«مغزه» یک اصطلاح زمینشناسی است که (به گواهی حضرت گوگل) معادل ترکیب انگلیسی core sample و عبارت است از استوانهای از (منجمله) لایههای زمین یا یخ یا کف اقیانوس که به ضرب مته و لوله و فناوریهای عدیده، بیرون میکشند و با تجزیه و تحلیل ساختارش کلی نتایج عجیب و محیرالعقول از گذشتۀ زمین، جنس و حجم رسوبات، ترکیب گازهای جو، سطح آبها و حتی وضع آب و هوای چنددههزارسال پیش به دست میآورند.
این از این!
یک نقلقولی هم هست از Eddie Cantor (که خواننده و کمدین و صاحب هنرهای نمایشی و ادبی دیگر بود و یک زن و 5 دختر داشت) که فرموده است: «ازدواج تلاشی است برای حل دونفرۀ مشکلاتی که پیش از آن اصلاً وجود نداشتهاند»!... متممی هم بر آن هست که نمیدانم از کیست و میافزاید: «... و طلاق تلاشی است برای حل انفرادی مشکلاتی که دونفره به وجود آمدهاند!»
این هم از این!
و اما ربط اینها به هم...
[منتها قبلش یک یادآوری تکراری که الزامی است (عین این یادداشتهایی که اول بعضی فیلمها مینویسند؛ الا اینکه اینجا باید یک چیزی نوشت همزمان درمایۀ «براساس داستانی حقیقی» و «هرگونه شباهت با اشخاص و رخدادهای حقیقی، اتفاقی است»): «هر ازدواج و/یا طلاقی داستان جداگانهای است و هیچوقت نمیتوان همهچیزش را به همگان تعمیم داد (به دلیلی غیر از این که همگان هنوز هم از مادر نزادهاند!). لذاست که هرگونه شباهت با هر داستان دیگر قطعاً ظاهری است»... من دارم فقط برداشت خودم را مینویسم.]
به اعتبار نقلقول دوم، «طلاق» خیلی قبل از جدایی و تشریفات غیررسمی و رسمی متعارف آن به وقوع میپیوندد: از آن زمان که یکی از (یا هر) دو نفر به این نتیجه میرسـ(نـ)د که برای حل مشکلات زوجشان نمیتوانـ(نـ)د روی همکاری دیگری حساب کنـ(نـ)د و تلاش میکنـ(نـ)د منفرداً ابتکار عمل را به دست بگیر(نـ)د. این «طلاق» ممکن است (موقتاً) به حال تعلیق دربیاید، در صورتی که دیگری هم صمیمانه (یا حتی در ظاهر) به این ابتکار عمل تن دهد؛ یعنی، در بهترین حالت، یکی (یا هردو با هم) موفق میشو(نـ)د تمهیدی بیابـ(نـ)د که زناشویی را «نجات دهند»... و فعلاً در اینجا به کیفیت و تبعات آن تمهید و کلاً به این زناشویی نجاتیافته کاری نداریم... به پای هم پیر شوند... (یا به دست هم!)
اما به مرور، هرچه، و به هر دلیل، تمهیدات نتیجۀ کمتری میدهد، وزن آن صفتِ «انفرادی» بیشتر و بیشتر میشود... و به همان نسبت احساس «تنهایی در حضور دیگری» همۀ هوای زندگی را پر میکند. یک ایهامی هم در این «انفرادی» هست (که نمیگذارم از دستم دربرود!): اولش آدم (مثل هر انفرادی دیگر) سعی میکند خودش را سرپا نگه دارد و واقعیت انفرادیش را نپذیرد و دست از مقاومت و ممارست بر ندارد: به هر بدبختی سعی میکند با انفرادی دیگر ارتباط برقرار کند، پیامهایش را به زبان مورس به دیوار میکوبد... بعد وا میدهد، با یأس و تنهایی خودش آشتی میکند و دیگر روزها و هفتهها و ماهها را نمیشمرد... تا بالاخره به این باور میرسد که نچ!... باید خودش را از این انفرادی نجات دهد... هیچ هم نمیداند «بعدش» چه خواهد شد. فقط میداند چه نمیخواهد.
وسوسۀ بزرگ آن است که همۀ آنچیزی را که روزی مظهری از «سعادت» میانگاشتی و امروز به «مسأله»ات بدل شده است، انکار کنی: «همهاش اشتباه بود!»، «همهاش بد بود!»... اما اگر بخواهی منصف باشی، خب!، همهچیز دشوارتر میشود: بر خود واجب میدانی که یک چیزهایی را از هم تفکیک کنی. میدانی که بالاخره باید یک جای این انفرادی را سوراخ کنی، چیری را تخریب کنی... اما مقید میشوی که بیش از آنچه برای نجات از تنهایی نیاز است، نقب نزنی! خودت را لاغرتر میکنی تا از سوراخ دیوار عبور کنی. سعی میکنی فقط روی علتهای مستقیمی که به انفرادیات انجامیده است متمرکز شوی و فقط آنها را در گذشته دنبال کنی... اما به هر حال، آخرش میرسی به این انفرادی که ته خط است و بنبست است و درها بستهاند و پیامهایت بیپاسخ میمانند و... تنها نگهبانت هم همین تصور (یا توهم؟!) دغدغۀ «انصاف» است که، بیانصاف!، دارد فلجت میکند.
بالاخره خودت را بیرون میکشی و تازه گیر دوست و آشنا و فامیل میافتی که بنا به تجربیات مشترکی که داشته یا شنیدهاند ازت میپرسند «آخه چی شد؟!»... و خیال میکنی وظیفه داری توجیهشان کنی، پس شروع میکنی تمام خاطرات انفرادی را برایشان تعریف کردن... که در بهترین حالت، ضمن ابراز تأسف، صمیمانه برایت آرزوی موفقیت در ادامۀ مسیرت میکنند و یا (از آن بهتر) در این راه کمکت هم میکنند... و در بدترین حالت، با اعجاب نگاهت میکنند که «همین؟!...» و این بار با تفصیل بیشتر توضیح میدهی و «ای بابا!!... آخه یعنی همینجوری؟!!...» یا «دست از این بچهبازیها بردار(ید)!... برو(ید) سر خانه و زندگیت(ان)!...» (انگار که نقشتان از اساس «نگهبانی» از «خانه و زندگی» بوده و حالا دارید پستتان را ترک میکنید!)... و کمکم احساس میکنی که انگار این انفرادی گنگ دستبردار نیست!
بالاخره کنجکاوی در راستای کشف «تهوتوی قضیه» کمکم آرام میگیرد و هر کس به نوعی تو را در وضعیت جدیدت میپذیرد؛ یعنی درواقع هرکس (و غالباً غیابی) تصویر جدیدی از وضعیتت برای خودش ترسیم میکند: یکی تقصیرها را به دقت توزیع میکند و سهم تو را بهت یادآور میشود، یکی «روایت اصلی ماجرا» را با استفاده از مهارتهای نظریهپردازان توطئه بازنویسی میکند، یکی آه میکشد، یکی لبخند میزند... اما همواره این معضل که آنها حالا باید ترا کجای دلشان جا کنند، مهمتر (یا شاید آسانتر) از درک واقعی آنچه بر تو رفته، است! (البته فقط در مورد آنها که اصلاً از ابتدا اهمیتی برایشان داشتهای!)... و تو هم کمکم یاد میگیری که قصدت از فرار از انفرادی این نبوده که باقی عمرت را در صحن یک دادگاه بزرگ و زیر نگاههای سنگین و شکاک هیأت منصفهای متشکل از نمایندگان دادستانی بگذرانی.
و با نهاییشدن فرایند طلاق، ممکن است باورت شود که آن «تلاش برای حل انفرادی مشکلاتی که دونفره بهوجود آمده بودند» دارد به پایان میرسد. البته مدتی با یا بی هر بهانهای دوباره خاطرات انفرادیات را مرور میکنی (و حتی وبلاگ مینویسی!!) بعد فاصلۀ این مرورها زیاد میشود و میرسی به «مدیریت زندگی هر روز» که سعی میکنی هر روزش را به جا بیاوری و «هر روز» نشود «روزمره»...
اگر به دلیلی نیاز به کندوکاو در گذشتۀ پیش از انفرادیات نباشد، خوب و بد و زشت زیبای آن نیز در صندوقچۀ خاطرات بایگانی میشود... یا کلاً سوزانده و از حافظه پاک میشود... اگر بشود. به هر حال زناشوییِ سپریشده، یا به فیلمی بدل میشود که خودت تصمیم میگیری هروقت خواستی به تماشایش بنشینی؛ یا این که گاهی تصاویری از آن، ناخواسته و ناخودآگاه، در خوابهایت میآیند و میروند.
به بیان دیگر، اگر خیلی مخلص دکارت و عقل و تعقل باشی(!) همۀ گذشته را «تحلیل» میکنی و از احساسات میپالاییاش و اجزائش را در شیشههای دربستۀ جداگانهای برچسب میزنی و طبقهبندی میکنی... اگر بشود. اگر هم کلاً احساساتی باشی (چنان که غالب آدمها هستند)، یک شبهایی با کابوس از خواب بیدار میشوی، یک شبهایی خواب میبینی که باز از آن کوچه (که حتی در خواب هم میدانی که دیگر نیست و دیگر نمیتوانسته که باشد) گذر میکنی و با مخلوطی از یک جور حس گیجی نوستالژیک و عتاب به این خویشتنی که در این اوهام سردرگمت کرده، چشم باز میکنی، قدری در تاریکروشنا راه میروی و یک لیوان آب میخوری و دوباره میخوابی و... رفت تا دفعۀ دیگری که خویشتنت ویرش بگیرد سربهسرت بگذارد!...
خیلی وقتها داستان تقریباً همینجاها تمام میشود و قاعدتاً دیگر کسی دنبال استخراج «مغزۀ زناشویی»ات نمیرود، مگر آن که بخواهد انگولکت کند؛ دشمن حسود، خالهخرسۀ دوست، یا احیاناً روانپزشکت!... اما...
یک شرطش این است که بچه نداشته باشی!...
مدتی طول میکشد تا فرزندت مفهوم «والدین» را (که پیشتر، بسیط بوده) به «این» و «آن» تفکیک کند و طبعاً با هر یک رابطۀ جداگانهای را، بدون دیگری، بسازد (اگر بخواهیم مته به خشخاش بگذاریم باید بگوییم پیشتر هم «والدین» یک مفهوم سهوجهی بوده: خصوصیات و خلقیات بابام، خصوصیات و خلقیات مامانم، خصوصیات و خلقیات بابامامانمینا!). حالا، اما، به هر حال، با هرکدامتان یک رابطۀ فرزند-والدِ بیشتر و بیشتر مستقل دارد؛ که رابطهای است، بنا به تعریف، و شاید بنا به طبیعت، پراصطکاک. شاید بخشی از مشکلات «فرزندان طلاق»، فائقآمدن بر همین «اصطکاک مضاعف» باشد (من دربارۀ بچههای زیر بیستسال حرف نمیزنم؛ در آن موارد مسأله خیلی ظرائف دیگر هم دارد)! شاید به همین دلیل است که گاه فرزندان (یحتمل ناخودآگاه) باعث میشوند مسائلی «بروز کند» که فایدۀ ضمنیشان بازیافتن روزگار خوشی است که جبهۀ «بابام» و «مامانم» یکی بود: جبهۀ واحد «والدین»!... (نام دیگر این «روزگار خوش»، یا تصویرش از زاویهای دیگر، «کانون گرم خانواده» است!).
اما سن فرزندان وقتی بالای بیست باشد، معمولاً یعنی که با سن (یا عمر؟!) آن زناشویی تقریباً همارز است و کمکم از آن در خواهد گذشت. همزمانی تقریبی این دو (فرزندت و زناشوییِ سپریشدهات) ممکن است در مواردی موجب شود که (بهویژه در زمانهای دشواری رابطه با فرزند) نگاهت، از ورای او، به خاطرات (عمدتاً تلخ) زناشویی دوخته شود. ریشهیابی مشکلات در گذشته، امری است محترم و رویکردی آبرومندانه! اما یک جور نگاه عینی و خنکای علمی را طلب میکند که با غلظت احساسی خاطرات دورانی که منجر به انفرادی شده است، مغایر است.
فرزندت همیشه خیلی خوب حس میکند که وقتی داری با او حرف میزنی نگاهت به کجا خیره شده است. درواقع به درستی احساس میکند که «او» را نمیبینی: مثلاً یا داری به فرزند ایدهآلی نگاه میکنی که «او» نیست، یا به خاطرات کودکی خودت که باز هم «او» نیست... و یا، در این مورد، به «مغزۀ زناشویی سپریشده»ات، که به طریق اولی «او» نیست.
خیلی حیف است که این موجوداتی که جلوی دیدگانت دارند قامت راست میکنند و دیگر مدتهاست که صرفاً گاهی از بالا و گاهی همارتفاع چشمانت به تو مینگرند، را به چشم مغزۀ زناشویی سپریشدهات بنگری! حیف است که هربار که هریک از برآمدگیهای شخصیت و سیستم ارزشهاشان، به صورت جدی، به گوشهای از شخصیت و ارزشهایت سایید و اصطکاک پیش آمد، به فکر فرو بروی و خیال کنی محل این برآمدگی را در آن مغزۀ خیالی یافتهای و رخدادهای پیش و پس از آن را به خاطر بیاوری و... روز از نو!!... دوباره بیفتی به انفرادی!
مغزۀ زناشویی، بخشی از آن خاکی است که ریشۀ فرزندت در آن گسترده است؛ اما آنچه پیش روی تو قد میکشد، تنۀ نهالی است که، شاید بتوانی هرساش کنی، پایش قیم بگذاری که کژومژ نشود، بتوانی آفاتش را سمپاشی کنی، لازم باشد آب و کود پایش بدهی، اما مسائل امروز و فردایش و رابطهاش با تو نباید بهانهای بشود برای آن خویشتن کذاییات که کابوسهایش را روی سر او خالی کند...
خلاصه این که باید یک جایی بایستی که فرزندت و تصویر زناشوییات در یک راستا نباشند و تصویر این روی آن نیفتد... منطقاً (یعنی با منطق هندسی!!) بهترین جا بین این دوتاست!... اما گاهی دیگرانی هستند که هلت میدهند و گاهی خود فرزندان باهات گرگمبههوا بازی میکنند، طوری که وادار شوی تصویر این دو را روی هم بیندازی!... تو هم باید پابهپاشان برقصی و در این دام نیفتی تا یک جایی به یک تعادلی برسید... اگر بشود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر