۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

1390/03/19- فرزندان (2)

بچه‌ها از بدو تولد دارند بزرگ می‌شوند!!... اگر این جمله به طرز مسخره‌ای به نظرتان بدیهی می‌آید،... حالا!... باقی نوشته را بخوانید شاید نظرتان قدری تعدیل شد. پسر و دختر هم از این قاعده مستثنی نبودند. پسر 5 سال و دختر 2 سال آغاز عمر خود را در بلاد راقیه بزرگ شده بودند. مرد از حدود یک سال پیش از تولد پسر از خود می‌پرسید «در این بلاد چه می‌کنم؟... آمده بودم درس بخوانم که حالا تمام شده و البته مشغول به کار هم شده‌ام. اما آیا واقعاً تصمیمی به مهاجرت گرفته بودم؟ یعنی آیا آدم می‌تواند 18 سال اول عمر خود را در جایی بگذراند، زبان مادری و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را که کرد برود یک جای به‌کل دیگر، گیریم چند سالی هم تحصیلات عالیه بکند، بعدش چه؟... آدم وقتی تصمیم به مهاجرت می‌گیرد خیلی فرق می‌کند: دارد چمدان و زندگی‌اش را می‌بندد که ببرد جای دیگری پهن کند. اما برای تحصیل آمدن و برنگشتن... یک جوری است!»... برای مرد «یک جوری بود»! وگرنه خیلی‌ها هیچ «جور» خاصی در آن نمی‌دیدند. چرا؟ خب برای این که در این فاصله در آن جای اول یک انقلاب شده بود و یک جنگ در جریان بود!!... و البته برای مرد که سربازی هم نرفته بود، این شرایط خیلی دل‌انگیز نبود!

اما 6 سال بعد از آن، جنگ تمام شده بود و آن فکر که در این سال‌ها در صندوق‌خانة مغز مرد خاک خورده بود حالا دوباره سر بلند می‌کرد. در این فاصله فرزندان به دنیا آمده بودند و داشتند بزرگ می‌شدند(!) و دو سه اتفاق دیگر هم افتاده بود که سؤال 6 سال پیش را پررنگ‌تر می‌کرد: یکی از اتفاق‌ها شرکت مرد در خاکسپاری Coluche (یک کمدین فرانسوی) بود که در یک تصادف مشکوک کشته شده بود. پیش از آن به عنوان بازدید از دیدنی‌های پاریس به گورستان پرلاشز و بر مزار صادق هدایت (و بعدها غلامحسین ساعدی) رفته بود. اما این بار در میان خیل جمعیتی بود که برای آخرین بدرود با هنرپیشة محبوبشان به گورستان آمده بودند و حس غریبی از غربت او را دربرگرفت. دو یا سه سال بعد در سفری به جنوب فرانسه، به همراه زن و پسر، به شهر Sète رفتند که زادگاه Georges Brassens تصنیف‌سرا و خوانندة محبوبش بود. Brassens در یکی از تصنیف‌هایش وصیت کرده بود که او را در «گورستان دریایی» (Cimetière Marin) زادگاهش به خاک بسپارند. پس به «گورستان دریایی» رفتند و آنجا دانستند که Brassens در گورستان دیگری مدفون است (http://fr.wikipedia.org/wiki/Fichier:Tombe_de_Georges_Brassens.JPG) و بدانجا رفتند و مرد لحظاتی بر مزار هنرمند ایستاد و باز آن حس غریب غربت به سراغش آمد و این فکر را در ذهن مرد انداخت که «مگر می‌شود آدم در جایی زندگی کند و مرده‌ای نداشته باشد که سر خاکش برود؟»... و نهایتاً به این نتیجة کاملاً انتزاعی رسیده بود که یکی از عواملی که باعث می‌شود پای آدم به خاک بچسبد، عزیزانی است که در آن خاک دفن کرده است... و به مادربزرگ، پدربزرگ، خاله و برادرش فکر می‌کرد... اتفاق دیگر در یک سالن سینما رخ داد: نمایی از فیلم «شاید وقتی دیگر» بود که یکی از خیابان‌های تهران را نشان می‌داد پوشیده از برگ‌های زرد چنار در پاییز. ناگهان تمام آن فضا، صدای خش‌خش، جدول سیمانی جوی‌ها و حتی بوی خاک-نم بارانی که در راه بود، به یک‌باره در مغزش درخشید و باز حس غریب غربت!...

اینها شاید دلایل «دراماتیک»تر تصمیم او به بازگشت بودند. اما یک سری دلایل دیگر نیز بود که «شاید وقتی دیگر» بدان پرداختیم!... به هر حال اینگونه بود که فکر را با زن در میان گذاشت و همة دلایل «دراماتیک» و غیردراماتیک‌اش را ردیف کرد و زن پس از یک سفر سیاحتی که با فرزندان به تهران آمد، به رغم عدم‌تمایلش، پذیرفت که یک سالی را آزمایشی به آغوش مام وطن(!) برگردند و بعد تصمیم قطعی را بگیرند... خلاصه این که فرزندان باقی بزرگ‌شدن‌شان را در تهران از سر گذراندند.

پسر در سال‌های اول زندگی‌اش حضور و جنب و جوش زیادی داشت و دختر بسیار آرام بود. پسر سریع‌تر از دختر زبان باز کرد. دختر تقریباً به محض آن که راه افتاد، شروع به رقصیدن کرد... در سال‌های پیش از دبستان و دبستان، پسر در جذب مواد درسی متعارف بی هیچ مشکلی جلو می‌رفت. طبیعت دختر اما با چارچوب کلاس و درس و تمرکز و یک جا نشستن همخوانی نداشت؛ لذا با سنجه‌های نظام آموزشی، «شاگرد ضعیف» ارزیابی می‌شد. این تفاوت سبب نگرانی زن و (بالتبع و چندین درجه خفیف‌تر) نگرانی مرد شد.

در واقع کلاً مرد به یاد نمی‌آورد که هرگز تصورش از نقش پدر این بوده باشد که باید «کارهای خاصی» بکند: به نظرش می‌رسید که پس از حصول اطمینان از سلامت و تغذیه و رفاه بچه‌ها، باید آنها را در معرض چیزهایی قرار دهد که به نظر خودش مهم بودند: موسیقی، طنز و شوخی، معما و تمرین‌های ذهنی، نقاشی، کتاب خواندن... بنابراین نگرانی‌اش از نتایج تحصیلی دختر در سال‌های اول دبستان بسیار نسبی بود. زن اما به قضیه خیلی جدی‌تر می‌پرداخت و به همین سبب پس از آن که دختر سال اول دبستان را با معدل 17 از سر گذراند (عرفاً معدل بچه‌های آن مدرسة غیرانتفاعی در سال اول 20 بود!)، در جستجوی یک مدرسة «بهتر»، مدرسة دیگری را کشف کرد که به تازگی آغاز به کار کرده بود و قرار بود راه رشد غیرانتفاعی طراز نوین را بنیان بگذارد! با معرفی یکی از دوستان و منت سنگین مسؤولان ثبت نام، دختر را برای کلاس دوم به آن دبستان بردند. در همان ماه‌های اول، مدیر مدرسه زن و مرد را خواست و با لحنی که حکایت از وخامت اوضاع داشت به ایشان هشدار داد که دختر نمی‌تواند به این ترتیب ادامه دهد و باید در خانه با او کار کنید. کتاب تمرین ریاضی و برنامة آموزش تکمیلی و شرح وظایف برای مرد و زن تعیین کرد و آمدند خانه. از فردای آن روز و به مدت فقط 5 یا 7 روز، مرد با دختر تمرین‌های ریاضی را کار کرد و بعد... لنگ انداخت! و برای خانم مدیر یک نامة فدایت شوم نوشت که:

به نظر حقير، اساسا رابطه‌‏ي دخترمان با كار و تكليف مدرسه، از كودكستان و آمادگي هم، به شكلي ناسالم و غلط برقرار شده است و ريشه در يك معضل رفتاري كلي‌‏تر دارد و آن اين كه او نگراني‌ها و اضطرابات زيادي را در خود دارد؛ بخشي از آنها، گويي، هم از عدم تمركز او نشأت مي‌گيرند و هم آن را تشديد مي‌كنند.

بي‌آنكه بخواهم [یا بتوانم؟] به طور جدي وارد ريشه‏‌يابي اين نگراني‌ها بشوم، به نظرم مي‌رسد كه پيام او به ما، در كليه‏‌ي رفتارهاي «ناهنجار»ش، يكي دو چيز بيش نيست: [او انتظار دارد] كه بيشتر او را به خاطر آنچه دارد مورد توجه خاص قرار دهند تا به علت آنچه ندارد مورد نصايح عام واقع شود، اين كه ببيند «تا كجا» همراهش هستند و از كجا به بعد پشتش را به نفع الگوها و هنجارهاي رفتاري خالي مي‌كنند.


من عدول آگاهانه و سرپيچي مصرانه‌‏ي دخترمان از الگوهاي بهنجار را به فال نيك مي‌گيرم: به راننده‌‏اي كه به طور منظم چراغ قرمز را رد مي‌كند و هنگام ردشدن از چراغ قرمز به افسر راهنمايي زبان‌درازي مي‌كند همه جور انگي مي‌توان زد، الا كوررنگي! نكته اين نيست كه «نمي‌داند»، مساله اين است كه «نمي‌خواهد»... و البته همه‏‌ي ما مي‌خواهيم كاري كنيم كه «بخواهد».

و مقادیر دیگری بلبل‌زبانی‌های خام و نیم‌پخته که به هر حال خانم مدیر را اصلاً و ابداً خوش نیامد! چون می‌دانید که در فرهنگ ما معنای اول «سرویس» یعنی این که سرویس‌دهنده باید سرویس‌گیرنده را سرویس کند! ما کلاً «رعایای» سرویس‌دهندگان هستیم: در بانک، در اداره‌جات، در مدرسه،... حتی در رستوران هم گارسن‌های مجرب حضور مشتری را «تحمل می‌کنند»، از این که برای انتخاب غذا وقت تلف کنید بی‌حوصله می‌شوند و اگر در مورد آنچه قرار است سفارش دهید سؤالی داشته باشید، یک جوری بهشان برمی‌خورد چون همین که لطف کرده‌اند و پست دبیرکلی سازمان ملل یا (دست کم کمش!) وزارت بهداشت را قبول نکرده و آمده‌اند بشقاب و قاشق جلوی شما بگذارند بس است دیگر!... سؤال دارید؟ بفرمایید فرهنگستان و اینترنت جستجو کنید ببینید «کروپسکی قفقازی مخصوص» چیست و «مخصوص»اش با معمولی‌اش چه فرقی دارد؟!... بماند! همین بس که خانم مدیر ناراحت شد! و به گمان حقیر از همان روز معصیت‌بار بود که درهای رحمت نظام آموزشی بر این زن و مرد و دختر بسته شد که بسته شد! (و مرد یادش نیست که این نامه را قبل از ارسال برای خانم مدیر به زن هم نشان داده بود یا نه؟ این نکته از آن جهت مهم است که، خب!، بالاخره کفارة گناه مشترک معمولاً یک هوا سبک‌تر است!!...)

پسر قدری بعدتر (سال‌های دوم و سوم راهنمایی) بود که با لذائذ کابارة «افت تحصیلی» آشنا شد! آن هم از طریق بازی‌های کامپیوتری و فوتبال و بسکتبال. نمراتی که همینجوری حول و حوش 19 و 20 می‌چرخیدند، به ناگاه ظرف یکی دو ثلث به ارتفاعات 14 و 15 سقوط کردند تا جایی که یک سال چند فقره تجدید هم آورد که پدیدة نوظهوری در پیشینة تحصیلی والدین و والدین والدین و احیاناً اجداد چند پشت قدیمی‌تر خانواده بود! وقتی می‌گویم درهای رحمت بسته شد، خرافات نیست!

حالا نه این که فکر کنید می‌خواهم بر تحلیل مرد از این بی‌مهری روزگار صحه بگذارم، ها!... فقط چون در لابه‌لای آن معدودی نکات قلیل و نادر قابل‌اعتناء هم وجود دارد، اینجا بازگویش می‌کنم؛ اما با تأکید صریح بر این که مرد اصولاً صلاحیت این قبیل تحلیل‌ها را نه داشته نه دارد و نه خواهد داشت، چون اصولاً مردی که تا سرحد مرگ نگران آیندة تحصیلی فرزندانش نباشد، به زحمت می‌تواند مدعی پدر بودن باشد، چه برسد به این که بخواهد تحلیل هم بکند و گوشة تحلیل‌اش دامن پر مهر یکی از مالکان اراضی دونبش بهشت را هم بگیرد، که دیگر استغفرالله!

تحلیل مرد اما این بود که: فرزندان، ذاتاً، نیازهای ابتدایی‌ای دارند که برخی‌اش را بالاتر گفتیم، اما یکی از مهم‌ترین آنها، توجه و، به همراه آن، حد و مرز و محدودیت‌هاست. توجه، محرک عزت‌نفس است و محدودیت‌ها، مثل کمک‌فنر اتومبیل («اصغر! بپر اون آچار جغجغة 12 رو بیار!... بحنب! دستم تو گیربکسه!»)... بله! مثل کمک فنر، از «گیجی» و اضطرابات پیامد آن جلوگیری می‌کند و باعث ثبات مسیر طفل معصوم می‌گردد. مرد یک بار (وقتی فرزندان حدوداً 9 و 12 سال داشتند) در یک مجلس عصرانة سه‌نفره، خصوصی به آنها اذعان داشته بود که «به گمان من شما در انتخاب پدر و مادر اشتباه کرده‌اید!» و آنها هم از همان روز به این واقعیت تلخ که پدرشان یک تخته‌اش کم است واقف شدند! واقعیت این است که مرد، برخلاف تحلیل خودش، هم در نوع توجهی که فرزندان به آن محتاج بودند اشتباه می‌کرده بود، هم در نوع و لحن و شدت اعمال محدودیت‌ها. در واقع انگار که مرد عجله داشته باشد فرزندانش زودتر بزرگ شوند، خیلی حال و هوای کودکانه را درک نکرده بود. پدر جوان بودن هیچ حسنی ندارد!! یکی از عیب‌هایش هم همین است! به‌خصوص پدر جوان نومتجدد که سال‌ها از محیط پرورش سنتی (با همة کاستی‌هایش) دور مانده باشد، طفولیت خودش را هم از چشم والدینش ندیده باشد، مدعی این هم باشد که «خودمان می‌دانیم داریم چکار می‌کنیم»... زن هم از طرفی دیگر و در جهتی دیگر پارو می‌زد: توجه او به فرزندان همواره و منحصراً معجونی بود از نگرانی، برشمردن ایرادات و اصرار بر رفع نقائص ریز و درشت، همه با هم و در اندک زمان. نتیجة این «کوکتل مولوتف» تربیتی این بود که دختر تنها نوع توجهی را که دریافت می‌کرد وقتی بود که کاری را درست انجام نمی‌داد یا اصلاً انجام نمی‌داد و هر چه بیشتر والدین وقت و انرژی و اعصاب صرف تذکر و نصیحت و راهنمایی می‌کردند، او بیشتر احساس می‌کرد آنها را «دارد» و به نقائص و تمرد ممارست می‌ورزید. قرائت پسر هم از این «توجه» غلیظ والدین به خواهرش این بود که نمرة 19 و 20 به چه درد می‌خورد وقتی 12 و 11 و 10 و 9 به توجه بیشتر می‌انجامد؟... نظام آموزشی هم، که وظیفة تاریخی‌اش فقط «باسواد کردن» بچه‌هاست، به شکلی مستمر تلاش خود را مصروف می‌داشت که جلوی شیوع هرگونه شائبه‌ای از شوق فراگیری، کنجکاوی، کشف ناشناخته‌ها و خزعبلاتی از این دست را در فرزندان بگیرد. (اینها همه تحلیل مرد بود که، قبلاً گفتیم، اینجا هم مجدداً تکرار می‌کنیم، ابداً مرجع ذی‌صلاحی برای ارائة این گونه نظریات نیست!)

برای آن که این روایت دوم از «داستان پداگوژی» (به مصداق «تاریخ همواره دوبار تکرار می‌شود، بار نخست به صورت یک تراژدی، بار دوم به صورت یک کمدی») ناتمام رها نشود، بگوییم که دختر به ضرب تلاش‌های چندین معلم خصوصی (که فقط دوتاشان از بنیة روانی کافی برای ادامة کار برخوردار بودند و باقی‌شان متواری شدند!) و با هزینة گزاف، دبیرستان را به پایان رساند و هیچکس یادش نیست آن دختری که، به قول نورا جونز (نگاه کنید از جمله اینجا):

می‌چرخد، می‌خندد و با آهنگ محبوبش می‌رقصد
دختر کوچکی که بی‌هیچ عیب و ایرادی تنهای تنهاست
با چشمانی فراخ گشوده همواره دیدار خورشید را امیدوار است
و نغمه‌اش را برای هر که از راه برسد خواهد خواند
به شکنندگی برگ پاییزی که بی‌صدا به زمین می‌افتد
لبخند اریبی که بر چهره دارد
حکایت از دلربایی جذابی است که تنها از آن اوست
به شکنندگی برگ پاییزی که بی‌صدا به زمین می‌افتد
می‌چرخد، می‌خندد و با آهنگ محبوبش می‌رقصد
دختر کوچکی که بی‌هیچ عیب و ایرادی تنهای تنهاست

هیچکس یادش نیست، آن دختر اکنون کجا پنهان شده است؟!

پسر سال سوم دبیرستان را پیش از آن که وارد سال هجده‌سالگی و مشمولیت بشود انصراف داد و به فرانسه اعزام شد. دیپلمش را در آن بلاد گرفت و پدر، با استفاده از گوشه‌ای از قوانین مترتب بر خدمت مقدس زیرپرچم، در برابر وجه ناچیزی دستی دستی او را از این موهبت پرارج محروم کرد. هر دو فرزند در حال حاضر خوش و خرم در کابین ناخدای کشتی تایتانیک مشغول نظارة آیندة رفیع خویش‌اند که دارد از روبه‌رو شتابان می‌رسد!!

بله! «بچه‌ها از بدو تولد دارند بزرگ می‌شوند!» هم والدینی که دیر به این نکته پی ببرند، هم والدینی که برای بزرگ شدن فرزندانشان عجله داشته باشند، روزگار سختی را بر فرزندانشان تحمیل خواهند کرد («اصغر!... پس چی شد این جغجغه؟!»).

۱ نظر: