۱۴۰۳ مهر ۱۹, پنجشنبه

خطابه


ما پیروز می‌شویم
آزادی از آن ماست
چراکه برحقیم
دشمن حقیر و پست است
چون ما پرچم‌دار انسانیت والاییم

شکستی اگر بخوریم
از سبعیت و خونخواری اوست
از پلشتی و ددخویی اوست
قوی‌تر می‌شویم و جان می‌دهیم
به امید فروغ و شادی جشن پیروزی

آهای! تو!
به چی می‌خندی؟!...

۱۴۰۳ مهر ۴, چهارشنبه

قطرۀ قیرگون

اول که مرگ
پا به جهانم گذاشت
هیأت اقیانوس تاریک و بی‌انتهایی داشت
که پایین یک ساحل آن هم بی‌انتها و صخره‌ای و اسکاتلندی
تا همۀ افق‌ها گسترده بود

و من
کج‌کجکی مثل خرچنگ
در فاصلۀ مطمئنه از لبۀ پرتگاه
راه می‌رفتم
و نگاهم را به سبزی علفزار می‌دزدیدم
و اگر گوشه‌ای از سیاهی‌اش
وارد میدان دیدم می‌شد
سرم را کمی می‌گرداندم

بعدها،
خیلی بعدتر
کل اقیانوس تبخیر و ابر سیاهی شد
در دوردست
و من توانستم مثل آدم راه بروم
این طرف و آن طرف را نگاه کنم
و برای خودم سوت بزنم

بعدتَرتَر
به پاره‌ابرهایی بدل شد
که هی نزدیک‌تر می‌شدند
و لکه‌لکه‌تر

الان
تعدادی قطرۀ قیرگون شده است
که از آسمان خاکستری بالای سرم
آویزان تاب می‌خورند
و گاهی یکی‌شان... تالاپ!

نگاهم به آن قطرۀ آشنا که می‌افتد
در دل می‌گویمش
«قوی باش!
محکم بچسب سقف آسمان را!
همانجا بمان!
اینجا هیچ خبری نیست!»

4 مهر 1403

۱۴۰۳ فروردین ۹, پنجشنبه

نفسی، چند وقت...

از قول شفیعی کدکنی می‌گوید:

ای کاش!
ای کاش آدمی وطنش را...


می‌گویم: این که ظاهراً شدنی نیست!... اما، خب می‌دانی که بخشی از مشکلات بعضی آدمیان از همان وطنشان برمی‌خیزد؟

یعنی بگذار اینجور بگویم که:
خوبش همین است
     که آدمی بتواند 
          هرازچندگاهی، هروقت که خواست،
                    یک روز، دو روز... چند وقت 
وطنش را بگذارد،
     برود یک جایی 
          نفسی بکشد
               و برگردد.😉

۱۴۰۲ اسفند ۷, دوشنبه

قصه‌های بی‌زمان و بی‌ملیت مهاجران


Source: https://paintingvalley.com/download-image#open-mouth-painting-14.jpg

لایه‌هایی از داستان‌های مهاجران و تبعیدی‌ها زمان و ملیت ندارد.
از مواهب زندگی جدیدش می‌گفت که در محیط آزاد و باز چه شکوفا و رها شده است. با فورانی از شوق تعریف می‌کرد.
ناگهان، انگار نفس کم آورده باشد، دهانش در مکثی اغراق‌آمیز باز ماند و برای لحظه‌ای کوتاه، در صورتش شبح آه خاموش همۀ آنها که پشت سر گذاشته بود پدیدار شد...
بعد مثل آدمی که بخواهد با تکانی سریع خاطرۀ کابوسی آزارنده را از خود دور کند، چشم و دهانش را تند بست و پلک‌ها و لبانش را محکم برهم فشرد تا خاطره در مغز و گلویش جان بدهد.
سپس داستانش را از سر گرفت...
چند پرده بم‌تر، قدری آهسته‌تر، خسته‌تر و کم‌شوق‌تر!

۱۴۰۲ دی ۱۹, سه‌شنبه

گلاب، گلاب کاشونه...

فنجانش را گذاشت توی نعلبکی و بی‌مقدمه گفت: یک آشنایی داشتیم خیلی اهل زندگی و خوش‌گذران بود. خوش‌پوش بود و همیشه سرووضع مرتبی داشت. عاشق ویسکی بود. نماز نمی‌خواند، اما عقاید مذهبی‌ای داشت که مثل خودش شیک و ظریف بودند؛ از جمله نذر کرده بود هر سال عاشورا کنار دسته برود و گلاب بپاشد به سر زنجیرزن‌ها...

- گلاب؟!

- آره!... خودش می‌خندید و می‌گفت «گلاب اصل قمصره، ها!»... 

یک جرعۀ دیگر از کاپوچینو نوشید و ادامه داد: لیوان هم که دستت می‌داد، می‌خندید و می‌گفت «Chivas اصل Speyside‍‍ـه، ها!»... 

- کجا؟

- شمال اسکاتلند است انگار... (مکث، دوباره به یاد می‌آورد) قاف «قمصر» را اصرار داشت مثل فرانسوی‌ها غین تلفظ کند...

- چه لطیف!

- آره می‌گفت سحرگاه گل‌ها را می‌چینند و پرپر می‌کنند، دیگ را غسل می‌دهند، گلبرگ‌ها را می‌ریزند آن تو و درش را محکم می‌بندند و می‌جوشانند، می‌جوشانند، می‌جوشانند آنقدر که...

بقیه‌اش را نگفت و رفت تو فکر. چند دقیقه‌ای گذشت. بیرون نشسته بودیم و هوا سرد شده بود.

- بریم؟

سر جنباند که بلی!

- ته کیک‌ات را نمی‌خوری؟

سر جنباند که نخیر! برداشتم خوردم. تلخ بود.

کلاه بره‌اش را سر گذاشت و آهسته و شمرده چیزی گفت شبیه «قمصر»... 

اما یک جوری که من شنیدم «غم سر»... 

تلخ شده بود!