فنجانش را گذاشت توی نعلبکی و بیمقدمه گفت: یک آشنایی داشتیم خیلی اهل زندگی و خوشگذران بود. خوشپوش بود و همیشه سرووضع مرتبی داشت. عاشق ویسکی بود. نماز نمیخواند، اما عقاید مذهبیای داشت که مثل خودش شیک و ظریف بودند؛ از جمله نذر کرده بود هر سال عاشورا کنار دسته برود و گلاب بپاشد به سر زنجیرزنها...
- گلاب؟!
- آره!... خودش میخندید و میگفت «گلاب اصل قمصره، ها!»...
یک جرعۀ دیگر از کاپوچینو نوشید و ادامه داد: لیوان هم که دستت میداد، میخندید و میگفت «Chivas اصل Speysideـه، ها!»...
- کجا؟
- شمال اسکاتلند است انگار... (مکث، دوباره به یاد میآورد) قاف «قمصر» را اصرار داشت مثل فرانسویها غین تلفظ کند...
- چه لطیف!
- آره میگفت سحرگاه گلها را میچینند و پرپر میکنند، دیگ را غسل میدهند، گلبرگها را میریزند آن تو و درش را محکم میبندند و میجوشانند، میجوشانند، میجوشانند آنقدر که...
بقیهاش را نگفت و رفت تو فکر. چند دقیقهای گذشت. بیرون نشسته بودیم و هوا سرد شده بود.
- بریم؟
سر جنباند که بلی!
- ته کیکات را نمیخوری؟
سر جنباند که نخیر! برداشتم خوردم. تلخ بود.
کلاه برهاش را سر گذاشت و آهسته و شمرده چیزی گفت شبیه «قمصر»...
اما یک جوری که من شنیدم «غم سر»...
تلخ شده بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر