- افسر راهنمایی (در بلندگوی ماشین گشت): پراید! بزن کنار!...
مرد آهسته میکند و کنار خیابان میایستد.
- افسر راهنمایی (کماکان در بلندگوی ماشین گشت): گواهینامه و مدارک ماشین را بیار!
- مرد (در حالی که مدارک را به سمت افسر، که در ماشین نشسته و یک بیسیم در دست دارد، دراز میکند): جناب سروان، من داشتم از طرح میرفتم بیرون...
- افسر: حالا که توی طرحی...
- مرد: بله اما... (بیسیم خرخر میکند و افسر مشغول گفتگو با صاحب صدای نامفهوم میکند)
- افسر (بعد از مکالمة بیسیمی!): خب! شما شغلتون چیه؟
- مرد: کامپیوتر... اما من داشتم از طرح بیرون میرفتم، جناب سروان! (خرخر مجدد بیسیم و مکالمة دیگری بین افسر و «سروش گنگ»!... همان صدای نامفهوم!... و در پایان مکالمه:)
- افسر: خب حالا چکار کنیم؟
- مرد: عرض کردم که داشتم از طرح بیرون میرفتم!
- افسر (باز با بیسیمش حرف میزند و پس از مکالمه لحظهای تأمل میکند و آنگاه): هیچی هم نمیگی که آدم بفهمه باید چه کار کنه!...
- مرد: ببینید جناب سروان! من که گقتم داشتم از طرح بیرون میرفتم... در واقع من یک خلاف مرتکب شدهام، شما هم حین ارتکاب جرم بنده را گرفتهاید. حالا اگر وجدان کاری شما اجازه میدهد من را جریمه نکنید، که چه بهتر!... وگرنه، خب!، لابد باید برگ جریمه را بنویسید، دیگر! چه کار دیگری میخواهید بکنید؟
- افسر، قدری با چهرهای حاکی از دلبههمخوردگی به مرد نگاه کرد، مدارک او را با حرکتی خشن به طرفش گرفت و با لحنی مملو از اشمئزاز گفت: بگیر این مدارکت رو برو!!...
مرد باورش نمیشد از جریمه جسته باشد! اما تصور گزینة دیگر (این که به جای 13هزارتومان جریمة رانندگی در داخل محدودة طرح ترافیک، 5 یا حتی 2هزارتومان لای مدارک بگذارد و عاقبت اخروی جناب سروان را به خاطر ارتشاء به مخاطره بیندازد!) برایش غیرممکن بود. بعدها وقتی دربارة این که «چگونه مجرم، قاضی و قاضی، جلاد میشود؟» فکر میکرد، بحثها (یا به عبارت دقیقتر، «تکگوییها»ی) طولانیای را با زن به یاد آورد که در جریان آن دربارة زندگی مشترک و مسائل فرزندان، گفته بود، گفته بود و گفته بود، و زن شنیده بود، شنیده بود، شنیده بود و گاهی هم زن چیزی گفته بود و باز شنیده بود و شنیده بود!... آنقدر که هر دو خسته شده بودند و «بحث» پایان گرفته بود و مرد و زن به مسیر زندگی پیش از «بحث» بازگشته بودند؛ مرد، با این تصور که در جهت بهترشدن زندگی خود و خانوادهاش کاری را به انجام رسانده است، و زن،... (واقعاً نمیدانست زن از حرفهای او چه تصوری را با خود برده بود؟!... اما بعدها در جریان «کیسهکشی»های ماههای طلاق، زن به مرد گفته بود که اصولاً حوصلة این گفتگوهای «منطقی» مرد را نداشته است و دیگر خسته شده است از این که مرد بر سر هر موضوعی سفرة استدلالهایش را پهن میکند و زن «نمیتواند به خوبی او استدلال کند» اما نتایج مرد را هم نمیتواند بپذیرد)... و زن، (بگوییم) با تصوری دیگر به مسیر زندگی پیش از بحث بازگشته بود!... و «بحث»ها تمام میشد تا «بحثی» دیگر و قس علی هذا!
یکی از دوستان مرد و زن، که از تصمیم مرد به جدایی بسیار متعجب شده بود و، در جریان ماههای طلاق، از او جویای چندوچون قضایا شده بود و مرد برایش کلیاتی از مصادیق عدمتفاهم خود با زن را نقل کرده بود،... در واکنش به این سرگذشت، به او گفته بود که «من فکر میکنم که تو اگر به جای تلاش در متقاعد کردن همسرت، یک جاهایی صدایت را بالا میبردی و داد میزدی و نشان میدادی که شدیداً مخالفی یا خواستهات متفاوت است، شاید نتیجة بهتری میگرفتی»... شاید!... اما ترجیح مرد در تلاش به متقاعدکردن زن، فقط از سر رعایت اصول دموکراتیک که نبود (تازه در دموکراسی هم که داد زدن منعی ندارد! دارد؟!)... دو سه چیز به هم میآمیخت که یکیاش پرهیز از تنش آشکار و مستقیم بود (میگویم «آشکار و مستقیم» چون این «بحث» هم لحظات تنشآمیختهای بودند). یکی دیگرش این بود که مرد جز آن چیزهایی که میدانست که نمیخواهد، همیشه خیلی روشن و شفاف نمیدانست چه چیزی را واقعاً میخواهد و امیدوار بود در جریان مفاهمه به «چیز جدیدی» برسند که هر دو بخواهند... گاهی هم این بحثها به رغم ظاهر منطقیشان تنها و تنها بستهبندی متفاوت و نومتجددانهای بود از شلاق قضاوت را بر گردههای زن فروکوفتن!... (بله! بله!... مرد قصة ما در وبلاگ خودش میتواند هر چه دلش میخواهد بنویسد! اما ما که داریم قصه میگوییم که نمیتوانیم ابعاد شخصیت داستانمان را فدای یک جور قداست و معصومیت ساختگی بکنیم: انسانها همه جانیاند، فقط قیمتشان برای ارتکاب به جنایت تفاوت دارد!... در این خصوص رجوع کنید به آراء و نظرات انسانهای معقول و متمدنی که، این روزها، به مناسبت پروندة قصاص پسری که به صورت دختری که، گویا عاشقاش هم بوده، اسید پاشیده است، در برابر این پرسش قرار گرفتهاند که اگر این اتفاق برای خود یا نزدیکانش افتاده بود، آیا حاضر به قصاص مجرم میشدند؟... خیلیها پاسخشان مثبت است!... بماند!)
فهرست انگیزههای واقعی و نهان مرد در «بحث»های زناشویانهاش را همینجا ناتمام رها میکنیم و به بازخوانی این دعوت شعروارة مرد اکتفا میکنیم که:
دعوت
ديدي نمانده بود در آن دِيرِ بيسرور
جز كامِ تلخ و خشك و تركخوردة سبو
چشمانتظار بوسة يك جرعة عطش؟
ديدي ز آستانة شب، درنميشتافت
جز بادِ-دزدِ-شعلة-شمعاي، كه ميگريخت
از سايههاي خامُش يك جفتْ ناحضور؟
اكنون بيا، بنوش، برافروز و بازگوي
ناگفتههاي خفته، ز بيدار دردها.
تهران، 8 ارديبهشت 1378
تکگوییهای مرد و الگوی «حرف، حرف، حرف،... تا بیحسی»، در یک جاهایی، اما، اصلاً فرصت نمود پیدا نمیکرد! برای مثال در جمع همتایانی که با شفقت و مهربانی و لحنی که (به قول اهل بلاغت) به «ذم شبیه به مدح» پهلو میزد، به او میگفتند که گفتارش «پیچیده و سنگین» است... که به زبان «ساده و سبک» یعنی «هم زیاد حرف میزنی، هم آسمون و ریسمون را به هم میبافی و از حرفهات هیچی نمیشه فهمید»!
اما در کلیة مواردی که مخاطب بنا به ملاحظاتی مخاطب باقی میماند، این بازی یکی از بازیهای مألوف مرد بود. یکی از این موارد، نشستهای پدر و فرزندی بود!
مرد به یاد میآورد روز جمعهای را که والدین خودش و زن به منزل آنها آمده بودند و بعد از ناهار به تماشای فیلمی نشسته بودند و دختر (که آن روزها باید حدوداً 10ساله میبوده باشد) بنا به طبیعت هیجانآلودش نمیتوانست سرزندگی خود را به خاطر رعایت آسایش پدربزرگها و مادربزرگها مهار کند و به بهانههای مختلف تلاش میکرد توجه آنها را از فیلم بگیرد... و نهایتاً مرد به او اشاره کرد که با هم به اتاق دختر بروند تا به دور از دیدگان جمع معذب، تذکراتش را برای دختر بگوید. وارد شدند، مرد به دختر گفت که روی تخت بنشیند و در اتاق را بست و در حالی که خودش روی تخت مینشست، دختر به او گفت «میخوای خیلی حرف بزنی؟!»... یک چیز بسیار طنزآمیز در این شرایط بود که جایی برای هیچ تذکر و نصیحت و حرف جدی باقی نمیگذاشت. این شد که مرد از ته دل خندید و گفت «نه!... همین خواستم بیای اینجا که زیاد شلوغ نکنی!»... و بلند شدند و به جمع بزرگترها ملحق شدند.
دختر باهوشتر از آن بود که بخواهد چندباره از این حربه استفاده کند!... بعدها او هم مانند مادرش گوش میداد و گوش میداد و گوش میداد، با این تفاوت که گاهی هم برای دلخوشی مرد تأیید میکرد و حتی قول و قرارهایی با خودش و مرد میگذاشت!...
پسر چندسالی زودتر این تجربهها را پشت سر گذاشته بود و روشهای مختلفی را برای کشیدن بار این تکگوییها آزموده بود؛ از جدل مستقیم گرفته، تا چشمانش که خمار خواب میشد (واقعاً میشد؟ واکنش روانتنی بود؟ کلاً فیلم بازی میکرد؟ نمیدانیم!... مهم هم نیست!) و بالاخره گوش دادن، گوش دادن، گوش دادن... شانس دیگر پسر این بود که زن او را در هفدهسالگی از «زندان خانواده» رهاند و قبل از مشمول شدن، برای ادامة تحصیل، فرستادش به فرانسه (که این هم حکایت جداگانه و مفصلی دارد!)...
جمعبندی مرد از همة این تجربیات مختلفش در زمینة «تکگویی»، در چند سطر زیر از یک شعر خلاصه شد (مرد این شعر را به شکرانة تعامل و بدهبستان صمیمانه، مؤثر و معناداری که با یکی از دوستان بسیار عزیزش داشت، به این دوست اهداء کرد، و ما هم اینجا، به نوبة خود، از او قدردانی میکنیم!):
...
پس حرفها را باید گفت و رفت
واژهها
غبارِ در قفای سوار شبروند
که آهسته فرو خواهند نشست
و بر روی صندلیها
میزها
و فرش کف این اتاق
معنا خواهند یافت
...
آخ! که زندگی زن و فرزندان چه شیرینتر میشد اگر آنها هم، مثل شما، یک دگمة delete، escape، یا کلاً on/off در اختیارشان بود!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر