۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

1390/01/31- یک طرح-قصة کوتاه

مرد نشسته بود و دفترچه‌های یادداشتش را ورق می‌زد که چشمش خورد به چند صفحه چرک‌نویس که حدود دوازده سال پیش نوشته بود:
دست‌های عکاس... و برعکس
(یک طرح)
فرصت زیادی نبود: برای چندصدمین بار ظرف یک ربع گذشته، پایش را از پدالی به پدال دیگر برده بود و با دقت درون چشمی خیره شده بود. تصمیم ناگهان جوشید. مثل نامه‌ای که در آب رودخانه بیندازید؛ به آرامی ولی با قاطعیت پایش را بر پدال سمت راست گذاشت و فشار داد. پدال مقاومت خفیفی کرد و بالاخره: «کلیک، کلَک!»
در تمام مدت عمر حرفه‌ای‌اش به اندازة این چند هفتة گذشته در خود صدای وِزوِز خلاقیت را نشنیده بود! همة نقشه‌ها (کارش نقشه‌کشی بود) روی هم تلنبار شده بود، وقتی در خانه بود به تلفن‌ها جواب نمی‌داد و در را بر روی کسی باز نمی‌کرد. ساعت‌های رنگ‌وارنگ بر او می‌گذشت: ساعت‌های «پرده‌های بسته بروی اتاق نیمه‌روشن در آفتاب آخر پاییز»، ساعت‌های «شمع‌های فراوان در گوشه و کنار اتاق نیمه‌روشن در شب بی‌ماه آخر پاییز»، ساعت‌های «گوشی‌هایی پر از نت‌های مسلسل که باخ و گلن گولد در قهوه‌خانه‌ای حوالی جوزک در یک صبح ابری آخر پاییز به گوشش می‌ریختند»... و ساعت‌های «چمباتمه در زیر میز نقشه‌کشی تا صبح یک روز دیگر آخر پاییز».
حقیقتی که خود نیز می‌دانست این بود که ضربات متعدد و دائماً نزدیک‌تر زلزله در اطراف و اکناف پوستة تکتونیکی که بر آن سفر می‌کرد، در او دلشوره‌ای به هیبت آبشار نیاگارا ایجاد کرده بود و حفره‌ای که دم‌به‌دم درونش بازتر می‌شد و همه‌چیز به آن می‌ریخت و فقط یک خلاء برایش باقی می‌گذاشت... (این حفره) به عمق مرگ بود.
حالا این که از کجا و چطور به همینجا رسیده بود که این دلهره‌هایش به هراس مرگ از زلزله مربوط می‌شود، خودش داستان دیگری است! اما از وقتی این را دانست دیگر دلهره‌ای به سراغش نیامد: به جایش این وِزوِز شروع شد. وِزوِز از این قرار بود که گویا احساسِ نزدیک شدن به پایان، این فکر را با خود همراه آورده بود که از اینجا به بعد همه‌چیز باید مزة آخرین سیگار محکوم به مرگ را بدهد... و هیچ چیز چنین مزه‌ای نمی‌داد! جماعت سرشان به آخورشان گرم بود و غافل از پایان ناغافلی که او هر لحظه بر لبة آن می‌زیست. پس به این نتیجه رسید که دست به هیچ کاری که مزة آخرین سیگار را ندهد نزند. و همین شد که کار را ول کرد و تارک دنیا شد.
در وسط یکی از ساعت‌های رنگ‌وارنگش بود (گمانم در یک ساعت نسبتاً طولانی به نام «طلوع یک روز پاییزی در دشت بوئین زهرا» که از حوالی ساعت سه صبح با رانندگی آغاز شده بود و تا حوالی ظهر به طول انجامید) که انگار برای لمس و احساس نوازش نور خورشید، دستش را در شار گرم فرو برد و آوای یک ترکیب در ذهنش زنگ زد: «پنجة آفتاب» که ربط زیادی به آنچه می‌دید نداشت، اما خب!، قشنگ بود... بعد دستش را در جهات مختلف چرخاند و بازتاب نور خورشید را بر پستی و بلندی‌های زیر و روی دستش به مداقه نشست؛ همانطور که می‌دانیم، تا حوالی ظهر.
در بازگشت به خانه، یک راست رفت سراغ کتاب‌هایش و از آن بین یک کتاب را بیرون کشید که یادگاری بود مربوط به سال‌ها قبل از طرف کسی که بسیار دوستش می‌داشت (و چنان که قواعد دستور زبان فارسی هم مشخص نمی‌کند، تا آخر هم معلوم نشد که چه کسی چه کسی را بسیار دوست می‌داشته بوده است؟!)
کتابی بود از طرح‌های Maurits Cornelis Escher. در صفحة 17 طرحی بود به نام «دستهای رسام» و این شروع یک ساعت طولانی بود که تا نیمه‌های شب و در نور شمع ادامه یافت: ساعت «غور در بازآفرینی خویش در اواخر پاییز» (تحت عنوان فرعی «خیره به دست‌های رسام Escher»).

Drawing Hands - Escher
فردای آن روز چیزی شبیه به مزة آخرین سیگار زیر زبانش حس می‌کرد که مربوط به بوی پارافین سوخته هم نبود. خدا می‌داند چطور دوربین زایس موروثی را توانسته بود جوری تجهیز کند که بتواند در مقابل لنز آن بنشیند و یک لولة دراز به چشمی دوربین وصل کند برای آن که بتواند از درون آن تصویر مقابل لنز را ببیند و حلقة دور لنز را به کمک یک پدال (شبیه آنچه دندانپزشک‌ها دارند) به چپ و راست بچرخاند و پدال دیگری نیز (همان که اول داستان گفت «کلیک کلَک») به شاتر دوربین وصل کند... به هر حال ما هم هیچ جای داستان نگفتیم که دوستمان از استعداد مهندسی و اختراع بی‌بهره بوده است، گفتیم؟!
تمام این تمهیدات برای این بود که هر چه کرده بود نتوانسته بود خودش را متقاعد کند که وقتی از دست‌های عکاس عکس می‌گیرد، خودش پشت دوربین نشسته باشد. چرا که (بر فرض امکان هم) در آن حالت تصویر داخل دوربین عین همان چیزی بود که سال‌های سال دیده بود و هیچ مزة آخرین سیگار را نمی‌داد.
دستگاه عکاسی عجیب و غریب‌اش را (و باز دستور زبان به روشن شدن این نکته که در این عبارت، موصوف، مضاف است یا مضافٌ‌الیه، هیچ کمکی نمی‌کند!) در یک گوشة اتاق جا داده بود که حدوداً بین ساعت 10 و 45 دقیقه تا 11 و 5 دقیقة روزهای آخر پاییز، نور زرد لیمویی تندی آن گوشه را روشن می‌کرد. یک میز کوچک چوبی قهوه‌ای سوخته داشت که جلوی دستگاه گذاشته بود و سطح کارش بود. این طرف میز هم یک چهارپایه گذاشته بود که رویش می‌نشست و پدال‌های دستگاه، زیر میز قرار می‌گرفت. و این شروع ساعت‌های فراوانی بود که هر یک حدود بیست دقیقه به طول می‌انجامید به نام ساعت‌های «دست‌های عکاس در نور لیمویی آخرین روزهای پاییز» و عنوان فرعی «پسا-اِشِریسم»: از داخل چشمی متصل به لولة بلند، چندصد جور مختلف به نور زرد بر پستی و بلندی‌های دست‌هایش نگاه کرد و دست‌هایش را حرکت داد. احساس غریبی بود. از آینه هم عجیب‌تر: وقتی دست‌هایتان را جلوی آینه تکان می‌دهید و به تصویر درون آینه نگاه می‌کنید، دست راستتان، دست چپ تصویر شخص مقابل شماست. اما آنچه در چشمی دستگاه پسا-اشریستی‌اش می‌دید، حرکت دست راستش را به حرکت دست راست کسی بدل می‌کرد که انگار روبه‌رویش نشسته است، اما در واقع پشت به او داشت... چون خود او بود!
عکس‌ها را که از عکاسی گرفت، بهترینشان همانی بود که در روز 30 آذر در ساعت 11 و 2 دقیقه گرفته بود و مزة آخرین سیگار پاییزی را می‌داد. عکس‌ها را در جیبش گذاشت و شاهدان عینی جلوی عکاسی دیده بودندش که به دست‌هایش گفته بود «حالا اگر خواستید بروید دنبال نقشه‌کشی‌تان!»
و شاهدان عینی دیگری، بعدها، متنی را پشت آن عکس نوشته یافتند، بی آن که معلوم شود کدام دست آن را نوشته بود: «عکسی که در آن دست‌های عکاس، عکاسی را تجربه نکردند و خود را چنان بازآفریدند، که می‌خواستند»

۲ نظر: