستان شخصی» هم وظیفه‌اش دفاع از «منش شخص» در برابر «منش دیگر اشخاص» است. یک جایی در پس کل این ماجرا این فرض نهفته است که «راه درست یکی است، و آن است که من می‌گویم» (داستان بازرسی را که به بیمارستان روانی رفته بود شنیده‌اید: دید در گوشه‌ای از حیاط تیمارستان دو نفر را بسته‌اند به تخت و دارند شلاق می‌زنند. با حیرت و عصبانیت به رئیس تیمارستان گفت «این چه رفتار وحشیانه‌ای است؟ مگر اینها چه کرده‌اند؟» رئیس گفت «آن یکی مدعی است که ناپلئون است، این یکی دائم می‌گوید اسمش بناپارت است» بازرس گفت «خب این چه نیازی به تنبیه دارد؟!! مگر اینها بیمار روانی نیستند؟» رئیس گفت «چرا قربان! ولی اشکالش این است که اولاً ناپلئون بناپارت یک نفر است و ثانیاً ناپلئون بناپارت خود من هستم!») 

شکل خفیف‌تر این جور «دفاع شخصی»، جوک‌هایی است که در آنها یک ترک و رشتی و مشهدی و آبادانی و لر و غیره‌ای هست که رفتارهایی ازش سر می‌زند و شرایطی را می‌آفریند که باعث خندة شنوندگان می‌شود. این که چرا شخصیت داستان باید از فلان قوم یا اهل بهمان ولایت باشد، در بحث ما جنبة ثانوی و البته به نوبة خودش جای بررسی دارد، اما این شخصیت‌ها، در حقیقت، بخش‌هایی از وجود خود ما (راوی و شنوندة جوک) هستند؛ ما حماقت‌ها و بدجنسی‌ها و غرورهای کوچک و بزرگ خودمان را در قالب جوک و به شکل بی‌نام و نشان و اغراق‌شده‌اش («یه روز یه ترکه...») از خودمان بیرون می‌ریزیم و همین که بهش می‌خندیم باعث می‌شود اضطراب و تشویش‌مان از جنبه‌های «مذموم» منش‌مان کاهش پیدا کند. 

حضرت فروید در سال 1915 مشاهده می‌کند که نوه‌اش ارنِست (که در آن زمان یک سال و نیمش بوده و نوة دختری فروید است و اسم کاملش هم ارنِست ولفگانگ هابلشتات بوده و ربطی به دایی ارنست‌اش، که پسر فروید بوده، ندارد... و همین سه سال پیش دار فانی را وداع گفت... خدا عمر بدهد این ویکیپدیا را!!)... الغرض! فروید می‌بیند که ارنِست یک قرقره را پرتاب و از خود دور می‌کند، سپس نخ آن را می‌کشد و نزد خود می‌آوردش و همزمان می‌گوید «آنجا، اینجا» و حالتی از ناخرسندی از خود بروز می‌دهد... زیگموند دستی به ریشش می‌کشد و بعدها در سال 1920 در نوشته‌ای این رفتار را تعبیر می‌کند به این که نوه‌اش داشته به این ترتیب ترُماتیسم ناشی از دوری و بازگشت مادر را شبیه‌سازی و کراراً زندگی می‌کرده است (همانجا یک چیزهایی دربارة اصل لذت و اصل واقعیت هم نوشته‌اند که می‌توانید بروید بخوانید!) 

خلاصه این که ذهن بشر خیلی ناقلاست و هزارجور کلک به آدم می‌زند، منتها حکایت همان ماهی و آب است: نمی‌دانیم وقتی جمله‌ای را دربارة خودمان و آدم‌ها می‌گوییم در واقع کیست یا کدام بخش از ذهن ماست که دارد حرف می‌زند. 

مرد قصة ما در تمام سال‌هایی که «دیگران را می‌فهمید» و «قضاوت‌شان نمی‌کرد»، متوجه نبود که دارد با آدم‌ها معامله‌ای می‌کند و پذیرش آنها را به بهای گزافی می‌خرد: به بهای فروخوردن آنچه خود «درست» می‌پنداشت و دیگری به آن پایبند نبود. با این حال او هم (عینهو من که الان دارم برای شما فرضیه‌بافی می‌کنم!) تلاش می‌کرد تا آنچه را درست می‌پندارد در قالب گفتارهای «منطقی» و «بحث» و «تعاملات» ذهنی به دیگری و دیگران منتقل کند. در حقیقت در یک نقطه با عموم دیگران مشترک بود و آن این که او هم دوست می‌داشت همه همانطوری فکر و عمل کنند که او درست می‌پنداشت. اما روش او متفاوت بود: در شرایطی که دیگران اول قضاوت می‌کردند و سپس با حربة سرزنش و بی‌محلی و متلک و دعوا و طعنه و بازی‌های پیچیده‌تر، احکام خود را اجرا می‌کردند، مرد قصة ما سعی می‌کرد مجرم را متقاعد کند که شلاق را بگیرد و خودش خودش را تنبیه کند!... 

واداشتن آدم‌ها به این که «جور دیگری» باشند، به هر روش، خشونتی آشکار نسبت به طبیعت آنهاست. زندان، آسایشگاه روانی و مدرسه، مشروعیت خودشان را مدیون میثاق جمعی اکثریتی از آدم‌ها هستند که وجود چنین نهادهایی را می‌پذیرند و ضروری می‌دانند و به آنها تفویض اختیار می‌کنند تا به آنهایی که «جور دیگری» هستند بفهمانند که باید شبیه بقیه شوند؛ اما در اساس همگی در یک چیز مشترکند: ارجحیت صفت عادی به صفت طبیعی! 

یکی از اثرات جانبی این پرهیز از بروز دادن قضاوت‌ها این بود که مرد در معرض مسؤولیت کمتری نسبت به آنچه در درونش بود قرار می‌گرفت؛ نه این که همواره خود واقعی‌اش را در قالب بحث‌های انتزاعی و کلی می‌ریخت؟... و این بحث‌ها را می‌شد هر وقت خواستی خاتمه داد بدون آن که «منِ» او با «منِ» دیگری درگیر شود؟... شانس این که کسی بخواهد او را قضاوت کند و جور دیگری بکند خیلی کم می‌شد (البته مرد هنوز هم که هنوز است، خود را بسیار مدیون دوستان و آشنایان معدودی می‌داند که در طول این سال‌ها این ترفند او را دیده و سیستم دفاعی او را خنثی کرده‌اند و به بیانی صریح به او گفته‌اند «سُک سُک!... ببین!... تو اینجوری هستی!... بازی در نیار!») و به این ترتیب مرد در امن‌ترین حاشیة ممکن داشت قضاوت می‌کرد و سعی‌های بی‌خطری برای «هم‌جورکردن» دیگران با خودش می‌کرد... ضمن آن که خودش را از معرض قضاوت دیگران حفاظت می‌کرد. 

اما پدیدة دیگری هم وجود داشت و آن این بود که از منظر دیگران، این واقعیت که مرد احکام قضایی‌اش را به روش معمول به اجرا در نمی‌آورد، گاه تلویحاً به این تعبیر می‌شد که او اصولاً منش خاصی ندارد که بخواهد ازش دفاع کند یا شاید اصولاً توی این باغ‌ها نیست (که بعضاً چندان هم نبود!). مرد این پدیده را در نگاه متعجب کسانی دیده بود که ناگهان، در سر پیچ یک جمله‌ای که از دهان مرد در رفته بود، انگار می‌خواستند بگویند «ای بابا!... پس تو این چیزها هم سرت می‌شه؟!». در واقع داستان فقط هم «قضاوت نکردن» او نبود: او تا بدانجا به این تصویر «آدم همراه» و «مساعد» دلبسته و معتاد شده بود که گفتن «این وضعیت را نمی‌خواهم» یا «فلان چیز را می‌خواهم» یا «با این کار مخالفم» را هم یاد نگرفته بود و به نوعی خیال می‌کرد این قبیل ناسازگاری‌ها تلویحاً به معنای قضاوت دیگران است و باید از آن پرهیز کند: با جماعت «دورِ هم» بود و خوش می‌گذشت!! 

آن «سکتة مغزی مجازی خفیف» که مرد دچارش شده بود، این سوئیچ‌ها را به وضعیت معتدل‌تری در آورد: به این نتیجه رسید که هیچکس به هیچ روش و بهانه‌ای حق ندارد رأساً کمر به تغییر کس دیگری بندد. لذا هیچکس، جز خود او، حق ندارد او را قضاوت کند و او هم تنها کاری که با قضاوت‌هایش می‌تواند بکند این است که فاصله‌اش را با آدم‌ها بر مبنای قضاوتش تنظیم کند و تا زمانی که کسی صراحتاً از او دربارة قضاوتش نظری نخواسته، دلیلی ندارد قضاوتش را ابراز کند: شروع کرد به این که روش‌هایی را تجربه کند تا بتواند در فاصله‌ای از آدم‌ها بایستد (و باهاشان زندگی کند) که بوهایی که ناخوشایندش بود، به مشامش نخورد و رابطه‌اش ادامه یابد. 

در واقع آنچه اتفاق افتاده بود این بود که انگار او، به طور اتفاقی، کانون نیاز به «توجه، به هر قیمت» را در خود شناسایی کرده و، ناخودآگاه یا ناخواسته، از کار انداخته بود و حالا مناسباتش را بر مبنایی «پایاپای»تر قرار داده بود. چه اهمیت داشت که گروهی درباره‌اش فکر کنند «پسر خیلی خوبی است» و گروهی جدی نگیرندش چون منش خاصی نداشت که از آن دفاع کند؟... مهم این بود که از چه چیز لذت می‌برد؟ تا کجا دیگری برایش دلپذیر بود و برای حفظ این دیگری و تداوم این دلپذیری، چه بهایی حاضر بود بپردازد؟ 

و این آزادی، آزادی درونی، از یک بازی قدیمی، مثل خونی تازه در رگ‌هایش می‌تپید... (حالا دیگه!!... خیلی هم تند نرویم!!... «مثل خونی تازه...» را پاک کن!!... از بعد از «یک بازی قدیمی،» اینجوری ادامه بده:) باعث شده بود که حالش بهتر باشد. ادبیاتش تغییر کرده بود و «زبان»ای را پیدا کرده بود برای آن که در شرایطی که چیزی را واقعاً می‌خواست، بگوید «می‌خواهم» و به تبع آن در شرایطی هم بگوید «نمی‌خواهم»... اما تأسف نمی‌خورد از این که برای رسیدن به این نقطه (که بعضی‌ها از نوجوانی و به طور کاملاً طبیعی به آن می‌رسند!!) سی چهل سال وقت لازم داشته بود!!... 

(چی؟!... چی می‌گی؟!... «ظرف‌ها»؟!... ظرف‌ها چیه؟!... آهان!... خیله خب!...) همکارم اشاره می‌کند که از نظر اصولی خوب بود که من یک جایی می‌گفتم که داستان آب کشیدن ظرف‌ها چی شد؟!... آن شب، شستن و آب کشیدن ظرف‌ها حدود ساعت یازده تمام شد. اما جمع و جور کردن همة این افکار عمیق و روشنگر تا حوالی پنج صبح مرد را بیدار نگاه داشت. روز بعد را مرخصی گرفته بود که در خانة جدید بماند به انتظار مبل و میزها، شیشه‌بر، لوله‌کش و تنی چند از صاحبان دیگر صنایع مستظرفه، لذاست که خیلی به خواب و استراحت و اینها مقید نبود. (همین کافیه دیگه، نه؟!... چرا قیافه‌اتو اونجوری می‌کنی؟!... خب گفتی توضیح بدم دادم دیگه!!... پاشو!... پاشو!... تو هم برو بگیر بخواب، اخلاقت بیاد سر جاش!!) 


۱ نظر:

  1. Arame aziz dastane ghezavateto kheili khieli dost dashtam , naghdi ke marde ghesse az khodesh karde ro ham khieli dost dashtaaaam. alabte ghazieye forid va navasho nafahmidam aslan!
    benevis

    پاسخحذف