۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

1389/12/05- یک آدم ضدسنت به یک آدم غیرعادی بدل می‌شود

یک عده‌ای هستند که خودشان به خودشان (و به هم) می‌گویند «روشنفکر» ولی چون نیک بنگری، در واقع فقط(!) «متجدد»ند؛ حتی شاید بهتر باشد بگوییم «نومتجدد»، به قیاس «نوزاد»! یک وقت این شبهه به وجود نیاید که (زبانم لال) می‌خواهم به کاسه‌کوزة «روشنفکرهای اصیل» یا «واقعی» تلنگر بزنم!... از من به‌دور!. نومتجددها معمولاً باسواد هستند و به «دیوار» نمی‌گویند «دیفال» (به «طناب» هم «تناف» نمی‌گویند!). از این هم بیشتر: کتاب‌خوانده هستند، یعنی کتاب‌هایی (بیشتر شعر و رمان) خوانده‌اند. سهراب و فروغ و شاملو و مشیری که هیچ، از قدما هم حتماً غزل‌هایی از حافظ و مولوی را نسبتاً می‌شناسند. تحصیلات دانشگاهی هم معمولاً کرده‌اند (گو این که واقعاً نباید این را جزو شرایط احراز مقام نومتجدد تلقی کرد: نومتجددهای دبیرستانی داریم و مسن‌ترهایی که در اواسط تحصیلات عالیه‌شان هستند یا آن را رها کرده‌اند!) 

باری! مرد هم یکی از این‌ها بود. حرف‌هایش را که گوش می‌کردی به نظرت می‌آمد یک عناد عمیقی با هر چه «سنت» است دارد. در واقع یک جور «ضدسنت» یا شاید فقط «غیرسنتی» بود. این که چه بود روشن نمی‌شد، فقط به استناد اظهاراتش می‌شد گفت که چه نیست! (ظریفی می‌گفت: آنهایی که می‌گویند سیگار را ترک کرده‌اند، به نوعی هنوز وابستگی‌شان را به سیگار حفظ کرده‌اند، چون خودشان را بر مبنای سیگار تعریف می‌کنند... و نتیجه می‌گرفت که آدم برای رهاشدن از قید سیگار باید بتواند «سیگار ترک کردن» را ترک کند!). حکایت خواجه عبدالله و مریدش را هم حتماً شنیده‌اید که به مریدش گفت «پشت سر من راه نرو!» و مرید هر طرف او راه رفت باز شنید «این طرف من راه نرو!» و «آن طرف من راه نرو!»... بالاخره مرید رویش را زیاد کرد و گفت «خواجه! پس چه کنم؟» و ایشان فرمودند «برو راه خودت را پیدا کن و به آن راه برو!»... و خلاصه این که، گذشته از آنچه مرد دربارة خودش می‌گفت، همین که صفت بارز و شاخص او دلزدگی از سنت بود، کافی بود برای این که بشود گمان برد که یک جایی کم خواهد آورد، بدفُرم! 

این را مدتها بود درمورد خودش فهمیده بود، اما نمی‌دانست اگر این شاخه را ول کند، باید دستش (یا دمش؟!) را به کدام شاخه بند کند؟ و لذا تاب می‌خورد و سرگردان بود. از بیرون که نگاهش می‌کردی، به نظر نمی‌آمد، ها! (یعنی، من که تشخیص نمی‌دادم!!) اما در درونش یک موقعی یک چیزی پلقی کرده بود و حالا سال‌ها بود که تلق تلق می‌کرد. 

چون دریافته بود که «فلان‌نبودن» کافی نیست، سعی می‌کرد آن چیزهایی را که واقعاً «بود» بشناسد. اما چون شواهد مربوط به آن چیزهایی که «بود» حجم آن جمجمه‌ای را پر کرده بود که در وسطش یک موجود متکلم قرار داشت که سعی می‌کرد «بشناسد»، ذهنش شبیه ماهی‌ای شده بود که بخواهد آب را «بشناسد»... 

الغرض!... یک موقعی دید دیگر بوی چیزهای سنتی حالش را به هم نمی‌زند، گو این که هنوز از آن خوشش نمی‌آمد. تا وقتی روزگار آدم به تاکسی‌سواری (از نوع خطی و مسافرکش بدوی، نه دربست و آژانس) نیفتاده باشد، قبول این واقعیت برایش دشوار است که بعضی راننده‌ها امکان یا فرصت جوراب عوض کردن هرروزه را نداشته باشند و بوی پا در تمام طول سفر آزارش می‌دهد. بعد که بهش فکر می‌کند می‌بیند، خوب یکی پایی دارد گاز و ترمز و کلاچ را فشار می‌دهد و این هم بوی آن پاست... باز هم دقیقه‌شماری می‌کند که به مقصد برسد و از این بو خلاص شود؛ ولی همین! نه عصبی می‌شود، نه از سوار شدن به تاکسی اکراه دارد، نه موضوع قابل‌عنایتی است دیگر این بوی پا. 

چیزی که به خصوص این تغییر ظریف را در ذهنش تسهیل و تسریع کرد این بود که به نظرش چنین آمد که بعضی نومتجددان، با استحمام منظم و استفاده از انواع رول و عطرهای اصل و مشابه، تمام بوهای بد را از بدنشان زدوده‌اند و قایم کرده‌اند توی مغزشان... با خودش گفت: پس اینجوری هم ممنکه؟!... و از خودش ترسید.

در نتیجه با جدیت بیشتری به دنبال یک شاخة محکم‌تر در ذهنش گشت تا به آن بیاویزد. 

یعنی در واقع اول شروع کرد به «فهمیدن دیگران»... و این بیت که از پدرش شنیده بود دائم در مغزش صدا می‌کرد: آن چیز که هست اینچنین می‌باید / آن چیز که اینچنین نمی‌باید، نیست(1). یکی دوبار که این شعر را برای دوستانش خوانده بود، بر او خرده گرفته بودند که «خب! با این حرف که می‌شود همه چیز را توجیه کرد» و او توی دلش خالی شده بود که «راست می‌گویند، ها!»... بعد باز این صدا می‌آمد توی ذهنش و می‌دید انگار این حرف را نمی‌تواند رها کند. در نتیجه از خودش پرسید «توجیه» یعنی چی؟ 

یاد یک مصاحبه‌ای که از دکتر یا پروفسور منصوری(؟) در رادیو (رادیو فرهنگ بود گمانم) افتاد. ایشان از دانش‌آموختگان فیزیک در برکلی و شاگرد بازماندگان نسل بزرگان اوایل قرن بیستم در عالم فیزیک بوده. مصاحبه‌کننده از او در خصوص اعتقادات مذهبی‌اش سؤال کرده بود و او پاسخ داده بود که (نقل به مضمون) حیطة علم، حیطة توضیح چگونگی جهان است؛ اما آنجا که پرسش چرایی به میان می‌آید، علم خودش را کنار می‌کشد. 

مرد فکر کرد شاید تشابه این دو کلمه و اختلاف یک صدا (ج و ض) با مخرج مشابه باعث یک باریکة لغزنده‌ای در ذهن می‌شود و تفاوت میان «توضیح» و «توجیه» مخدوش می‌شود. پشت هر توجیهی یک فکر «ارزشی»، یک ارزش‌داوری، نهفته است. چیزی را که توجیه می‌کنیم، موجه می‌شود و این وجهه همواره به یک ارزش، یک خیر، یک چیز خوب، ارجاع می‌دهد. از این هم فراتر: معمولاً چیزی را توجیه می‌کنیم که ظاهرش ضدارزش است و به ضرب استدلالاتمان می‌خواهیم آن را موجه و ارزش جلوه دهیم... 

به این نتیجه رسید که از اول هم بیش از آن که ضدسنت باشد، میانه‌اش با نگرش «اخلاقی» شکرآب بوده!!... اخلاق به معنای چیزی که با مفاهیم عام «خوب» و «بد» سروکار دارد و کاری به چگونگی پدیده ندارد. اخلاق فردی برایش در چند فرمان خلاصه می‌شد: دروغ نگو، از آنچه مال تو نیست یا اجازة استفاده از آن را نداری استفاده نبر، به کار دیگری کاری نداشته باشد،... به این معنی سعی می‌کرد آدم بسیار «اخلاقی»ای باشد. اما از این که همه چیز و همه کس را بخواهد قضاوت کند، شدیداً پرهیز می‌کرد. 

نهایتاً (فست‌فوروارد می‌کنم!) به این نتیجه رسید که همانقدر که باید میان توضیح و توجیه فرق قائل شد، میان آنچه «طبیعی» است و آنچه «عادی» هم باید فرق جدی قائل شد. اینجوری بود که شد یک آدم «غیرعادی»!!... و شروع کرد به آن بالیدن! 

دیگر مشکلی نداشت که خودش را تافتة جدابافته‌ای از نومتجددان بشمارد و در عوض با بعضی آدم‌های سنتی، که «بنا به طبیعت» سنتی بودند، نزدیکی بیشتری احساس کند تا با آن نومتجددانی که برای خودشان یک جور «سنت تجدد» به هم زده بودند و طبیعی بودنشان را به «عادی بودن نومتجددانه»شان فروخته بودند.

(1) رباعی از اوحدی کرمانی است و روایت درستش این است: جز حق حکمی که حکم را شاید نیست - هست‌ای که ز حکم او برون آید نیست / هر چیز که هست آنچنان می‌باید - هر چیر که آنچنان نمی‌باید، نیست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر