تا آنجا گفته بودیم که «کافة ناپیوستة خصوصی»ای به نام «سشنبشبهایشبشعر» دائر شد. و بشنوید از ادامه این حکایت...
دوستان میآمدند و دوستان دیگری را هم با خودشان همراه میآوردند، اما به ندرت؛ و تازه همواره خود را ملزم هم میدیدند که از مرد و زن کسب اجازه کنند. حال آن که این «کافهداران ناپیوسته» از اولش هم خواهش کرده بودند هر کس هر که را شایسته و سازگار با این جمع تشخیص میدهد، کارت بلانش دارد که دعوتش کند. اینها اصولاً گزینش بلد نبودند! بعد هم حالا گیریم شما زنگ زدید به من و گفتید «میخواستم اجازه بگیرم یکی از دوستانم که خیلی هم شعر دوست دارد را با خودم بیاورم»، خب! من چی بگم؟!.... پرسشنامه بفرستم پر کند و بعد تحقیق محلی کنیم و رزومهاش را بگیریم؟... به هر حال، هر چه بود، هم پرسش و هم پاسخ همواره دوستانه بود و در رعایت و ملاحظة جمعی. اما همینجا یک نکته وجود داشت: این کافه، کافه نبود! جز بعضی کافههای ممالکی مثل آفریقای جنوبی که، بر درش نوشته بودند «ورود سیاهپوستان ممنوع»، معمولاً ورود به کافه شرایط ویژهای نمیطلبد. البته اگر کسی در کافه بدمستی کند یا دعوا مرافعه راه بیندازد، صاحب کافه میتواند بیرونش کند... اما همین! کافه رفتن پیششرط ندارد!
اتفاق جالب دیگری که افتاد این بود که این جمع به سرعت به این عادت جدید گردهمآمدن و شعرخواندن «معتاد» شد. یک حس مشترکی وجود داشت و آن این که «به رغم همة زبریهای روزگار، ما داریم ثابت میکنیم که میتوان ساعات خوشی را انتظار کشید و با شوق و علاقه آغاز کرد و به خوشی به پایان برد و باز از نو!...» و این حس گویی مرهمی بود بر همة تنهاییهایی که مشتریان این «کافه»، اعم از باهمسر و بیهمسر، از آن گریزان بودند. برای گروهی هم آنچه میچربید، مؤلفة شعر و ادبی آن بود. اما گروه اول (یا بگوییم مؤلفة اول) وزنش بیشتر بود.
یکی دو بار چهرههای جدیدی آمدند و دیگر نیامدند!... نه فقط به این خاطر که انتظارشان از یک «شب شعر» چیز دیگری بود: به گمان مرد، بیشتر به این خاطر بود که به سرعت احساس میکردند در صحن یک آرنا وارد شدهاند و گلادیاتورهای سرخوش، دستهجمعی بر آن شدهاند تا در کنه وجود این تازهوارد، آداب سرخوشی به سبک خودشان را (که عمدتاً و به طور گسترده بر طنز و طنازی مبتنی بود) القاء یا بیدار کنند... و خب! این همه کس را خوش نمیآمد. به خصوص که طنز میتواند خیلی بُرّنده باشد و مجروح کند... که دیگر طنز نیست و پوزخند کامشکن و هزالی میشود و جلافتی که آقای اسفندیاری دربارهاش گفته است:
من چهرهام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي
با قايقم نشستهبه خشكي
فرياد ميزنم:
«وامانده در عذابم انداختهست
در راه پرمخافت اين ساحل خراب
و فاصلهست آب
امدادي اي رفيقان با من»
گل كرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قايقم كه نه موزون...
بر حرفهايم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بيرون
در التهابم از حد بيرون
فرياد برميآيد از من:
«در وقت مرگ كه با مرگ
جز بيم نيستي و خطر نيست،
هزالي و جلافت و غوغاي هست و نيست
سهو است و جز به پاس ضرر نيست»
با سهوشان
من سهو ميخرم
از حرفهاي كامشكنشان
من درد ميبرم
خون از درون دردم سرريز ميكند
من آب را چگونه كنم خشك؟
فرياد ميزنم:
من چهرهام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
يكدست بيصداست
من، دست من كمك ز دست شما ميكند طلب.
فرياد من شكسته اگر در گلو، وگر
فرياد من رسا
من از براي راه خلاص خود و شما
فرياد ميزنم.
فرياد ميزنم.
البته برای این که پارتیبازی نشود این را بگویم که مرد خودش خیلی اهل اینجور هزالیها و طنزها بود و چه بسا بسیاری کسان را بیصدا زخموزیلی کرده باشد... اما چون شخصیت اصلی داستان من است، میخواهم اینجا شفاعتاش را بکنم و بگویم که همانقدر که، از هراس پذیرفتهناشدن، از تنش و آزردن مستقیم پرهیز میکرد، به همان اندازه نیز «طنز هدفمند»(!) (که میشود نیش و طعنه و کنایه و اینها) را بر خود حرام میدانست. همینجا من از قول او از همة کسانی که جایی از طنزهای لوس و آزارندة او رنجیدهاند عذرخواهی میکنم و خواهش میکنم نام و نشانی ایمیلشان را برای بنده بفرستند تا خودم مرد را وادار کنم به هر ترتیب که میتواند جبران خسران نماید... گو این که این جور رنجشها مثل لیوان بلور است که وقتی شکست با چسب پنجقلو هم دیگر لیوان نمیشود!
یک شعاری بود که مرد و یکی از دوستان بسیار صمیمیاش (نه: صمیمیترین دوستش) بین خودشان داشتند که عبارت بود از «همهچیز فدای طنز»!!... البته هر دوشان میدانستند که ظرفیتهای خودشان و دیگری چیست و مثل همة شعارها یک مقداری (آن بخش «همهچیز»اش) خالیبندی بود!... ولی خب!... این یک عادتی بود که داشتند و چون هر دو پای ثابت شبهای شعر بودند، بسیاری اوقات، به قول حکمبازها، «ارهکشی» میکردند و یکی این میگفت و یکی آن بلندتر جوابش را میداد و برای چند لحظه هم که شده، فضای جمع قرق بلبلزبانی این دو پسربچه میشد.
دکتری از دوستان زن و مرد، که روانشناس هم بود، در اولین برخورد با این جمع (شاید ماهها بعد از افتتاح کافه!) اظهار داشته بود که برای کسی که تازه وارد این جمع میشود، انگار که محور همه چیز حال و هوایی است که شما با خودتان دارید و خیلی کاری به شناختن چهرة تازهوارد ندارید. هفتههای بعد دیگر نیامد!... البته سالها بعد گاهی میآمد، اما بسیار گاهیگداری (شاید میخواست ببیند آیا این جمع هنوز همانقدر به تکرار خودش دلبسته است یا تغییری کرده؟!... نمیدانم!... مرد هم نمیدانست!)
واقعاً چنین نبود که این جماعت قرار و مداری با هم گذاشته باشند که تازهوارد را عاصی کنند!... بیشتر شاید این بود که فکر میکردند اگر جمع، «خودش» باشد، «همان که هست» باشد، تازهوارد هم کمکم و با آهنگ و ظرفیت خودش وارد حلقه خواهد شد و یخش آب خواهد شد و این بهتر از آن بود که ناگهان ده جفت چشم به او دوخته شود!... حداقل باور مرد تا سالها چنین بود.
اما بعدها که دچار آن «سکتة مغزی مجازی» شد، تحلیلش بسیار متفاوت شد: داستان آب شدن تدریجی یخ، ظاهر قضیه و بهانه بود!... واقعیت این بود که اعضای این جمع، بیش از آن که به کشف دیگری و دیگران علاقهمند باشند، نیازی فردی داشتند به این که «نومتجدد بودن» خود را برونریزی کنند. و از آنجا که هر یک قرائتی بسیار شخصی از «نومتجدد بودن» داشتند، گاهی هم به نظر میرسید که دارند با هم «تعامل» میکنند و «برخورد اندیشهها» صورت میگیرد... اما در واقع هر کس قایق شکستة خودش را میراند.
زبانم لال، یک وقت این تصور پیش نیاید که این جمع یک عده آدم مجنون بودند که خودشان و دیگران را با ادای شعرخوانی، گول میزدند!... نه بابا!!... اصلاً این جور نبود. شعرهای بسیاری خوانده شد و همهشان بسیار از این که این شعرها را با صدای همدیگر میشنیدند خوششان میآمد. بعضیشان شعرهای خودشان را میخواندند. بعضی وقتها، اعضای مطلعتر از چند و چون شعر و شاعری، دربارة نکتهای در یک شعر حرف میزدند و بسیاری از حاضران چیزهایی را یاد گرفتند که نمیدانستند... یعنی اصل و اساس این شبها شعر بود و ادبیات: لذت شعرخوانی، لذت آشناشدن با شعرها و شاعران نو یا کمترشناختهشده...
اما مثل هر متنی، یک حاشیهای هم وجود داشت و بسیاری اتفاقات در حاشیة به ظاهر سفید کتاب و با جوهر نامرئی نوشته میشد. حالا این که چرا مرد به خودش حق میداد که این سفیدیها را تعبیر و تفسیر کند، باید بروید از خودش بپرسید!... شاید به این دلیل که یک چیز موهومی به نام «آزادی اندیشه» وجود داشت که به هر کس اجازه میداد، حرفش را هرقدر هم پرت و پلا باشد، بزند و توی دلش نگه ندارد.
در حقیقت، این اواخر، برای مرد، شبهای شعر هم شده بود یکی از مصادیق «نابلدی در دوست داشتن ایدهآل»: احساس میکرد که این جمع، و جمعهای کوچکتری که از دلش درآمده بود، یک چیزی کم داشت و آن توجه به آن موجود زندة دیگری بود که اسمش «رابطهمان» بود. خیلی وقتها احساس مرد این بود که وقتی دوستان میگویند «ما با هم خیلی حال میکنیم» در واقع منظورشان این نیست که من و تو و اون و اون یکی و... «رابطهمون»، همه با هم حالشان خوب است. منظورشان این بود که «من توی این جمع میتوانم خودم باشم و بقیه این پذیرش را دارند که من خودم باشم و من هم این پذیرش را دارم که تو و اون و اون یکی... خودتون باشید»... این کم چیزی نیست، ها!... اما «دوست داشتن ایدهآل» نیست... و به نظر مرد اصلاً «دوست داشتن» نیست: «کولیدادن نوبتی» است!
در واقع مرد از خود میپرسید «مگر این که فلانی شعر مولانا را غلط میخواند یا بیاحساس میخواند، چقدر اهمیت دارد که باید با ظرافتهای خراشنده به رخش بکشیم؟»، «مگر این که آن یکی، بارها به هزار زبان گفته که برایش شعر چیز بسیار مهمی است و هربار پیش از آغاز به خواندن شعری که خودش سروده، چند لحظه تأمل میکند و حس میگیرد و با احساس شعرش را میخواند و هر بار که وسط شعرش صدایی یا حرفی یا حرکتی، فضای حسیاش را مخدوش و معشوش میکند، چهرهاش در هم میرود... مگر ملاحظة او چقدر دشوار است؟»...
تدریجاً به این نتیجه رسید که این کافه (از اساس که کافه نبود، هیچ!... یک دلیلش هم این بود که، به جای آن که میزهای متعددی باشد و هر چند نفر سر یک میز بنشینند، همه دور سالن پذیرایی مینشستند و بعد و به سرعت هر کی «جای خودش» را پیدا کرده بود و کسی روی صندلی دیگری نمینشست و بعد ساختارهای پیچیدهتری هم در آن ایجاد شده بود: از این قبیل که بعضی از دوستان معتقد بودند که فلانی که دفعة پیش برای بار اول آمد، بهتر است دیگر نیاید!... یا پیش از آن که بهمان از راه برسد، به همان زبان طنز و طنازی، یک «صفحة» مختصری میگذاشتند، اما وقتی میآمد، همه خوشوبشکنان و خوب و خوش بودند...) یک خصوصیت بسیار مهم را ندارد: امتزاج و همافزایی! باز یاد درسهای دبستان و راهنمایی افتاد که فرق مخلوط و محلول را برایش توضیح داده بودند. در حاشیههای این جمع که نگاه میکرد میدید یک موزائیکی است که هر یک از تکههای رنگارنگش دودستی تکههای دیگر را گرفتهاند و زیر میز با پا به هم لگد میزنند... منتها چون هر کس همانقدر شانس زدن دارد که خوردن... خب! انصاف رعایت میشود... نوبتی به هم کولی میدادند... اما، به تعبیر او، همدیگر را «چنان که باید» دوست نداشتند. نهایتاً شاید به حضور هم «نیاز داشتند» یا «عادت کرده بودند»...
کمکم سال داشت عوض میشد!... وارد آخرین دهة قرن میشدند و مرد نمیتوانست خودش را متقاعد کند که از منظر مرکز آمار (خیابان فاطمی، نبش پروین اعتصامی) به عشق بنگرد و یاد این تصنیف فرامرز اصلانی افتاد:
دوروغه روز دوباره دوروغه دیگره
میدونی دام محبت از رهایی بهتره
من و تو همیشه کنج غم میمونیم
من و تو قدر شادی رو نمیدونیم
نه تنها خورشید ما گرمیهاشو از دست میده
آسمون فیروزه رنگیهاشو حالا برچیده
خدایا این مردم کوکی چی میگن
دریغا اینا عاشق نمیشن
خدایا این مردم کوکی چی میگن
دریغا اینا عاشق نمیشن
و این که چگونه و به چه بهانهای میشد تناقض آشکار بین آن همه اشعار عاشقانه را که خوانده میشد با این فقدان «عشق ایدهآل» ادامه داد؟ این کافه، در مسیر طبیعی زندگیاش، خیلی سریع پاتوق شده بود و بعد محفلی شده بود، مثل سایر محفلها که همهشان با هم تفاوتهایی دارند!!... محفل خوبی بود!... اما ترکیب مغز مرد آن را تاب نمیآورد. پایان آن تقریباً همزمان شد با قصة جدایی مرد و زن و این بهانة آن شد... اما اساس قضیه جای دیگری در وجود مرد بود. از روز اول آغاز این شبها و در برابر پیشنهادهایی که دوستان برای «چرخشیکردن» محل گردهمآیی طرح کرده بودند، گفته بود که «هر وقت دیگر نتوانستم، خودم میگویم»!... دیگر نتوانست و گفت!
http://shahrokhinejad.blogfa.com/post-421.aspx
پاسخحذف