این سرود را یادتان میآید؟...
«همرااااااااااه شو عزیـــــــــــز (دو بار!)
تنها نمان به رـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ ه
کاین درد مشترـَـَـَـَـَـَـَـَ ک
هرگز جدااااااا جدااااااا
درمان نمــــــــــــــــــــــــــــــیشود»...
بگذارید آخرش را همین اول بگویم: مرد تصور میکرد که نسبت «مشترک» به «جداجدا» و «تنها» مانند نسبت «مویز» است به؟... آفرین!... پاسخ درست «غوره» است!!
این مصداقی است از همان «ایجاز مخل» که در بخشهای پیشین به آن اشارتی رفت!... حالا سعی میکنم برایتان توضیح بدهم منظورش چی بوده.
آن قدیمها که مسألة اصلی همة شیربچگان عالم روشنفکرانِ گردن-در-پوستة-سفید-تخم-گیرکرده، این بود که بالاخره چگونه انسان قرار است از اینی که هست غولتر بشود، یک چیزی بود به نام «جامعة اشتراکی اولیه» که آن «اولیه»اش حکایت از این داشت که «ثانویه»ای در راه است که در آن انسانها (حداقل بعضیشان) حکماً به غولهای بیشاخ و دم تبدیل میشوند و دمار از روزگار ناغولها درمیآورند، اگر آنها هم بخواهند غول بشوند.
آن «اولیه» یک جورهایی مثل فردوس برین در قصص دینی بود با این تفاوت که جمعیتش از دو نفر خیلی بیشتر بود و اصلاً هم اینجور نبود که راست راست راه بروی و از هر درختی (جز آن که ممنوع بود) دلت خواست میوه بچینی و مثل مرفهان بیدرد بخوری و عین خیالت نباشد! در این «اولیه» باید جان میکندی (چنان که آلکسی گریگوریویچ استاخانف در دالانهای معادن کادیِوکا، کَند!... «ویکیپد! دوسِّت داریم!!») تا هم از سرما و گرسنگی تلف نشوی و هم این که مدال بگیری و به مدارج عالیة تَغَوّل (واژهای جعلی، به معنی غول شدن!) نایل شوی... و باقی قضایا.
اممممممما!... یک چیز بسیار دلانگیز در آن «اولیه» بود و آن احساسی است به نام «خودبادیگرانهمانیکیانگاری» که اصلاً آن روزها هنگامه میکرده: بچه-نئاندرتالها هر شب، بعد از یک روز تلاش بیامان و «نوشیدنی جبین»(!)، بانشاط و فرحآلود، دور آتش گرد مینشستند و سرودهای انقلابی میخواندند و گوشت شکاری را که هرکس (به اندازة توانش) با خودش آورده بود با هم کباب میکردند و هر کس (به اندازة نیازش) میخورد و شب قبل از خواب توی دالانهای غار راه میافتادند و صداشان را سرشان میانداختند و عربده میکشیدند که «استثمار نابود است!! استفراغ ممنوع است!!» (قسمت اول شعار را احتیاطاً میدادند، چون در آن روزگار باور عامه بر آن بود که هنوز استثمار اختراع نشده است! اما قسمت دوم از آن رو بوده که آن روزها هم عدهای بودند که حالشان از «مناسبات اجتماعی» به هم میخورده و روی در و دیوار غار بالا میآوردند و کثافتکاری میکردند و مخل نظم میشدند و گویا ژان پل سارتر هم در این باره رمانی نوشته که من نخواندهام!)
قرنها، بل هزارهها، از آن زمان گذشت و نفهمیدیم (مرد هم نمیدانست!) چه موقع این صفت «مشترک» که همهاش لطف و خوبی و سرزندگی و ترنم ازش میتراوید، چسبید به «درد» و حالا دیگر ور هم نمیآمد: همه متفقالقول بودند که توی این «خرابشده» از یک «درد مشترک» رنج میبرند. یک جوری که انگار اینجا تا همین چند ماه پیش اسمش «سالمآباد» بوده و یکی آمده «خراب»اش کرده و همه «مشترکاً» با هم «درد»شان گرفته! حالا این که آیا «خرابکار» مربوطه هم کلاً رفته یا همینجاها یک جایی قایم شده یا با بقیه همناله شده برای این که یک وقت لو نرود و رسوا نشود؟... کسی نمیداند!
از طرف دیگر مرد میدانست که، به شکل مشکوک و عجیبی، در جاهای دیگری از کرة ارض، آدمهایی زندگی میکنند که مثل ما یک جفت گوش و چشم و یک دهان و دو دست و دو پا سایر اعضاء و اندامها را دارند به اضافة یک چیز دیگری به نام «فردیت» که هر چه گشته بود نفهمیده بود کجای بدنشان سبز شده است، اما در بودنش تردیدی نبود. و بعد این که آنها چون ثروتمند نبودند، باید به هر بدبختیای هم که شده، ارزش تولید میکردند، حالا این وسط صاحب علم و فناوری هم شدند که (نه این که کلاً بد باشد، اما معلوم هم نیست بیضرر باشد و به هر حال به خوبی عشق و معنویت و عرفانی که در وجود ما زبانه میکشد نیست و «خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت») و طبعاً حکامشان هم حواسشان بود که بقاء خودشان و تداوم تأمین خرج و برج دستگاه حکومتیشان وابسته به همین فردیتهایی است که ارزش تولید میکنند... خلاصه این که آن مردمان چون وسعشان نمیرسید که «درد مشترک» داشته باشند، ناچار یک چیزهایی داشتند به نام «تشکلات» که آنجا میرفتند و فردیتهایشان را به هزار زور و زحمت به هم میتابیدند و ازش طناب درست میکردند تا از چاه و چالههای فراراهشان دربیایند. یک شیرینکاریای هم بلد بودند که اسمش را گذاشته بودند «همافزایی» که خیلی با آن «خودبادیگرانهمانیکیپنداری» (اون دفعه گفتم «انگاری»!!) فرق داشت و درش اصلاً و ابداً از آن فضای صمیمیت و همدلی و صفا و اشراق و یکرنگیای که در غارهای اولیه دیده بودیم، خبری نبود.
باری!... مرد فراموش نکرده بود (ما هم یادمان نمیرود) که در فاصلة آن «اولیه» و این «درد مشترک» خیلی چیزهای ناب و ارزشمند در این «خرابشده» روییده و به بار نشسته است که شعر و ادبیات و قنات و صنایع مستظرفه و مثلث خیام و جبر و مقابلة خوارزمی و غزلیات و مثنوی مولانا و شماری دیگر از مفاخر از آن دستاند. اما خب! رابطة فرد و جمع مثل آن جاهای دیگر نشده!... فدای سرمان!... نشده دیگر!... ما فردیتمان اینجوری است که هر کداممان یک گلیمی داریم که باید سعی کنیم در زلالترین قسمت رودخانه بشوییم و از آب بیرون بکشیم، بعد دور هم که جمع شدیم ته دلمان از زرنگی و هوش خودمان خرسند بشویم و درد مشترکمان را فریاد بزنیم.
در حقیقت فردیت ما از فردیت آنها خیلی هم بهتر است چون اول این که پنهان و مستور است و در معرض دید همگان نیست و دوم این ما به ازایش هم «درد مشترک» است که همهمان خوب مراقبیم که یک وقت کسی نیاید و روشن به زبان آدمیزاد تعریف و تصریح کند که اصلاً این درد مشترک چیست و واقعاً چقدر مشترک است؟ آن مردم دیگر (که وسعشان به «درد مشترک» نمیرسد) در کنار «فردیت»شان یک اندام دیگری دارند به نام «مسؤولیت» که ما، شکر خدا، از آن بینیازیم. در واقع اینجوری است که اگر «درد مشترک» ما یک قدری ساکت شود، ناخودآگاه جمعیمان مضطرب میشود که نکند یکی از این روزها عاقبت مجبور شویم «مسؤول» چیزی باشیم!... بعد به هر ترتیبی شده یکی را پیدا میکنیم که این «خرابشده» را خرابتر کند و «درد مشترک»مان را تازه کند و ما برویم گلیممان را از آب بیرون بکشیم و دور هم بنشینیم و از زرنگی خودمان مسرور، درد مشترکمان را فریاد بزنیم.
مرد اصلاً بلد نبود کم حرف بزند!!... آسمان و ریسمان را به هم میبافت و تا یک نصف کاسه آبگوشت ساده را با سسهای مختلف توی هفت جور ظرف نمیریخت، دلش نمیآمد بنشیند سر سفره... اما درد اصلیاش (شما را به خدا از من نشنیده بگیرید، ها!) این بود که چرا «کافه» نداریم و جایش «محفل» میزاییم؟! چرا درد مشترکمان این نیست که فردیتهایمان را، همراه با مسؤولیت احترام به فردیت دیگری، عیان و آشکار، از حجاب تقیه و «خطاپوشی» و تظاهر و تکلف بیرون بیاوریم و به جای نیش و متلک و غیبت و قضاوتهای اخلاقگرایانة سریع و حکمهای بیرحمانة قاطع دربارة «همدردان مشترک»، واژگان و دستور زبان لازم برای همزیستی فردیتهامان ابداع و تدوین کنیم؟
آیا استبداد، بهانه است؟ مرغ است؟ یا تخممرغ؟... من که نمیدانم!... شما شده تنهایی توی یک اتاق به چیزی فکر کنید و یا مطلبی را بخوانید و با صدای بلند بخندید؟ یا با خودتان بلند بلند حرف بزنید؟ تعجب نمیکنید که چرا دارید با کسی که آنجا نیست ارتباط برقرار میکنید؟... آیا پیش نیامده که در خلوت خودتان چیزهایی را که دلتان میخواسته و فرصت نشده یا نتوانستهاید در فلان نشست بحث و جدل، به مخاطبتان بگویید، حالا که نیست با خیال راحت برای طرف بحث فرضیتان بلبلزبانی کنید؟ (نکند فقط من این کارها را میکنم؟!!)
آری! یکی از دردهای مشترک ما همین مفهوم «درد مشترک» است که آدمها اول مثل نخ تسبیح خودشان را با آن به هم وصل میکنند، بعد گرهاش که بسته شد شروع میکنند به کشیدن دانهها به این طرف و آن طرف... مهم هم نیست که از دوازدهسالگی داستایوفسکی خوانده باشند یا پست مدرنیسم را تا بیخش جویده باشند یا با ژان لوک گودار فالوده بخورند.
هیچ درد مشترکی بدون آن که اول صاحبان درد جدا جدا خودشان را پیدا کنند، درمان نمیشود و از آنجا که مرد یادش نمیآید در این مورد شعروارهای سروده باشد، بنده نیابتاً چند سطری من باب حسن ختام مصدع اوقات بزرگواران میشوم:
در زیر کلاه تنهایی
انزوای غریبی است:
کلاهخودهای ذهن متعارف را
که بر نرمای روح نامتعارف آدمیان
پینه بسته است
لمس میکنم
بی اشمئزاز یا اکراه
تا سرحد نوازش
و تا آنجا که بازمیشناسم حتی
بر نرمای نامتعارف آستر کلاه خود
پینههایی را
که روحم را میزند
چون توأمانی غریب
من نیز با خود
در میان این همسانان نایکسان
زندگی را
به تنهایی
گام میزنیم
به دنبال کلاههای ماهوتی!
20 اردیبهشت 1387
«همرااااااااااه شو عزیـــــــــــز (دو بار!)
تنها نمان به رـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ ه
کاین درد مشترـَـَـَـَـَـَـَـَ ک
هرگز جدااااااا جدااااااا
درمان نمــــــــــــــــــــــــــــــیشود»...
بگذارید آخرش را همین اول بگویم: مرد تصور میکرد که نسبت «مشترک» به «جداجدا» و «تنها» مانند نسبت «مویز» است به؟... آفرین!... پاسخ درست «غوره» است!!
این مصداقی است از همان «ایجاز مخل» که در بخشهای پیشین به آن اشارتی رفت!... حالا سعی میکنم برایتان توضیح بدهم منظورش چی بوده.
آن قدیمها که مسألة اصلی همة شیربچگان عالم روشنفکرانِ گردن-در-پوستة-سفید-تخم-گیرکرده، این بود که بالاخره چگونه انسان قرار است از اینی که هست غولتر بشود، یک چیزی بود به نام «جامعة اشتراکی اولیه» که آن «اولیه»اش حکایت از این داشت که «ثانویه»ای در راه است که در آن انسانها (حداقل بعضیشان) حکماً به غولهای بیشاخ و دم تبدیل میشوند و دمار از روزگار ناغولها درمیآورند، اگر آنها هم بخواهند غول بشوند.
آن «اولیه» یک جورهایی مثل فردوس برین در قصص دینی بود با این تفاوت که جمعیتش از دو نفر خیلی بیشتر بود و اصلاً هم اینجور نبود که راست راست راه بروی و از هر درختی (جز آن که ممنوع بود) دلت خواست میوه بچینی و مثل مرفهان بیدرد بخوری و عین خیالت نباشد! در این «اولیه» باید جان میکندی (چنان که آلکسی گریگوریویچ استاخانف در دالانهای معادن کادیِوکا، کَند!... «ویکیپد! دوسِّت داریم!!») تا هم از سرما و گرسنگی تلف نشوی و هم این که مدال بگیری و به مدارج عالیة تَغَوّل (واژهای جعلی، به معنی غول شدن!) نایل شوی... و باقی قضایا.
اممممممما!... یک چیز بسیار دلانگیز در آن «اولیه» بود و آن احساسی است به نام «خودبادیگرانهمانیکیانگاری» که اصلاً آن روزها هنگامه میکرده: بچه-نئاندرتالها هر شب، بعد از یک روز تلاش بیامان و «نوشیدنی جبین»(!)، بانشاط و فرحآلود، دور آتش گرد مینشستند و سرودهای انقلابی میخواندند و گوشت شکاری را که هرکس (به اندازة توانش) با خودش آورده بود با هم کباب میکردند و هر کس (به اندازة نیازش) میخورد و شب قبل از خواب توی دالانهای غار راه میافتادند و صداشان را سرشان میانداختند و عربده میکشیدند که «استثمار نابود است!! استفراغ ممنوع است!!» (قسمت اول شعار را احتیاطاً میدادند، چون در آن روزگار باور عامه بر آن بود که هنوز استثمار اختراع نشده است! اما قسمت دوم از آن رو بوده که آن روزها هم عدهای بودند که حالشان از «مناسبات اجتماعی» به هم میخورده و روی در و دیوار غار بالا میآوردند و کثافتکاری میکردند و مخل نظم میشدند و گویا ژان پل سارتر هم در این باره رمانی نوشته که من نخواندهام!)
قرنها، بل هزارهها، از آن زمان گذشت و نفهمیدیم (مرد هم نمیدانست!) چه موقع این صفت «مشترک» که همهاش لطف و خوبی و سرزندگی و ترنم ازش میتراوید، چسبید به «درد» و حالا دیگر ور هم نمیآمد: همه متفقالقول بودند که توی این «خرابشده» از یک «درد مشترک» رنج میبرند. یک جوری که انگار اینجا تا همین چند ماه پیش اسمش «سالمآباد» بوده و یکی آمده «خراب»اش کرده و همه «مشترکاً» با هم «درد»شان گرفته! حالا این که آیا «خرابکار» مربوطه هم کلاً رفته یا همینجاها یک جایی قایم شده یا با بقیه همناله شده برای این که یک وقت لو نرود و رسوا نشود؟... کسی نمیداند!
از طرف دیگر مرد میدانست که، به شکل مشکوک و عجیبی، در جاهای دیگری از کرة ارض، آدمهایی زندگی میکنند که مثل ما یک جفت گوش و چشم و یک دهان و دو دست و دو پا سایر اعضاء و اندامها را دارند به اضافة یک چیز دیگری به نام «فردیت» که هر چه گشته بود نفهمیده بود کجای بدنشان سبز شده است، اما در بودنش تردیدی نبود. و بعد این که آنها چون ثروتمند نبودند، باید به هر بدبختیای هم که شده، ارزش تولید میکردند، حالا این وسط صاحب علم و فناوری هم شدند که (نه این که کلاً بد باشد، اما معلوم هم نیست بیضرر باشد و به هر حال به خوبی عشق و معنویت و عرفانی که در وجود ما زبانه میکشد نیست و «خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت») و طبعاً حکامشان هم حواسشان بود که بقاء خودشان و تداوم تأمین خرج و برج دستگاه حکومتیشان وابسته به همین فردیتهایی است که ارزش تولید میکنند... خلاصه این که آن مردمان چون وسعشان نمیرسید که «درد مشترک» داشته باشند، ناچار یک چیزهایی داشتند به نام «تشکلات» که آنجا میرفتند و فردیتهایشان را به هزار زور و زحمت به هم میتابیدند و ازش طناب درست میکردند تا از چاه و چالههای فراراهشان دربیایند. یک شیرینکاریای هم بلد بودند که اسمش را گذاشته بودند «همافزایی» که خیلی با آن «خودبادیگرانهمانیکیپنداری» (اون دفعه گفتم «انگاری»!!) فرق داشت و درش اصلاً و ابداً از آن فضای صمیمیت و همدلی و صفا و اشراق و یکرنگیای که در غارهای اولیه دیده بودیم، خبری نبود.
باری!... مرد فراموش نکرده بود (ما هم یادمان نمیرود) که در فاصلة آن «اولیه» و این «درد مشترک» خیلی چیزهای ناب و ارزشمند در این «خرابشده» روییده و به بار نشسته است که شعر و ادبیات و قنات و صنایع مستظرفه و مثلث خیام و جبر و مقابلة خوارزمی و غزلیات و مثنوی مولانا و شماری دیگر از مفاخر از آن دستاند. اما خب! رابطة فرد و جمع مثل آن جاهای دیگر نشده!... فدای سرمان!... نشده دیگر!... ما فردیتمان اینجوری است که هر کداممان یک گلیمی داریم که باید سعی کنیم در زلالترین قسمت رودخانه بشوییم و از آب بیرون بکشیم، بعد دور هم که جمع شدیم ته دلمان از زرنگی و هوش خودمان خرسند بشویم و درد مشترکمان را فریاد بزنیم.
در حقیقت فردیت ما از فردیت آنها خیلی هم بهتر است چون اول این که پنهان و مستور است و در معرض دید همگان نیست و دوم این ما به ازایش هم «درد مشترک» است که همهمان خوب مراقبیم که یک وقت کسی نیاید و روشن به زبان آدمیزاد تعریف و تصریح کند که اصلاً این درد مشترک چیست و واقعاً چقدر مشترک است؟ آن مردم دیگر (که وسعشان به «درد مشترک» نمیرسد) در کنار «فردیت»شان یک اندام دیگری دارند به نام «مسؤولیت» که ما، شکر خدا، از آن بینیازیم. در واقع اینجوری است که اگر «درد مشترک» ما یک قدری ساکت شود، ناخودآگاه جمعیمان مضطرب میشود که نکند یکی از این روزها عاقبت مجبور شویم «مسؤول» چیزی باشیم!... بعد به هر ترتیبی شده یکی را پیدا میکنیم که این «خرابشده» را خرابتر کند و «درد مشترک»مان را تازه کند و ما برویم گلیممان را از آب بیرون بکشیم و دور هم بنشینیم و از زرنگی خودمان مسرور، درد مشترکمان را فریاد بزنیم.
مرد اصلاً بلد نبود کم حرف بزند!!... آسمان و ریسمان را به هم میبافت و تا یک نصف کاسه آبگوشت ساده را با سسهای مختلف توی هفت جور ظرف نمیریخت، دلش نمیآمد بنشیند سر سفره... اما درد اصلیاش (شما را به خدا از من نشنیده بگیرید، ها!) این بود که چرا «کافه» نداریم و جایش «محفل» میزاییم؟! چرا درد مشترکمان این نیست که فردیتهایمان را، همراه با مسؤولیت احترام به فردیت دیگری، عیان و آشکار، از حجاب تقیه و «خطاپوشی» و تظاهر و تکلف بیرون بیاوریم و به جای نیش و متلک و غیبت و قضاوتهای اخلاقگرایانة سریع و حکمهای بیرحمانة قاطع دربارة «همدردان مشترک»، واژگان و دستور زبان لازم برای همزیستی فردیتهامان ابداع و تدوین کنیم؟
آیا استبداد، بهانه است؟ مرغ است؟ یا تخممرغ؟... من که نمیدانم!... شما شده تنهایی توی یک اتاق به چیزی فکر کنید و یا مطلبی را بخوانید و با صدای بلند بخندید؟ یا با خودتان بلند بلند حرف بزنید؟ تعجب نمیکنید که چرا دارید با کسی که آنجا نیست ارتباط برقرار میکنید؟... آیا پیش نیامده که در خلوت خودتان چیزهایی را که دلتان میخواسته و فرصت نشده یا نتوانستهاید در فلان نشست بحث و جدل، به مخاطبتان بگویید، حالا که نیست با خیال راحت برای طرف بحث فرضیتان بلبلزبانی کنید؟ (نکند فقط من این کارها را میکنم؟!!)
آری! یکی از دردهای مشترک ما همین مفهوم «درد مشترک» است که آدمها اول مثل نخ تسبیح خودشان را با آن به هم وصل میکنند، بعد گرهاش که بسته شد شروع میکنند به کشیدن دانهها به این طرف و آن طرف... مهم هم نیست که از دوازدهسالگی داستایوفسکی خوانده باشند یا پست مدرنیسم را تا بیخش جویده باشند یا با ژان لوک گودار فالوده بخورند.
هیچ درد مشترکی بدون آن که اول صاحبان درد جدا جدا خودشان را پیدا کنند، درمان نمیشود و از آنجا که مرد یادش نمیآید در این مورد شعروارهای سروده باشد، بنده نیابتاً چند سطری من باب حسن ختام مصدع اوقات بزرگواران میشوم:
در زیر کلاه تنهایی
انزوای غریبی است:
کلاهخودهای ذهن متعارف را
که بر نرمای روح نامتعارف آدمیان
پینه بسته است
لمس میکنم
بی اشمئزاز یا اکراه
تا سرحد نوازش
و تا آنجا که بازمیشناسم حتی
بر نرمای نامتعارف آستر کلاه خود
پینههایی را
که روحم را میزند
چون توأمانی غریب
من نیز با خود
در میان این همسانان نایکسان
زندگی را
به تنهایی
گام میزنیم
به دنبال کلاههای ماهوتی!
20 اردیبهشت 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر