۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

۱۳۹۲/۰۹/۲۳- آن مرد بی‌چتر آمد!

آدم زنده که وکیل و وصی نمی‌خواهد!... این را گفتم و پا شدم...

آمده بود – دفعۀ اول‌اش هم نبود – که دربارۀ وبلاگ حرف بزند، یا ازم حرف بکشد. اصلاً نمی‌دانم چرا یک زمانی خیال کرده بودم که لابد خیلی باحال‌تر است اگر کس دیگری حال و روز مرا تعریف کند؟ و چرا «این» باید سپر بلای من بشود؟ اصلاً مگر بلای خاصی در انتظارم بود؟!... خب بی‌تجربگی و تازه‌کاری است دیگر!

یک چیزهایی مثل پیاز است!... یکی‌اش خود پیاز!... هر پرش را که می‌کنید باز پیاز است!... تقریباً تا تهِ ته‌اش پیاز است. فقط آن آخرها رنگ‌اش و شکل‌اش عوض می‌شود. اما خب بوی‌اش که تا آخر پیاز است!... من هم انگار هیچ‌وقت قرار نبوده یادگرفتن را یاد بگیرم. تست IQ مفتکی توی اینترنت دادم، نتیجه‌ام شد 140! سایتش بهم گفت «اینشتین»! به این روشنایی اگر دروغ بگویم! ولی چه فایده؟! تست EQ مفتکی هم داشت. شدم 56! نوشت Ouch! که لابد یعنی «تر زدی!» یک بار هم از توی همین اینترنت فهمیدم که از دو نیمکرۀ مغزم به یک نسبت استفاده می‌کنم؛ که یعنی هیچ امیدی به این که چیزی عوض بشود نباید داشته باشم. خلاصه‌اش این که این پرهای پیاز وجودم را تا هر زمان به عقب که می‌کنم، باز همان پیاز است: همیشه یا از قبل بنا را بر این گذاشته‌ام که «این کار من نیست!» و سراغ‌اش نرفته‌ام، یا اگر دلم برای کاری رفته، دیگر حوصلۀ تحقیق و تفحص و یادگیری نداشته‌ام! با کله رفته‌ام توش و بعد با یک میان‌مایگی رقت‌آوری «تجربه»اش کرده‌ام، همان «تجربه»ای که گفته‌اند فاصلۀ بین دو اشتباه است!!... فی‌الواقع «تجربه» هم که نکرده‌ام؛ با کاری که دلم برایش رفته بود – ببخشید ها ترا بخدا! - «لاس زده‌ام». یعنی نقش‌اش را بازی کرده‌ام، ظواهرش را ادا در آورده‌ام، «بواطن‌اش» هم یک چیزکی شده است که نه آشغالِ آشغال بوده، نه چیزی که جان و دل سرش گذاشته باشم... همین که با ظواهرش حال کرده باشم کافی بوده.

اما این دفعه این طور نبود. این دفعه یک چیز دیگر بود. که آن هم از آن چیزهایی است که شبیه پیاز است!... مثلاً کلم پیچ!... هر برگ از کلم وجودم را که جدا می‌کنم، این را می‌بینم که کارهایی بوده که (نه این که «دلم برای‌شان رفته باشد»، بلکه) واقعاً خواسته‌ام بکنم و می‌دانسته‌ام چه می‌خواهم. اما به جای تمرکز بر روی خود کار همه‌اش به حواشی‌اش پرداخته‌ام تا جایی که موضوع اصلی گم شده، همیشه هم خودم آنقدر زده‌ام توی سر مال، که اگر یک چیز نیم‌بندی از آب درآمد، دیگر کسی دل‌اش نیاید له‌ام کند!... مثلاً سال‌ها بوده به این نتیجه رسیده بودم که آن رابطۀ زناشویی عمرش به سر آمده، اما آنقدر خودم را اسیر این «اصل» من‌درآوردی که «باید هر دو به این باور برسیم» کرده بوده‌ام که هردومان آچمز شده بودیم و سه سال بود که یک شاه سفید و یک شاه سیاه روی صفحه مانده بود و ما نمی‌دانستیم که به این موقعیت می‌گویند «پات» (و نه «آچمز»!!)... آن وقت آن سایت احمق به من می‌گوید «اینشتین»!!... تست مفتکی همین می‌شود دیگر!

حالا وبلاگ نوشتن که اینقدر ادا و اصول ندارد!... وکیل گرفته‌ای که چی؟... مگر متهم هستی؟! مگر شاکی هستی؟!... خب، خوش داری شرح احوالت را بنویسی؟!... بنویس دیگر!.... خلاصه این که جواب‌اش کردم و برای این که دست از سرم بردارد گفتم «به نظرم وجود شما در این مدت هیچ ارزش افزوده‌ای برای وبلاگ من نداشته است!»... اصلاً وقتی از این عبارت‌های غلط‌انداز استفاده می‌کنم یک احساسی شبیه – زبانم لال! -... ولش کنید!... شبیه هر چه می‌خواهد باشد!... مگر آن پیاز و کلم، ارزش افزوده‌ای داشتند!... خلاصه احساس خوبی بهم دست می‌دهد!... بعد هم گفتم «آدم زنده که وکیل و وصی نمی‌خواهد!»... و پا شدم. صندلی را کمی به سمت میز هل دادم سرجایش، ته لیوان آبی را که سر میز بود سرکشیدم و (او در تمام این مدت با یک جور دلخوری با اسانس غیظ به من نگاه می‌کرد) گفتم «خداحافظ». منتظر جوابش نشدم. رفتم به طرف در. توی کوچه یادم افتادم پول شکلات سفیدی را که خورده بودم ندادم. برگشتم. هنوز سرجایش نشسته بود. یک اسکناس ده‌تومنی گذاشتم روی میز و دوباره رفتم. نزدیک ماشین رسیده بودم که دیدم چتر همراهم نیست. ولی آن روز باران نمی‌آمد. و من هم اصولاً هیچوقت چتر دستم نمی‌گیرم! این بود که دیگر برنگشتم. ماشین هم که مال من نبود. رفتم به طرف مترو... این هم یک برگ دیگر از کلم وجودم!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر