بسیاری بر آناند که زندگی زناشویی بدون فرزند، زندگیای است که یا سست است یا بدونهدف،... یا هردو! اما گروهی از دوستان و آشنایان مرد گمان میکردند که علت جدایی او از زن، باید فرزندان باشند. گروهی دیگر هم به دنبال علل دیگر میگشتند. البته، عدة قلیلتری هم بودند که به حرفهای مرد گوش فرا میدادند و تلاش میکردند نظر او را که زندگی زناشویی بدون «آن چیز مشترک» به اندازة یک رقص بدون موزیک پوچ و پستمدرن(!) است، هضم کنند.
اما چرا گروهی فکر میکردند علت جدایی مرد از زن، فرزندان میتوانستند باشند؟ اصلاً این فرزندان که بودهاند؟
فرزند اول، پسر، در سال سوم ازدواج به دنیا آمده بود در شرایطی که یکی دو سال بود که هم زن و هم مرد توانسته بودند اقامت دانشجویی خود را به اقامت به عنوان شاغل تبدیل کنند و هر دو مشغول به کار بودند و یک سالی بود که رفاه و امنیت زندگیشان به لطف آپارتمان کوچکی که والدین مرد در حومة پاریس و برای سکونت زوج جوان خریده بودند، ثبات و قطعیت یافته بود.
در واقع اکنون که پسر بیست و چهارساله است، برای مرد قدری عجیب است اعتراف به این نکته که تا پیش از آن که زن به او پیشنهاد کند، او تصوری از زندگی خود به عنوان پدر را نداشت. حداقل چیز روشنی به خاطر نمیآورد که مثلاً خیلی دلش خواسته باشد که «زندگی خودش را در وجود فرزندانش تداوم بدهد» یا «همة توانش را برای تربیت فرزندان برومندی مصروف بدارد که بعدها بتواند به وجودشان افتخار کند»... یا هر نوع کلیشة دیگری. زن اما با این استدلال علمی که «توصیه میشود اولین فرزند تا پیش از سیسالگی به دنیا آورده شود» دیگر جایی برای تردید باقی نگذاشت!... بگذارید اینجوری بگویم: زن و مرد، تصمیم به بچهدارشدن را خیلی سریع گرفتند؛ اما وقتی گرفتند، تصمیم مهم زندگیشان بود و هر دو شوق بسیاری از این موجود ندیدهای که به سرعت داشت در رحم زن رشد میکرد، داشتند. اولین اکوگرافیای که جنسیت بچه را میشد دانست با هم رفتند و اصرار داشتند که بدانند و دانستند که دارند صاحب یک پسر میشوند. بعد کلاسهای مشترکی را در یک کلینیک آوانگارد و همراه مادران و پدران دیگر میرفتند که همة اهتمام برگزارکنندگاناش این بود که بارداری و زایمان برای مادران و بخصوص پدران، از حالت شبه-بیماری (یا به قول یکی از مربیان «یک غدة مزاحمی که باید عمل کنند و بیروناش بیاورند»!) در بیاید و جایگاه واقعیاش را بیابد: مرحلة مهمی از زندگی هر سه نفر: جنین، مادر و پدر.
در این کلینیک قویاً به پدران توصیه میشد که در حین زایمان همسرشان را همراهی کنند؛ و البته این فقط یک توصیه بود. مرد بسیار راغب بود و طبعاً خوب به خاطر دارد روزی از روزهای اواخر پاییز را که حوالی 2 یا 3 بعدازظهر زن به او خبر داد که زنگ زده است که آمبولانس بیاید و او هم کارش را ول کرد و به سمت کلینیک شتافت، و بعد تا حدود ساعت 10 شب مراحل مختلف «کار» را همراه با زن طی کرد، و همراه با دردهای آخر پیش از ترزیق پریدورال و خارج کردن بچه با فورسپس، مرد هم ناخودآگاه تمام عضلاتش منقبض میشد، و دست آخر، اوج ماجرا بود: دیدن موجود ظریف مینیاتوری که بدون نیاز به این که به پشتش بزنند گریه کرد و دیدن لبخند خسته ولی رضایتمند زن که حالا اولین فرزندش را در آغوش گرفته بود... و این همآغوشی و آرامش و آسایش بعد از تلاش 8 ساعتة زن و فرزندش، چند دقیقهای ادامه داشت و پشت این تدبیر تیم مامایی هم فکری نهفته بود از همان جنس که از زایلشدن خصلت «طبیعی» بارداری-زایمان با هرگونه انقطاع ناگهانی و خشن در فرایند به دنیا آوردن جنین-نوزاد، پرهیز شود.
سورپریز کوچکی هم برای مرد در نظر گرفته بودند که سورپریز بزرگی بود: ماما دو نقطة بند ناف را با گیره مسدود کرد و قیچی را به سمت مرد گرفت که «بند ناف را پاره میکنید؟»... 3 ثانیة عجیبی بر مرد گذشت تا قیچی را از دست ماما گرفت و در حرکتی نمادین ورود پسرشان را به دنیا «افتتاح کرد» (هاه!... در اینجا هم همة کارها را کسان دیگری میکنند، اما نوار را کس دیگری قیچی میکند!!)
فرزند دوم، دختر، سه سال بعد به دنیا آمد. این بار هم پیشنهاد را زن داد و باز هم توصیهای علمی پشت آن نهفته بود که توصیهای مضاعف بود: یک آن که فرزندان تک دچار مشکلاتی میشوند که ناشی از توجه انحصاری والدین به آنهاست، و دو این که سه سال، اختلاف ایدهآل برای فرزند دوم است. این بار مرد تردیدهایی را ابراز کرد که بعدتر به آن خواهیم پرداخت، اما دست آخر این تصمیم نیز به همان سان گرفته شد و به همان سان شوقانگیز بود و اکوگرافیای که جنسیت جنین را دانستند و روزی که (یک یکشنبه بود و تعطیل) کیسة آب پاره شد و با هم به همان کلینیک رفتند و مامای کشیک یک کارآموز جوان بود که این کلینیک را انتخاب کرده بود چون از معدود کلینیکهایی بود که در آن زایمان درون آب را انجام میدادند و او چشمش دربهدر دنبال مادری میگشت که بخواهد در آب زایمان کند و از زن و مرد پرسید و آنها به هم نگاهی کردند و گفتند «نه! ما چنین تصمیمی نداریم!» و او لبخندی زد و فاصلة دردها کم شد و هنوز یکی دو ساعتی مانده بود و زن به ماما گفت خیال میکند اگر یک وان آب گرم بگیرد بهتر میتواند انقباضها را تحمل کند و وان را آماده کردند و بیست دقیقهای در وان بود و ماما که به معاینهاش ادامه میداد به او گفت که کمکم باید بیاید بیرون و تخت را آماده کردند و زن گفت که یک درد دیگر در راه است و بعد از آن بیرون میآید و این درد آخر، درد آخر بود!... اووپپپس!!... فرصت برای بیرون آمدن از وان نبود و در نتیجه زایمان به شکل خلقالساعه در آب انجام شد!!... مامای جوان باید خیلی مستجابالدعوه بوده باشد!!... این بار مرد واقعاً و به شکل فیزیکی در زایمان سهیم بود! چون در تمام مدت زایمان زیر بازوان زن را از پشت سرش گرفته بود و ماما از طرف دیگر وان خم شده بود و... نهایتاً بچه را در آب گرفت و در آغوش زن گذاشت و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید و این بار موجود مینیاتوری علاوه بر ظرافت جنینیاش، ظرافت دخترانهای نیز داشت که مراسم افتتاح ورودش به دنیا را برای مرد دلرباتر میکرد!
آنها که گمان میکردند علت جدایی مرد از زن باید فرزندان باشند، یا از پررنگی این تصاویر در ذهن مرد بیخبر بودند و یا فرق اسید و باز را با کاغذ تورنسل نمیدانستند!!... و چون قصه بدینجا رسید، ساعتی از نیمهشب گذشته بود و وبلاگنویس لب از قصه فروبست که فردا بتواند به موقع سر کارش حاضر شود!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر