این
باید یک عارضهای باشد که من گاهی احساس میکنم مدتی است پایم از زمین جدا شده و
دارم ارتفاع میگیرم. افکار و اندیشهها و خیالات و اوهام و حرفهای گفته یا
ناگفتهای که پیش از آن، مثل مرغان آسمانیای بودند که گاه و بیگاه میآمدند و دور
و بر من مینشستند، در این لحظات «پروازی» همهباهم به طرفم هجوم میآورند و از سر
و کولم بالا میروند.
و
«مسائل»!... «مسائل» به سراغم میآیند! اینها یک جور مرغهایی هستند که وقتی روی
زمین هستم، میآیند در فاصلهای از من مینشینند و اینطرف و آنطرف میپلکند...
میتوانم برایشان نان خشک بریزم یا کیششان کنم. اما وقتی از زمین جدا شدهام،
هیچکاریشان نمیتوانم بکنم: دور سرم بالبال میزنند و منقار و چنگالهاشان به
سر و صورت و لباسم گیر میکنند. اینطور نیست که روی زمین از عهدۀ حل همۀ «مسائل»
بربیایم. در واقع مسائلِ کمی را واقعاً میتوانم حل کنم.
نه
که به درد هیچ کاری نخورم!... گفتم: از عهدۀ حل «خیلی از مسائل» بر نمیآیم.
«مسائل انسانی» بدخیمترین گونۀ مسائلاند. حتی روی زمین هم وقتی سروکلهشان پیدا
میشود- با آن پرهای درهم و ژولیدهشان که جوری همهجاشان را پوشانده که نمیتوانی
بفهمی سرشان کجا شروع میشود و دمشان کجاست- بلند میشوم و میروم روی یک نیمکت دیگر
مینشینم که از دور نگاهشان کنم. حرفشان را زیاد میزنم. توصیفشان میکنم،
دربارهشان نظریه میبافم... از بعضی نظریات خودم هم خیلی راضی و سربلند هستم!...
اما از درگیرشدن عملی در «حل» آنها پرهیز میکنم؛ یا اگر خودم را مجبور کنم، میتوانم
جداً گند بزنم!... بعد باید زور بزنم تا این پدیدۀ «گندزدن» خود را توصیف کنم و
توضیح دهم!... فکر میکنم به کشف یک واقعیت جدی نائل شدهام و آن این که «مسائل
انسانی» راهحل ندارند!... (والله خودم را توجیه نمیکنم!...)
حتی
«مسائل غیرانسانی»ای هم هستند که مدتهای مدید در اطرافم بقبقو میکنند و تا توی
مستراح دنبالم میآیند. گاهی از بلندشدن ناخنهایم عاصی میشوم!... باورتان میشود؟!...
گرفتن ناخن، حتی با کندترین ناخنگیر هم بیش از یک ربع... بگویید نیمساعت!... که وقت
نمیگیرد! اما من میتوانم سه چهار روز به عاصیبودنم ادامه بدهم و آن نیمساعت
وقت را صرف گرفتن ناخنهایم نکنم... تا بالاخره روز پنجم یا ششم این «مسألۀ
غیرانسانی» را حل کنم... یعنی «مسائل» من گاهی به همین کوچکیاند!... مضحک
است؟!... حالا کجایش را دیدهاید!...
من
از کلمههای قلمبهسلمبه مثل «مماشات» و «مسامحه» خوشترم میآید، اما فکر میکنم
به این روحیه، «تنبلی» و مانند آن هم میگویند (در علوم قدیمه به آن «اتساء اسافلالاعضاء»
میگفتند)!... از طرفی هم «تنبلی» متضاد «زرنگی» است و من از آدمهای «زرنگ» هم
اصلاً خوشم نمیآید (آدمهای زرنگ باید یک مقداری پابند هیچ اصلی جز منفعت خودشان نباشند)!...
به هر حال، اسمش هر چه باشد، به نظرم این پرندههای جورواجور وقتی زیاد میشوند یک
هولی مانند آنچه هیچکاک در فیلم پرندگان تصویر کرده بود برم میدارد و دوربین ارتفاع
میگیرد و از زمین جدا میشوم.
اما-
گفتم که- در ارتفاعات وضع بدتر میشود. همۀ پرندهها با هم دنبالم میآیند در
آسمان و... من که با بال خودم بالا نرفته بودم!... نمیتوانم برگردم پایین!... مثل
بالن هوای گرم هستم که باید زمان بگذرد و بادم بخوابد تا ارتفاع کم کنم... و آن
بالا وضعام خیلی بد میشود!... چون در لحظات «پروازی»، تقریباً هیچ جور وجود مادی
ندارم. نمردهام؛ اما به یک جور فلجی دچار میمانم و فقط ذهنم کار میکند. ناخنگیرها
همه روی زمیناند... یعنی حتی اگر اراده بکنم و «تنبلی» را هم کنار بگذارم، نمیتوانم-
میفهمید که؟ نِ... می... تَ... وا... نَم!- حتی یکی از این پرندههای مزاحم را
کیش کنم! نمیتوانم نیمکتام را عوض کنم!... هیچی به هیچی!... باید صبر کنم. تلاش
بکنم هم، نمیشود!
فقط
به تجربه یاد گرفتهام که در لحظات «پروازی» هرچه بیشتر به یک پرندۀ خاص فکر کنم،
بیشتر به طرفم میآید. در نتیجه سعی میکنم به آنها که منقارشان نرمتر(!) است فکر
کنم. منتها این لامصبها انگار ریسۀ چراغانیاند: یکیشان که میآید طرفات، یکی
دیگر هم دنبالش میآید...
چندتا
فیلم و داستان واقعی و نیمهتخیلی وجود دارد از آدمهایی که در اثر تصادف یا سکته
روی تخت بیمارستان خوابیدهاند، شنوایی و بینایی دارند و مغزشان کار میکند، اما هیچ
حرکتی نمیتوانند بکنند!... هولناک است! نه؟!... تنهایی لحظات «پروازی» من اصلاً
به آن بدی نیست!... اما خستهکننده است. اگر شانس بیاورم و بخوابم زودتر خوب میشوم.
بعضی وقتها جسمام خسته است اما خواب هم نمیبَرَدَم!
در
عالم روانشناسبازی به این نتیجه رسیدهام که انگار این یک جور تنبیه ذهن است که
به من یادآور میشود که «مماشات»اش را درآوردهام! انگار در اعماق ذهن یک قفس پر
از این پرندهها هست که با هر «مماشات» جمعیتاش زیادتر میشود. خب قفس یک ظرفیتی
دارد... وقتی پر شد درش باز میشود و آنقدر بال میزنند که کمکم پایم از زمین جدا
میشود. مرا میبرند یک جایی که هیچکار نتوانم بکنم. بعد هی از سروکولم بالا میروند
و بهم چنگ و منقار میزنند. بهم یادآور میشوند که «ای که دست میرسد، باید دست به
کاری زنی که غصه سرآید!»
در
ازمنۀ ماضی که چند صباحی در فرنگان به کسب معرفت اشتغال داشتم، یک هموطنی بود که بُکسور
بود و همزمان با انقلاب آمده بود به پاریس و در کنار یک کانالی در یادمنیستکدام
منطقۀ عروس شهرها، اتاقی زیرشیروانی اجاره کرده بود. تعریف میکرد که صبحهای زود که
در خیابانهای نمناک پاییزی میدود، یک ساک کوچک میاندازد کولش که در مسیر بازگشت
از کنار کانال قدمزنان به خانه برگردد و یکی دوتا کبوتر بگیرد و درجا با دست
سرشان را از تن جدا کند و بیندازدشان توی ساک... و یک بار هم من و چند نفر دیگر را
برای صرف سوپ کبوتر به اتاق زیرشیروانیاش دعوت کرد... سوپ کبوترهای پاریس؟!...
آدمهایی هستند که همیشه «پایشان
روی زمین است» و قفس پرندگان ذهنشان خالی خالی است، چون «زرنگ»اند و «مسائل»شان
را درجا حل میکنند. حال این آدمها رشکبرانگیز است!...
وسطهای نوشتن این مطلب احساس کردم از عناصری از یکی از نوشتههای دوست عزیز و تویسندهام، فرهاد بابایی، تأثیراتی گرفتهام! پیوند آن را در فیسبوک اینجا میگذارم تا هرکس دستش رسید بخواند:
پاسخحذفhttps://www.facebook.com/farhad.babaei.7/posts/10201799927172730
سلام بعد از صد سال تونستم بیام . انقدر خوشحال شدم که نگو. یه پست هم گذاشتم. لطفا" تنهام نذارین دوستان وبلاگی
پاسخحذف