۱۴۰۲ دی ۱۹, سه‌شنبه

گلاب، گلاب کاشونه...

فنجانش را گذاشت توی نعلبکی و بی‌مقدمه گفت: یک آشنایی داشتیم خیلی اهل زندگی و خوش‌گذران بود. خوش‌پوش بود و همیشه سرووضع مرتبی داشت. عاشق ویسکی بود. نماز نمی‌خواند، اما عقاید مذهبی‌ای داشت که مثل خودش شیک و ظریف بودند؛ از جمله نذر کرده بود هر سال عاشورا کنار دسته برود و گلاب بپاشد به سر زنجیرزن‌ها...

- گلاب؟!

- آره!... خودش می‌خندید و می‌گفت «گلاب اصل قمصره، ها!»... 

یک جرعۀ دیگر از کاپوچینو نوشید و ادامه داد: لیوان هم که دستت می‌داد، می‌خندید و می‌گفت «Chivas اصل Speyside‍‍ـه، ها!»... 

- کجا؟

- شمال اسکاتلند است انگار... (مکث، دوباره به یاد می‌آورد) قاف «قمصر» را اصرار داشت مثل فرانسوی‌ها غین تلفظ کند...

- چه لطیف!

- آره می‌گفت سحرگاه گل‌ها را می‌چینند و پرپر می‌کنند، دیگ را غسل می‌دهند، گلبرگ‌ها را می‌ریزند آن تو و درش را محکم می‌بندند و می‌جوشانند، می‌جوشانند، می‌جوشانند آنقدر که...

بقیه‌اش را نگفت و رفت تو فکر. چند دقیقه‌ای گذشت. بیرون نشسته بودیم و هوا سرد شده بود.

- بریم؟

سر جنباند که بلی!

- ته کیک‌ات را نمی‌خوری؟

سر جنباند که نخیر! برداشتم خوردم. تلخ بود.

کلاه بره‌اش را سر گذاشت و آهسته و شمرده چیزی گفت شبیه «قمصر»... 

اما یک جوری که من شنیدم «غم سر»... 

تلخ شده بود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر