۱۴۰۲ آذر ۱۸, شنبه

پیر؟!... نه بابا!...

پاسی‌ازنیمه‌شب‌گذشته، پس از ماه‌ها با یکی از دوستان قدیم مقیم اِل‌اِی که هنوز در دیروز می‌زید- به معنای اخص timezone، نه استعاراً!- گپ وگفتیدیم و خاطرات گذشته را مرور کردیم و سرگذشت این و آن آشنای دوران شباب را... 

این چند سطر احساسات شاعرانه بر در و دیوار اتاق ماسیده بود که گفتم شاید بد نباشد اینجا ثبتشان کنم. همچنین، جهت غنابخشیدن به ادبیات مدرن فرانسه، یک روایت فرانسوکی از آن را نیز طبع‌آزمایی کردم. حالا کلش را در یک فرسته به نظر خطاپوش سروران می‌رسانم:

پیری که نه...

پیری افسانه است 
دروغی که بچه‌ها
سرهم کرده‌اند
که دستْ کم شود

اما همین جوانی دیرپا هم
عجیب شده است:

دیگر کسی از دوستان
درسش تمام نمی‌شود
کار بهتر پیدا نمی‌کند
ازدواج نمی‌کند
بچه‌دار نمی‌شود
بچه‌هایشان هم حتی
فارغ‌التحصیل نمی‌شوند

جشن آنژیوپلاستی که نداریم
یا پروستاتکتومذگان

به جایش قصه‌هایمان را تکرار می‌کنیم
و از این که هنوز می‌توانیم...

اینها را انگار
قبلاً هم برایت گفته بودم.

18 آذر 1402

Pas la vieillesse, non...

Vieillesse est une fable
Un bateau que les enfants
Ont monté
Pour faire coucher les adversaires

Mais cette même jeunesse pérenne aussi
Est devenue bizarre:

Plus aucun des amis
Ne finit des études
Ne se trouve un meilleur boulot
Plus aucun ne se marie
Ni n'accouche
Même leurs mômes
Aucun n'obtient-il plus de diplômes

Il n'existe certes point de fête d'angioplastie
Ni de Sainte-Prostatectomie

Au lieu, nous répétons plutôt nos histoires
Et du fait d'être encore capable de...

Je t'avais déjà raconté tout ça
Me semble-t-il.

9 décembre 2023