۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

1392/10/15- زندگی، مرگ و... همین دیگه!

در عبارت «زندگی پس از مرگ» یک تناقضی هست؛ وقتی دربارۀ یک موجود مشخص حرف می‌زنیم، مرگ، نقطۀ پایان زندگی آن است و لذا همواره بعد از آن واقع می‌شود. «کندۀ بعد از آتش» نیز (در یک شومینه) همانقدر متناقض است. چوب، بعد از سوختن، به گرما و دود و خاکستر و خاطرۀ دلچسبی از یک شب زمستانی بدل می‌شود، اما اینها دیگر کنده نیستند. این که سالیان بعد هم بخشی از دی‌اکسیدکربن و خاکستر و حرارت آن کندۀ مشخص، بخش بسیار کوچکی از تنۀ درختی را تشکیل دهد که شاید در شومینه‌ای بسوزد و غیره هم باز به معنای ادامه‌یافتن وجود آن کندۀ مشخص نیست...
ذهن آدمیزاد- این «جامی که عقل آفرین می‌زندش»- اما، درگیر تناقضی دیگر است: چگونه می‌توان در عین هستن، به نیستن خود اندیشید؟ آدم می‌تواند (حتی اگر پا و توان کوهنوردی نداشته باشد) خود را در یکی از قله‌های هیمالیا تجسم کند؛ چون می‌تواند تجسم کند که، حتی اگر دست و پا و چشم و گوش‌اش هم آن بالا یخ زده باشد، دارد دربارۀ سرمایی که دیگر حس‌اش نمی‌کند و صدای زوزۀ باد یا هیبت سکوتی که دیگر نمی‌شنود، بیندیشد. حالا هیمالیا را کسان دیگری رفته‌اند و دیده‌اند و درباره‌اش چیزهایی می‌دانیم!... اما ذهن حتی می‌تواند خود را در کهکشان‌های دور (که تنها تصاویر موجود از آنها، ترکیب نورهایی است که چند میلیون سال پیش از آن منتشر شده و الان به چشم تلسکوپ‌های ما رسیده‌اند)، یا در سرزمینی خیالی، ساخته و پرداختۀ خودش تجسم کند... در همۀ این تجسم‌ها، در جایی به جز اینجا و در زمانی به جز اکنون، ادارک آدمیزاد او را همراهی می‌کند. اما واقعاً چه نیازی انسان را وا می‌دارد به آنچه پس از مرگ او رخ می‌دهد بیندیشد؟ خواه بنا را بر آن بگذارد شکلی از ادراک او را همراهی خواهد کرد و نام آن را روح بگذارد، خواه برای خود «زندگی»ای را در قالب آنچه دیگران (بودگان و آیندگان) درباره‌اش خواهند گفت و اندیشید، مجسم کند...
به گمان من، تعلق خاطری که موجب اندیشۀ «زندگی پس از مرگ» می‌شود، مجموعۀ همان ارزش‌هایی است که در زندگی بر رفتار و کردار آدمی حکمفرماست. آدم نمی‌تواند از مناسباتش در زندگی امروزش غافل باشد ولی به نام نیکی که از او بر جای خواهد ماند بیندیشد. به همین ترتیب تصور می‌کنم انسان‌ها تلاش می‌کنند «زندگی پس از مرگ» خودشان را به سیاقی «سازمان دهند» که زندگی امروزشان را سازمان می‌دهند... تعجب نمی‌کنم اگر شمار قابل‌ملاحظه‌ای از انسان‌ها، در خلوت تأملات خود، یک چاشنی دراماتیک هم به این تصویر بیفزایند؛ یعنی مثلاً با لباس مبدل در مراسم ختم خودشان شرکت و سعی کنند با ذکر خاطره و بیان «حقایق نامکشوف» از زندگی خود، بازماندگان را تحت تأثیر قرار دهند و تصویری را که ایشان از متوفی دارند، رنگ و لعابی بزنند!
این «مرگ»، یعنی اندیشۀ مرگ، جزء قابل‌اعتنایی از واقعیت زندگی آدمی است: زندگی، و دیگر هیچ!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر