۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

1389/12/14- نقش همسری

همگان متفق‌القول‌اند که رابطة همسری، رابطة بسیار ویژه‌ای است با پیچیدگی‌های بسیار. اضافه کنید این واقعیت را که داستان هر همسری‌ای داستانی یکه و یگانه است و فراموش نکنیم که هر همسری‌ای نهایتاً یک رابطة انسانی است که درش یک «من» هست، یک «تو» و یک «رابطه‌مان». و باز اضافه کنید این واقعیت را که وقتی یکی یا هر دو همسر ویژگی‌های «نومتجددی» را با خود حمل می‌کند، چه ترکیب‌های عجیب و «غیرعادی»ای می‌تواند بدهد.
مرد و زن در سال‌های جوانی و تحصیل در فرنگ با هم آشنا شده بودند و آغاز زندگی مشترکشان این تشابه اجتناب‌ناپذیر را با غالب همسری‌ها داشت که عاشق هم شده بودند. اما عاشق‌شدن برای جوانانی که دوست داشتن را بلد نیستند، اتفاق ساده و آسانی است: هر یک حفره‌‌هایی در روحش دارد و آنقدر نیاز به «کامل‌شدن» در خود احساس می‌کند که آنها را با تصویر ایده‌آل و ذهنی‌ای از آنچه دیگری برایش هست، پر می‌کند و... رابطه‌ای شکل می‌گیرد.
بیرون خزیدن از پیلة عاشق و معشوق و پرواز در فضای عطرآگین همسری، یک روایت عامه‌پسند است که گویا جامعه برای بقای خودش آن را باد می‌دهد و بعد در کادر عکس‌های خانوادگی برای بچه‌ها جا باز می‌کند و بعد برای عروس و داماد و نوه‌ها و قس علی هذا!... سال‌ها بعد به نظر مرد چنان می‌آمد که او و زن مسیر برعکس را طی کرده‌اند:
روزهامان، روشن از هُرم لهيبي قتّال،
زير پامان، گردي از خاكستر پرواز رنگين دو بالِ نرم،
خانه‌هامان پيله‌هاي پير احساسات محبوس و فروخورده...
پينه بسته، صُلب گشته، سخت گشته روزگار ما!
تهران، اول اسفند 1374
در حقیقت وقتی به روزهای گذار از عشق به همسری فکر می‌کرد احساس می‌کرد که انگار در آن روزها هر دو نیاز مبرمی داشتند به این که در نقش «همسر» فرو بروند و به احتمال زیاد هر یک به دلایلی متفاوت. مرد البته استعدادش در گدایی توجه را از خیلی پیش پرورش داده بود. اما انگیزه‌های زن شاید چنین پیش‌پا افتاده نبودند و صادقانه دوست می‌داشت که رابطه‌ای زنده و پویا را با مرد بپروراند و چه بسا تصویر ایده‌آلی از یک خانوادة خوشبخت را با همة ابهام‌ها و گنگی‌ها و ناشناخته‌هایش در سر می‌پروراند و (چنان که بعدها بارها به مرد گفته بود) دلش می‌خواست که این تصویر با کمک و همراهی مرد شکل بگیرد.
تصویری که مرد از نقش خودش داشت شاید این بود که خیال می‌کرد می‌تواند پدرش باشد، بدون آن که لازم باشد تماماً پدرش باشد! بدون آن که لازم باشد همة قابلیت‌های پدرش را در حل مشکلات زندگی داشته باشد، می‌توانست سر خود را به خواندن کتاب‌هایی شبیه آنچه او می‌خواند گرم کند (بی‌آن که چندان هم از آن کتاب‌ها سر دربیاورد!) و از همسرش انتظار رداشته باشد که همچون مادرش (مادر همان مرده!) رتق و فتق امور خانه و تدارکات و لژیستیکی را تماماً به عهده بگیرد (یکی از جوک‌های موردعلاقه‌اش قصة مردی بود که می‌گفت: من و زنم کارها را تقسیم کرده‌ایم، حل و فصل مسائل اقتصاد جهانی و سیاست بین‌المللی بر عهدة من است، کارهای معمولی و روزمرة خرید و نظافت خانه و تربیت بچه‌ها و این قبیل امور معمولی به عهدة خانم!). در واقع شاید مثل خیلی مردها در زن به دنبال مادرش (یا درست‌تر بگویم: همسر پدرش) می‌گشت. و تصویر زن از نقش خودش شاید این بود که می‌خواست همسری باشد که مادرش برای پدرش نبوده بود. یا بر عکس تداوم و تکامل نقش همسری مادرش را تحقق بخشد...
اصلاً «هرچه!»... اما از ارتفاع پنجاه‌سالگی (یا شاید باید گفت: از اعماق پنجاه‌سالگی!) که به تصمیم آن دو جوان بیست و اندی ساله نگاه می‌کنی به نظر چنین می‌رسد که آنها عجله داشتند بپرند روی صحنه و نقش دو همسر را (در یکی از نمایشنامه‌های یاسمینا رضا یا اریک امانوئل اشمیت؟!) بازی کنند و دوست داری بهشان بگویی «کمی آهسته‌تر!»...
در طول این سال‌های همسری مرد تا مدت‌ها همان باور عامه را داشت که همسری امتداد عشق و تکامل آن است. حتی یک بار، بدون آن که اشاره‌ای به نهاد همسری کرده باشد، نوشته بود:
عشق تكواژي است‌
مي‌پيچاندت دهليزهاي قلب را
روزي به ناگه‌

بايدش پرداخت‌
وز تكرارها عاري
به آن تكواژهاي ديگري افزود

عشق يك شعر است‌
وقتي بالبداهه‌، از عدم‌، از راه مي‌آيد
نمي‌داني كه روزي
هيأت منظومه‌اي منظوم خواهد داشت‌

ديدن برگ نخستش‌
زرد، كهنه‌، خاك‌خورده‌
ياد آن تكواژهاي عهد ماضي‌
روي پلكان دو چشمت‌
بي‌سبب يا بي‌اراده‌
قطره‌اي از خنده‌اي مغموم خواهد كاشت‌!
تهران،  بيست‌وهشتم مرداد 1376
اما حالا فکر می‌کند، همسری همیشه به معنای پذیرفتن «نقش‌هایی» است؛ بعضی‌ها نقش‌پذیری‌شان بهتر از بقیه است و یا بهتر در نقش‌شان فرو می‌روند و بعضی‌ها بدتر... اما یک چیز در هر همسری‌ای وجود دارد و آن گسست از عشق است. اکنون که سال‌هاست از درس‌های فیزیک سال‌های آخر دبیرستان و اول دانشگاه فاصله گرفته است تنها این را به یاد دارد که تفاوت عمده میان حالات مختلف آب (بخار و مایع و یخ) در استحکام پیوند‌های بین ملکول‌های آن است. از این منظر، تأکید بر اهمیت همسری و تقدیس آن باید یک سنت اسکیمویی باشد که ایگلوهایشان را نمی‌توانند از آب روان یا بخار بسازند!! و عشق هم لابد یک سنت استوایی است که مردمانش در باران و هوای شرجی زیست می‌کنند!
همسری تنها در صورتی می‌تواند امتداد یا تکامل عشق باشد که هر روز صبح دو همسر از خود بپرسند: «آیا من هنوز و واقعاً او را دوست دارم» و اگر نه، همدیگر را ترک کنند! این جمله را شما هم شاید از مردان یا زنانی شنیده باشید که دربارة همسرشان می‌گویند «معلوم است که دوستش دارم! او مادر/پدر بچه‌هایم است»... و این جمله عشق را به سطح یکی از ادوات دامپروری تنزل می‌دهد!
مرد در یکی از گفتگوهایی که دربارة جدایی از همسرش با او داشت به او گفته بود «به نظرم در این سال‌های اخیر من یک سکتة مغزی خفیفی کرده‌ام! چون کلاً نگاهم به خیلی چیزها یک جور دیگر شده!» و عشق و همسری یکی از اهم آن «چیزها» بود: اکنون برای مرد رابطة عاشقانه مانند یک رقص است و عشق موسیقی‌ای است که رقصندگان با آن می‌رقصند؛ با این تفاوت که باید تجسم کنید نوازندگانی را که به حرکات رقصندگان نگاه می‌کنند و متناسب با آن می‌نوازند! یعنی موسیقی را رقصندگان می‌آفرینند. هر رقصنده در عین این که به آوای موسیقی درونی‌اش گوش می‌دهد سعی می‌کند موسیقی درونی رقصندة دیگر را بشنود؛ نه به این دلیل که باید نهاد مقدس خانواده پایدار بماند و کانون گرم خانواده (دست‌کم!) ولرم بماند تا اعضای خانواده نچایند!... نه!... سعی می‌کند موسیقی درونی رقصندة دیگر را بشنود چون او را دوست دارد! چونی چیزی، «آن»ای، در دیگر هست که توجه این رقصنده را به خود جلب می‌کند و در او شوقی را القاء می‌کند. و چنین است که هر یک، به زبانی که زبان اندام‌هایشان برای بیان موسیقی درونی است، خود را و دیگری را می‌رقصند بی آن که ضرورتی باشد به این که دست هم را بگیرند، خود را به هم زنجیر کنند یا یکی دیگری را سر دست بلند کند.
شاید به این آسانی نتوان چنین حکمی را صادر کرد که «هر فرهنگی در ادبیات خود بیشتر دربارة نداشته‌های زندگی واقعی روزمره‌اش حرف می‌زند» اما این همه ابیات زیبا و تحسین‌برانگیز که در ادبیات ما دربارة عشق سروده‌اند، واقعاً ضرورتی داشت اگر ما واقعاً داشتیم در جوی آکنده از عشق استنشاق می‌کردیم. از یکی از همکارانم که به مناسبتی با یک گروه ژاپنی کار کرده بود، شنیدم که گفت در طول این چند ماه من تازه فهمیدم کارکردن یعنی چه!... گفتم حاضرم شرط ببندم در تمام ادبیات ژاپنی (یا چینی) چیزی شبیه به «برو کار می‌کن مگو چیست کار / که سرمایة جاودانی است کار» پیدا نمی‌شود، چون آنها کار را می‌کنند و اینقدر درباره‌اش سخنوری نمی‌کنند.
به همة پارسی‌زبانان توصیه می‌کنم اگر در خصوص التزام عملی‌شان به عشق در تردیدند، عجالتاً از خواندن غزلیات شمس و حافظ و سعدی دست بردارند!... آخه بالاغیرتاً!... دور و بر خود را خوب بکاوید و ببینید «بی عشق نگشاید گره» یعنی چه که این آقای مولانا از خودش در وکرده؟

۱ نظر: