امیر چندسالی از من کوچکتر است اما به خلاف من که همۀ زندگیام را صرف پیشرفت علم و فناوری در صنعت نرمافزار ایران و خاورمیانه کردهام، امیر همواره دنبال این بود که حقوق کارمندی و بیمه و مزایایش را ارتقاء بدهد. حالا چندوقتی است که به عنوان کمک هزینۀ بازنشستگی از همۀ مهارتهایش استفاده میکند و به کارهای (به قول خودش) ارتذوقی میپردازد. زنگ زد که بریم باغفردوس، گفتم بریم.
- کافه پایینیه؟
- نه بابا، همون رادانسرا.
ننشسته و سیگار نیفروخته شروع کرد:
- صدسال هم که از اصطلاحات ارضی بگذره ها، باز هم همه تو این مملکت دنبال سواریگرفتن از رعیتان! ما رعیتم، اربابهامون هم دولت، پزشک، کارمند بانک، بیمه، مدیر ساختمان، دربون رستوران...
- چیز جدیدی شده؟
- برای دوجا دوتا کار کردهام، قراره حقالزحمهاش را بدن... کار کِی بوده؟... یکیش سه ماه پیش اون یکی دو ماه پیش... هفتۀ پیش تماس گرفتهان جفتشون... یکی میگه شمارۀ حسابتون تو بانک کشاورزی چنده؟... اون یکی شمارۀ حساب بانک صادراتتون چنده؟... میگم آقا، خانم!... مگه من بابک زنجانیام؟!... من یه حساب دارم تو این بانک پاسارگاد اینم شمارۀ شباش... (لب و لوچه میآید و پشتچشم نازک میکند) نه آخه ما حسابمون حقوقیه... نه آخه مالیمون قبول نمیکنه...
- خب این که خیلی متداوله...
- ارباب-رعیتی هم متداول بود... منتها ما فکر میکردیم تموم شده...
- ربطی نداره...
- توی این سریالهایی که از قاجارا درست میکنن دیدی ارباب هر چی به نوکر یا پیشکارش میگه، نقطهویرگولش «پدرسوخته» است؟!... اینها وقتی میخوان حق و حقوقتو بهت بدن هم یه کاری تو مایۀ «پدرسوخته» رو دستت میذارن که، به قول اون یارو [...] که [...] رو [...] «یادت نره»...
دوروبرم را نگاه میکنم، ابرو بالا میکشم و لب میگزم که یعنی «هوای میزهای اطراف را داشته باش، خانواده نشسته»
- آخه من برا چی باید برم صدتا فرم پر کنم دو ساعت علاف بشم دو تا حساب دیگه باز کنم؟... [...] یه جوری هم میگه انگار راسیراسی این وظیفۀ منه!... اصن میدونی چیه؟... اینا همون انگشتی که کارفرماها تو ماتحتشون میکنن دونهدونه به زیردستاشون میرسونن... (یک نگاه استیصالی به اطراف میاندازم... ولی انگار کسی گوشش به ما نیست... شل میکنم!) اسمش هم اینه که بخش خصوصی زیر فشاره... آره!... ایستگاه *انتقال* فشاره... اینجوری که عمۀ من هم بلده شرکت دانشبنیان درست کنه... «هروقت کارفرماها پولمون رو دادن، ما هم، چشم، از خجالت شما در میآییم»... این شد بخش خصوصی؟!... این شد «سرمایۀ ما نیروی انسانیمونه»؟!
- حالا بالاخره چی شد؟ حساب باز کردی؟... پولتو گرفتی؟...
- همون روز رفتم حساب باز کردم، با اساماسبانک و همۀ مخلفات... شماره و مشخصات را فرستادم... یک هفته چشمم به اساماسهام خشک شد... گوز هم به حسابم نیامد... برای هر دو مسؤولات پرسنلی مالی تلگرام کردم که «ساملیکم! چی شد؟ شماره اشتباه بود؟ مشکلی پیش آمده؟»... یکیشون فرمود «ما پریروز لیست دستمزدها را رد کردیم به مالی و روالش اینه که یک ماه تا یک ماه و نیم طول میکشه» اون یکی هم گفت «نه مشکلی پیش نیومده موجودی نداشتیم!»...
خوشبختانه پیشخدمت آمد که سفارش بگیره، حرف امیر که تمامی نداشت؛ گفتم: «دوتا قهوۀ آمریکانو با شیر لطفاً»
- امر دیگهای ندارین؟
- نه مرسی... اگه داسکاپیتال دم دست دارین بیارین این رفیقمون یه تفألی بزنه...
پیشخدمت بر و بر نگاهی کرد... خندیدم که «نه مرسی، شوخی کردم!»
- داسکاپیتال از همون لبۀ تیزش بخوره تو [...] [...] عمۀ [...]ات، برا من رئالسوسیالدموکرات شدی حالا [...] [...]... خودتو به نفهمی میزنی؟!... یعنی متوجه نمیشی اون [...] که بدهکاره، تأخیر هم داره، [...] [...] وادارت هم کرده بری حساب باز کنی که [...] پولتو بریزه به اون حساب، بعد [...] متوجه شده نمیتونه... حداقل وظیفهای که داره اینه که خود[...]ش خبر بده، نه اینکه وایسه من ازش بپرسم «چیشد»؟!
من یقین دارم این باغفردوس با همۀ قدمت قاجاریش تا آن روز این میزان فحش در ثانیه به خودش نشنیده بود... از این به بعد با امیر فقط خانۀ خودش قرار میگذارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر