۱۴۰۳ مهر ۴, چهارشنبه

قطرۀ قیرگون

اول که مرگ
پا به جهانم گذاشت
هیأت اقیانوس تاریک و بی‌انتهایی داشت
که پایین یک ساحل آن هم بی‌انتها و صخره‌ای و اسکاتلندی
تا همۀ افق‌ها گسترده بود

و من
کج‌کجکی مثل خرچنگ
در فاصلۀ مطمئنه از لبۀ پرتگاه
راه می‌رفتم
و نگاهم را به سبزی علفزار می‌دزدیدم
و اگر گوشه‌ای از سیاهی‌اش
وارد میدان دیدم می‌شد
سرم را کمی می‌گرداندم

بعدها،
خیلی بعدتر
کل اقیانوس تبخیر و ابر سیاهی شد
در دوردست
و من توانستم مثل آدم راه بروم
این طرف و آن طرف را نگاه کنم
و برای خودم سوت بزنم

بعدتَرتَر
به پاره‌ابرهایی بدل شد
که هی نزدیک‌تر می‌شدند
و لکه‌لکه‌تر

الان
تعدادی قطرۀ قیرگون شده است
که از آسمان خاکستری بالای سرم
آویزان تاب می‌خورند
و گاهی یکی‌شان... تالاپ!

نگاهم به آن قطرۀ آشنا که می‌افتد
در دل می‌گویمش
«قوی باش!
محکم بچسب سقف آسمان را!
همانجا بمان!
اینجا هیچ خبری نیست!»

4 مهر 1403