۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

1389/12/19- حکایت یک کافه-پاتوق-محفل

یکی از انواع مکان‌های مهم در هر شهر (یا بگوییم «در هر فرهنگ») مکانی است به نام «کافه» که به نظر می‌رسد از تولیدات مغرب‌زمین باشد ولی اولین نمونه‌هایش گویا در قرن شانزدهم در استانبول به منصة ظهور رسیده (که البته آن هم به نوعی مغرب‌زمین است!). حقیر البته می‌خواهم حساب کافه را از «پاتوق» جداً جدا کنم. یک این که پاتوق می‌تواند کافه نباشد و مثلاً یک کتابفروشی یا پارک باشد که عده‌ای مرتباً در آنجا به ملاقات هم می‌روند. هرچند تا آنجا که به بده و بستان‌های ذهنی «مشتری»ها مربوط می‌شود، شباهت‌هایی وجود دارد و هرچند که کافه‌هایی هم هستند که پاتوق گروهی هستند... اما (همان) حقیر برای کافه یک ویژگی دیگر قائل است که آن را از پاتوق متمایز می‌کند و آن این که ورود به یک کافه، ماندن در آن و خروج از آن، یک «شات»، یک «فلش» در زندگی یک روز یک آدم است و، برخلاف پاتوق، یک صفحه از یک داستان نیست که «پیش»ای داشته باشد و «پس»ای. مشتری بر حسب تصادف در مسیر زندگی روزانه‌اش تصمیم می‌گیرد دقایقی یا ساعاتی را در این مکان بگذراند. نه ضرورتاً سایر مشتری‌ها را می‌شناسد نه صاحب کافه را. می‌آید و می‌رود. در این «ناشناسی» یک چیز مدرن وجود دارد که در پاتوق نیست. 

نهادی دیگری به نام «محفل» هم هست که به کل مفهوم دیگری را حمل می‌کند: محفل اصولاً یک نهاد «لامکان» است که ممکن است هر موقع در یک مکانی «گرد بیاید» ولی فی‌الواقع مواقعی که گرد نمی‌آید هم «وجود دارد». محفل یک جور خانواده است که به رغم بعد و فاصلة فضایی‌ای که اعضای آن را از هم جدا می‌کند، وجود دارد. خانواده به مناسبت‌هایی گرد هم می‌آیند. محفل هم همینجور است. 

مرد قصة ما در یک روز خوش آفتابی و بر حسب تصادفی میمون و بسیار مبارک با مرد دیگری آشنا شد که اهل فعالیت‌های فرهنگی بود و به خصوص به ادبیات و به‌خصوص‌تر به شعر بسیار علاقه داشت. او هم سال‌ها در بلاد راقیه زندگی و کار کرده بود و به رغم موفقیت‌های شایان توجهی که در استقرار در آن صفحات کسب کرده بود، تصمیم گرفته بود به آغوش مام وطن برگردد و بی‌مزگی خاطرات بربادرفته را به زبان خودش بچشد تا به نقش مهم کاسة توالت فرنگی و سیستم اگو و فراوری فضولات در حفظ محیط زیست عاری از بوی‌ناکی‌های نامطبوع پی ببرد!! (قاضی به منشی: این جملة آخر را از اظهارت متهم حذف کنید!) 

با آن که منشاء آشنایی‌شان، حرفه‌ای بود اما به سرعت با هم دوست شدند. این دوست در مرکز حلقه‌های متعددی از ارتباطات حرفه‌ای و غیر آن وجود داشت و مثل موسی که برای وصل‌کردن آمده بود (و خودش هم نمی‌دانست)، آدم‌هایی از آفاق بسیار گوناگون را به هم مرتبط می‌کرد و حاصلش شده بود یک محفلی که فرض بر این بود که درش شعر می‌خواندند و ساز می‌زدند و وسطش جرعه‌ای هم شربت به‌لیمو یا چای می‌نوشیدند که گلوشان خشک نشود. این محفل هم مثل خیلی از محفل‌های ایرانی مرکب بود از تعدادی زوجین و بعضاً هم مردان و زنانی که مجرداً حضور به هم می‌رساندند. 

بعد از چند جلسه، دوست مرد که تعزیه‌گردان این محفل بود، به نظرش آمد که عنان این محفل دارد از کف می‌رود و دارد می‌شود یک محفلی مثل باقی محافل که درش جوک و قیمت دلار و بحث سیاسی و ادبی و روش‌های اخذ ویزا... همگی از حقوق مساوی برخوردار بودند و اینجوری نمی‌شد! 

مقرر کرد که، محفل و دیدوبازدیدها سرجای خودشان باشند، اما یک محفل ویژه‌ای به وجود آید به نام «شب شعر» که (گمانم دوشنبة آخر یا اول هر ماه) و هر بار در منزل یکی از اعضاء تشکیل شود. خیلی هم بی‌تعارف و غربی‌مآبانه، گفت فلانی باشد، زنش نباشد، بهمان باشد، اما شوهرش نباشد... بعضی‌ها هم هردوشان باشند: معیار و ملاک این گزینش این بود که کسانی عضو این محفل باشند که تعهد و التزام عملی خود را به شعر و شاعری نشان داده باشند. 

شب‌های شعر بر اساس یک جدول زمان‌بندی جلو می‌رفت و حتی برای هر یک از جلسات موضوع و محوری تعیین شده بود و فرد یا افرادی از این جلسه تا آن جلسه مطالبی را تهیه و تدوین می‌کردند و نیمی از وقت به ارائة مطالب و نیمی دیگر به خواندن اشعاری به انتخاب اعضاء اختصاص داشت و... البته برای این که گلوشان خشک نشود هم چای و شربت به‌لیمو می‌نوشیدند (این چای و شربت را داشته باشید چون بعداً می‌خواهیم برگردیم به موضوع کافه!... همینجوری محض مزاح اینجا تکرارش نمی‌کنم!... مسخره‌بازی که نیست!!) 

به دلایلی که ذکرش جز اِطنابِ مُمِلّ نخواهد بود (کی نمی‌دونه این یعنی چی؟... خودمانی‌اش یعنی «ورِ بیخودی»! اطناب که یعنی دراز گفتن سخن و بسیار گفتن، ممل هم یعنی موجب ملالت. برعکس‌اش هم «ایجازِ مُخِلّ» است که یعنی آنقدر کم بگویی که هیشکی نفهمه چی می‌گی!!)... الغرض! به دلایلی عمدتاً حرفه‌ای و اجتماعی و مانند آن، دوست مرد به اندازة کفایت فهمانیده شد که هر چند «همه جا خانة عشق است»، اما هر کاری که در کنشت می‌کنند در کلیسا نمی‌شود کرد و بالعکس و به گونه‌های دیگر! لذا جلای مام وطن را بر قرار در این مقام مرجح دانست و «شب‌های شعر» هم در محاق تعلیق مزمن فرو همی شد! 

بعد از چند ماهی، مرد به این فکر افتاد که «حیف شد، ها!»... و با دوستان دیگری هم مشورتی کرد و گفت بیاییم یک کاری بکنیم: یک جمعی داشته باشیم که هدف و محورش فقط این باشد که آدم‌هایی که شعر دوست دارند، شعرهایی را، اعم از آن که خوانده باشند یا نخوانده باشند، با صدا و خوانش دیگران بشنوند. چون شعرها را که شاعران گفته‌اند و رفته‌اند، اما این نیمی از اثر هنری است، باقی اثر در ذهن خواننده، شنونده یا بیننده شکل می‌گیرد. حالا، من ممکن است فلان شعر نیما یا اسعدی را در کله‌ام یا با صدای بلند خودم یک جوری خوانده باشم و از آن حسی را گرفته باشم که طبعاً اگر با صدای کس دیگری بشنوم، حس دیگری، قدری متفاوت، از آن بگیرم... و همین! هیچ آداب و تدبیر دیگری هم نمی‌جوییم. 

بعد هم برای این که در دام محفل و دوره‌ها و میهمانی‌های معمول روزگار نیفتیم، همیشه یکجا گرد هم بیاییم و سبک برگزارش کنیم. روزش را هم ثابت و لایتغیر می‌گذاریم: یک سه‌شنبه درمیان (البته اوایلش فکر کنم چند جلسه‌ای سه هفته درمیان بود بعد شد یک هفته درمیان). بیایید منزل ما (مرد گفت) تدارکاتی هم جز چند ورق کالباس و سالاد و چای و شربت به‌لیمو نخواهیم دید. هر کس هر جلسه خواست بیاید، نخواست یا اگر کار داشت، نیاید. اگر هم فکر کردید کس دیگری با این جمع جور است، دستش را بگیرید و با خودتان بیاورید... 

مرد فکر می‌کرد، حالا که در «این شهر بی‌کافه» زندگی می‌کنیم، و در راستای خصوصی‌سازی و سپردن امور مردم به دست خودشان، خب!، می‌شود یک کافة «ناپیوسته» و خصوصی دائر کرد. و چنین بود که « سشنبشبهایشعر» (ببخشید: «سه‌شنبه شب‌های شعر») در یک آبان‌ماهی زاده شد و مرد اول هر سال حساب می‌کرد که اولین جلسه، کدام روز فروردین باشد که آخرین جلسه به چهارشنبه‌سوری نخورد! 

(خب!... تقریباً همة تفنگ‌هایی که اول این نوشته به دیوار آویزان بود را شلیک کردیم!... قدری هم ما از نوشتن و شما از خواندن خسته شدید!... بقیة این حکایت بماند برای نوشته‌ای دیگر و در ضمن با این تعلیق می‌خواهیم به آن پنج به علاوة یک هم بفهمانیم یک من ماست چقدر کره می‌ده!! قاضی به نگهبان: مهتم را به سلولش برگردانید!)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر